به گزارش خبرنگار
حماسه و جهاد دفاع پرس، صدای خشدار جانبازان شیمیایی هنوز در کوچههای شهر شنیده میشود. سرفههای ممتد و بیانتها که تا لحظه شهادت همراه جانبازان
است. شهید محمد فرپورخمامی جانباز
شیمیایی با درجه سرگردی در سال 1360 وارد جبهه جنگ شد و پس مجاهدتهای خالصانه در نهایت سال 1377 به آرزوی شیرین خود یعنی شهادت نایل شد. از وی چهار فرزند یک دختر و سه پسر به یادگار ماندهاست.
خبرنگار دفاع پرس به سراغ همسر این شهید گرانقدر رفته تا شاید گوشههایی از زندگی وی را از زبان همسرش به ثبت برساند. در ادامه ماحصل گفتوگوی دفاع پرس با همسر این شهید را میخوانید:
خردادماه سال 51 در
خرمشهر ازدواج کردیم. خواهر همسرم در خرمشهر ساکن بود. همان روزی که باهم عقد کردیم، محمد به تهران رفت، چون امتحان دانشکده افسری داشت. بالاخره بعد از
ازدواج به تهران آمدیم.
زمانیکه دفاع مقدس شروع شد، محمد با درجه سرگردی به جبهه اعزام شد و تا سال 1365 در جبهه جنگ حضور داشت، که در آزادسازی فکه به اسارت گرفته شد.
همسرم مجروح شیمیایی بود. زمانیکه صدام شیمیایی زده بود، گویا یکی از سربازان ماسک نداشته، لذا همسرم ماسک خودش را به آن سرباز میدهد. بعد از جنگ تحمیلی همسرم آزاد شد و به وطن بازگشت. محمد رنگش زرد بود، نمیتوانست غذا بخورد، رفتیم بیمارستان دکتر گفت: «مجروحیت وی باعث شده به سرطان معده مبتلا شود». محمد هفت ماه دوره درمانی را گذراند؛ ولی نتیجهای نگرفت که در سال 1377 به شهادت رسید. زمان خاکسپاری همسرم به فرزندانم گفتم پدرتان مثل گنجی است که در خاک پنهان کردهایم.
این پنج سالی که همسرم در جبهه بود هر یک ماه، 10 روز به مرخصی میآمد، او هیچ وقت از موقعیت شغلی خود سوء استفاده نمیکرد. همسنگران محمد میگفتند: «فرمانده خیلی مهربان بود مرتب به سنگرها سرکشی میکرد، زمانیکه به پول احتیاجی داشتیم، محمد از جیب خود پرداخت میکرد، سعی میکردند غذا را با سربازان در سنگر بخورند، خیلی وظیفه شناس بود».
یک بار بعد از عملیات که به مرخصی آمده بود، زخمهای روی بدن و پایش بود که اذیتش میکرد، به بیمارستان رفتیم دکتر داروهایی به همسرم داد که روی زخمها بریزند زمانیکه مرخصیشان تمام شد، رفت و دوباره مرخصی گرفت و آمد. دیدم که داروها را همراه ندارد، پرسیدم که داروها رو چکار کردی؟ گفت: «سربازها به داروها احتیاج داشتند به آنها دادم»، محمد خیلی بخشنده بود.
بهترین خاطره دوران اسارتشان که خودش برای ما روایت کرده بود، میگفت: «زمانی که عراقیها میخواستند مرا به اسارت بگیرند در حال فرار بودم که یک تیر به پایم زدند که روی زمین افتادم، عراقیها من را با خود بردند و به سلول انفرادی فرستادند، موقع اذان بود یکدفعه صدای اشهد ان علی ولی الله به گوشم خورد آنجا بود که متوجه شدم در یک شهر شیعهنشین هستم، حتما سامرا یا نجف است همان جا بود که متوسل شدم به آقا موسیابن جعفر و گفتم: «آقا جان من شکایت شما را پیش خانم فاطمه زهرا میکنم».
یک حالت خواب یا بیهوشی بودم که در سلول باز شد، سه نفر وارد سلول شدند من صورتشان را نمیدیدم یکی از آن سه نفر عبای مشکی و نعلین زرد پوشیده بود، محاسنش سفید خاکستری بود یک تور مشکی هم روی صورتشان انداخته بود، وسطیه قد بلندتر از آن 2 بود به من گفت: «محمد مگر ما چکار کردهایم که میخواهی شکایت ما رو پیش خانم فاطمه زهراء بکنی»، گفتم: «آقا جان این چه وضعیتی که من دارم زخمی شدم لباسهایم همه کثیف و خونی است من با این لباسها باید نماز بخوانم، از زن و بچهام خبری ندارم آیا پول دارند؟ وضعیتم چی میشود؟ آیا آزاد میشوم؟» آن آقا با آرامش فرمودند: «روزیرسان شما نیستید این خداست که روزی را میرساند، نگران نباش وضعیتت خوب میشود روزی مثل تولد من آزاد میشوی»، در همین حالت بودم که در سلول باز شد، سرباز عراقی به در کوبید و گفت: «دیوانه شدهای داری با خود حرف میزنی».
به سرباز عراقی گفتم که میخواهم به سرویس بروم، موقعی که اجازه دادند میخواستم بدوم چون اسیرای دیگری را با چوب میزدند میگفتند که بدو سریع من هم داشتم تند تند میرفتم که سرباز عراقی به من گفت آرام برو با آرامش برو حتی زخمهایم را بست تا خیس نشود و عفونت نکند، یک صابون و یک شلنگ آب گرم که همچین چیزی آنجا سابقه نداشت که آب گرم به اسیرها بدهند خودم را شستم و تمیز کردم، وقتی به سلول برگشتم متوجه شدم چه اتفاقی برایم افتاده است، همان جا به سجده افتادم و گفتم: «آقا جان من اشتباه کردم».
زمانی که جنگ تمام شد بعد از چهار سال محمد آزاد شد و به خانه برگشت، از من پرسید امروز چه روزی است گفتم: «امروز هفتم صفر تولد موسی ابن جعفر است»، این بهترین خاطره همسرم بود.
همسرم خاطرات زیادی داشت خاطرات تلخی که شکنجه شده بود به دلیل اینکه درجه محمد بالا بود خواه ناخواه از وی اطلاعات زیادی میخواستند. زمانی هم که اسیر بود از وقت و زمان خود استفاده میکرد. آنجا زبان آلمانی یاد گرفته بود، همسرم قاری قرآن بود و صوت زیبایی داشت آنجا به هم سلولیهایش قرآن یاد میداد.
مدت زمانیکه همسرم در اسارت بود، اجازه زیارت به آنها نمیدادند. یکبار از محمد خواسته بودند که چون فرمانده بوده علیه امام خمینی (ره) شعار بدهد تا ببرندشان زیارت. محمد گفته بود: به فرموده امام حسین (ع) اگر دین ندارید حدالاقل آزاده باشید.
گفتوگو از آرزو سادات سجادی
انتهای پیام/ 181