خاطره/ احمد دواتگر

اروندی که مرا به اسارت برد!

آسمان بالای سرم سیاه به نظر می‌رسید و انگار روی سرم خراب شده بود فکر همه چیز را توی جنگ کرده بودم جز اسارت. از قرار علی‌جمعه عزیز وقتی توانست سالم خودش را به عقب برساند به خانواده‌ام گفته بود که من شهید شده‌ام.
کد خبر: ۲۳۶۱۳۳
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۰ - 19April 2017

اروندی که مرا  به اسارت برد!/// فاقد عکس/ عکس الصاق شودگروه استان‌های دفاع پرس، خاطره‌ای از «احمد دواتگر» جانباز و آزاده مازندرانی اهل شهرستان آمل به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس مازندران ارسال شد که در ادامه می‌خوانیم:

در تاریخ زندگی هر انسانی روزهایی وجود دارد که با هویت او گره خورده است. آن‌هایی که در 1367/1/29 تک فاو حضور داشته‌اند آن روز را خوب به یاد دارند.

یادمه ساعت تقریبا 11 صبح بود که شهید آقاحجت نعیمی از محور فاو بصره به سمت ما آمد بدون مقدمه گفت: دواتگر بچه‌ها در آن محور توی محاصره قرار گرفتند اگر با همین اندک نیرویی که در اینجا حضور دارید مقاومت نمائید مشکلشان حل شده و آن‌ها می‌توانند از محاصره خارج شوند و گرنه ...

حجت این را گفت و از کنارمان رفت و این آخرین دیدارمون با یکدیگر بود زیرا او در تک جزیره مجنون برای همیشه آسمانی شد.

دقایقی بعد شهید جمشید نائیجیان فرمانده گروهان یک، که از ناحیه پا مجروح شده بود را دیدم، خوش و بشی کردیم و او نیز به اتفاق چند نفر از نیروهایش لحظاتی بعد از کنارمان رفت.

تانک‌های دشمن دیوانه‌وار به هر طرف شلیک می‌کردند سمت سه راه فاو البهار آتش دشمن سنگین‌تر از محور فاو ام‌القصر و یا فاو بصره بود انگار دشمن می‌دانست اشغال این منطقه یعنی سقوط شهر فاو به همین دلیل بیشتر آتش خود را بر این منطقه متمرکز کرده بود.

با عقب‌نشینی آخرین بچه‌ها از آن مکان در واقع تنها خاکریز نیروهای خودی که به سمت محور ما امتداد داشت؛ و تا آن موقع با مقاومت شدید رزمندگان اسلام دشمن نتوانسته بود آن را اشغال کند، در نهایت سقوط کرده بود و موجب شد با همان جماعت کمی که مانده بودیم  عراقی‌ها را مشغول کرده تا محاصره نیروهای خودی شکسته شود این بار خودمان در محاصره قرار گرفتیم.

از این رو سعی کردیم از طریق امام زاده سید زکی و نخلستان‌های اطرف آن  به سمت اروند حرکت کنیم، به هر طریقی بود توانستیم از عرض جاده فاوالبهار عبور کنیم هنوز لحظاتی از قرار گرفتن ما در زیر آن جاده نگذشته بود، که تا آمدیم حرکت کنیم گلوله‌ای کنارمان منفجر شد دقیقا یادم نیست خمپاره 60 بود یا آرپی جی اما انفجارش برای دقایقی مشغولمون کرده بود در این لحظه دو تن از بچه‌های گنبد به شهادت رسیدند و مظفر نوروزی از بچه‌های آسیابسر بهشهر نیر مجروح شده بود. یادم نیست به کدامیک از بچه‌ها (محمودی یا علی جمعه حیدریان)  گفته بودم مظفر را روی کولتون گذاشته تا به عقب ببریم، چند قدمی از آن مکان دور شده بودیم که به یک باره گلوله دوشکا به گردن نوروزی اصابت کرده و شهید شد.

چاره‌ای نبود به راهمان ادامه دادیم، صدای شنی‌های تانک‌هایی که به سمت ما شلیک می‌کردند؛ به راحتی شنیده می‌شد حتی خدمه‌های روی این تانک‌ها نیز با چشم غیر مسلح قابل دیدن بود، نزدیکی نخل‌ها رسیده بودیم که حس کردم جفت پاهایم زخمی شده است.

هر چه به بچه‌ها اصرار کردم که ولم کرده و خود را به عقب برسانند حاضر به این کار نشده و به بهانه‌ی اینکه بنده مسیر را بلد می‌باشم مرا روی کول خود انداخته و به سمت اروند حرکت کردیم ، ماموریت این کار نیز به علی جمعه که از نظر هیکل قوی تر از بچه‌های دیگر بود، واگذار شد. خلاصه به هر طریقی بود به همراه دوستان عزیرتر از جانم آقایان سید مجتبی سجادی و ابراهیم تمرتاش، سید علی اصعر سجادی، براتعلی تمرتاش، عبدالله خسروی از بچه های گنبد، علی حیدریان معروف به علی جمعه؛ طهماسب محمودی از بهشهر، توانستیم خودمان را به لب رودخانه اروند برسانیم.

به دلیل نبود امکانات برای عبور رزمندگان به سمت شهر اروندکنار جمعی از نیروهای لشگرهای 8 نجف اشرف، 25 کربلا،41 ثارالله، 28 روح‌الله کنار اسکله‌ای که به لشگر 14 امام حسین تعلق داشت به دلیل عدم آشنایی به شنا نمی‌دانستند چه باید بکنند.

در خاطرم هست توی اون لحظات به خودم می‌گفتم خدایا اینجا چه خبر است چرا یک قایق و یا لندی گرافی برای انتقال کسانیکه در اینجا گرفتار شده اند، وجود ندارد؟!

توی اون شلوغی متوجه صدایی شدم که می‌گفت دواتگر چه باید بکنیم؟  برگشتم دیدم یکی از بچه‌های گردان و همشهری ما آقای عباسعلی محمودی بود، عرض کردم محمودی جان چرا داخل آب نمی‌روی؟  الان عراقی‌ها به اینجا می‌رسند، جواب داد شنا بلد نیستم.

مانده بودم چه بگویم آن هم توی لحظات سخت و نفس‌گیر که برخی مواقع فکر آدم نیز جواب نمی‌دهد.

 آب ارووند، یا همان رودخانه‌ی وحشی اروند و یک جماعتی که به دلیل بلد نبودن شنا در کنار اسکله‌ای که با آن طرف این رودخانه تنها 500 تا 600 متر فاصله دارد و نبود یک پل و یا قایق و حتی ...

انگار دنیا برای این بچه‌ها به پایان رسیده بود. در بد موقعیتی قرار گرفته بودیم آن هم در لحظاتی که تانک‌های عراقی زوزه کنان به سمت ما می‌آمدند  اما شلیک آرپی جی بعضی رزمندگان برای لحظاتی مانع از ادامه حرکت آن‌ها می‌شد.

نمی‌دانم چه شده بود که به بچه‌ها گفته بودم چرا نشستید بپرید توی آب الان عراقی‌ها به اینجا رسیده و همه را ...

پیراهنم را درآوردم با توکل بر خدا و با همان پاهای مجروح دل به رودخانه‌ی وحشی اروند سپردم در حالیکه نتوانسته بودم پوتین‌هایم را به راحتی از پاهایم در بیاورم چند متری را با دست توانسته بودم شنا کنم اما از آنجاییکه خون زیادی ازم رفته بود دیگر رمقی برای شنا کردن نداشتم. در این لحظه عراقی‌ها توانستند خودشان را به لب اروند برسانند و با استفاده از دوشکاهایی که روی تانک‌ها نصب شده بود و همچنین سلاح پلارمین که بصورت رگبار شلیک می‌کرد داخل آب را به شدت زیر آتش خود گرفته و برخی از عزیزان ما را به شهادت برسانند.

خوب به یاد دارم برای این که دیده نشوم در چند مرحله سرم را زیر آب برده بودم این در حالی بود که با همان بدن مجروح تقریبا تا نصف اروند توانستم شنا کنم شدت حرکت آب در زیر رودخانه اروند آنقدر زیاد بود که هر لحظه احساس می‌کردم انگار جفت پاهایم قصد کرده‌اند که از بدنم جدا شوند در حالیکه دیگه رمقی توی بدنم نمانده بود، لذا هر آن احتمال می‌دادم که غرق خواهم شد چند باری هم آیه وجعلنا من بین ایدیهم را خواندم چون معجزه آن را در عملیات‌های مختلف دیده بودم. داشتم شهادتین را می ‌گفتم که دو نفر از بچه‌های اصفهان از لشگر امام حسین روی یک پل خیبری به صورت نیمه دازکش به سمتم آمدند و با همان لهجه شیرین اصفهانی گفتند داداش بیا بالا تا غرق نشی، دستم را تکیه دادم به بدنه پل تا نفسی تازه کنم به اونها گفتم چرا روی پل دراز کشیدید عراقی‌ها شما را می‌بینند هنوز صحبتم تمام نشده که تیری به پشت یکی از اون دو نفر اصابت کرده و آن بنده خدا در حال جان دادن به داخل آب افتاد، آن یکی داد می‌زد تو رو خدا داداشمو بگیر نزار بره زیر آب.

تا اومدم اونو بگیرم دیگر کار از کار گذشته بود بنده خدایی که روی پل قرار داشت خودشو انداخت داخل آب و دائما می ‌گفت داداش جواب خانواده را چه بگم و ...

 به او گفتم کی بوده جواب داد داداش کوچکم بود.

 در همین حین سر و کله علی جمعه پیدا شد که می‌گفت فلانی دست خودتو یواش روی گردنم بزار تا با هم برویم عقب.

گفتم گیر دادی به من برو علی جان تو رو خدا برو، داشتم ازش خواهش می‌کردم ولم کند اما او دست بردار نبود که نبود، تا اینکه متوجه شدم بار دیگر پای چبم تیر خورده است. از اون لحظه به بعد بود که دقیقا متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده است تا به خود آمدم متوجه شدم آب مرا به سمت فاو آورده و در کنار کشتی غرق شده کنار اروند انداخت.

آسمان بالای سرم سیاه به نظر می‌رسید و انگار روی سرم خراب شده بود فکر همه چیز را توی جنگ کرده  بودم جز اسارت. از قرار علی جمعه عزیز وقتی توانست سالم خودشو به عقب برسونه به خانواده‌ام گفته بود که من توی آب شهید شده لذا خانواده برایم مراسم چهلم و سالگرد برگزار کرده بودند.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار