منتظر آمدنش خواهم ماند

همسر شهید سیدروح الله حسنی گفت: داعشی‌ها پیکر همسرم را بعد از شهادتش با خودشان بردند. اما من همچنان منتظر آمدنش هستم و خواهم بود.
کد خبر: ۲۳۶۳۵۲
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۴ - 20April 2017
منتظر آمدنش خواهم ماندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مقاومت رزمندگان فاطمیون و جبهه مقاومت اسلامی از آموزه‌های قرآن و اهل‌بیت الهام می‌گیرد. جریان مقاومت امروز با شکوه و بالندگی، هر روز جبهه جدیدی را فتح  و دشمن در برابر او احساس ضعف می‌کند. یادشهیدان توسلی، بخشی، یاران و رزمندگان دلاور فاطمیون بخیر که با الهام گرفتن از قرآن به سوی سوریه هجرت کردند و در راه خدا جنگیدند؛ جهادی که با شهادت رقم خورد. اما تاریخ ایثار هرگز گریه‌های مادران شهدای گمنام فاطمیون و ناله‌های خواهران و همسران آنها را از یاد نخواهد برد.
 
آنچه در پی می‌آید روایتی است از هاجر حسنی همسر شهید مدافع حرم لشکرفاطمیون سیدروح‌الله موسوی.

اردوی ملی افغانستان
 
سال 1380 با هم ازدواج کردیم و  آن زمان من 15 سال داشتم. سید روح‌الله سنگ‌کار ماهری بود و همواره در پی رزق حلال. در سال 1384 سيداحسان اولین فرزندمان به دنیا آمد.  سیدروح‌الله سال 1390 براي دیدار با فامیل به افغانستان رفت و این سفر فرصتی شد تا به عضویت اردوی ملی افغانستان درآید. تعلیمات نظامی و آموزش‌های نظامی را خیلی خوب یاد گرفت و به ایران بازگشت. همان زمان بود که زمزمه‌های درگیری داعش و تروریست‌های ملحد در عراق و سوریه به گوش می‌رسید. وقتی از آنجا آمد، گفت من می‌خواهم به سوریه بروم.
 
اعزام به سوریه
 
ابتدا تصور می‌کردم که صحبت‌هایش از رفتن یک شوخی است. پشت خط تلفن از من پرسید شما راضی هستید من برای دفاع از اهل‌بیت بيت (ع) به سوریه بروم؟ من هم گفتم بله راضی‌ام. دوباره پرسید تو اجازه می‌دهی؟ من گفتم بله برو. گویی گوشی را روی بلندگو زده و مسئول اعزام هم صحبت‌های من را می‌شنود. بعد به ایشان گفته بود خودتان دیدید که همسرم هم به اعزام من راضی است. در نهایت پنجم شهریور ماه سال 1392 رفت. سیده الهام فرزند دیگر من آن زمان تنها چهار سال داشت که پدرش راهی میدان جهاد و نبرد با تکفیری‌ها شد.

بادمجان بم

من درک صحیحی از شهادت نداشتم و هرگز گمان نمی‌کردم که یک روزی خبر شهادت ایشان را بشنوم. دوستان و همرزمانش همواره از شجاعت و دلیری او برایم صحبت می‌کنند. سید روح‌الله اهل عمل بود. رفت و تقریباً 40 روز آنجا بود.
 
هر روز زنگ می‌زد و حال من و بچه‌ها را می‌پرسید. تا اینکه چند روزی تماسی نداشت. من خیلی نگران شدم. یک روز از خط ایرانسلش تماس گرفت. با تعجب پرسیدم: مگر آمدی ایران. گفت: بله. گفتم: تو مرخصی‌ات تمام نشده چه جوری آمدی، حالت خوب است؟ خندید و گفت: دارم حرف می‌زنم، معلوم است که حالم خوب است.
 
گریه کردم و گفتم: بگو چی شده است؟ باز خندید و گفت: بادمجان بم افت ندارد. یک کم زخمی شدم، چیزی نیست حالم خوب است. الان در تهران و بیمارستان هستم، چند روز دیگر می‌آیم؛ به من دلداری داد. به ایشان گفتم من برای دیدار شما به تهران می‌آیم اما ایشان اجازه نداد و گفت با بچه‌ها اذیت می‌شوی. همسرم بعد از چند روز آمد با بدنی مجروح؛ تمام بدنش زخم داشت.
 
شال سیاه عزا

سید کلاً عوض شده بود. اخلاقش، رفتارش، حرف‌هایش. همه حرف‌هایش از شهدا و از جانبازان فاطمیون بود. از حرم بی‌بی می‌گفت که چقدر غریب است. دلش پر می‌زد برای بی‌بی و برای رزمندگان مدافع که از همه چیزشان گذشتند، برای دفاع از عقیله بنی‌هاشم. ایشان دائم می‌گفت باید برگردم بروم، دیرشده است.
 
گفتم: بس است دیگر تو آنچه بر عهده داشتی انجام دادی. یک بار رفتی؛ از زخم‌هایت خون می‌آید. کلاً 25 روز ماند و دوباره رفت. از سوریه برایم یک شال سیاه آورده بود. گفتم: من سیاه دوست ندارم چرا رنگ دیگر نگرفتی. گفت: خواستم زحمت خرید شال سیاه را به شما ندهم. همین را سرت کن. اما دلش به رفتن بود تا ماندن برای همین دوباره راهی شد. بعد از شهادتش بود که بسیاری از حرف‌هایش را فهمیدم.

پیمان شهید شد

آخرین بار که با هم حرف زدیم، صدایش خیلی گرفته بود. گفتم: سرماخورده‌ای؟ گفت: نه عزیز خیلی خسته‌ام خیلی خوابم می‌آید. دلم یک خواب سیر می‌خواهد. بعد از آن تماس که آخرین تماسمان شد، هرچه زنگ زدم گوشی‌اش خاموش بود. 15 روز من نه خواب داشتم و نه خوراک. بعد از آن به هر کسی که می‌توانستم زنگ زدم. اما به من می‌گفتند رفته است مأموریت. حالش خوب است اما به ایشان دسترسی نداریم.
 
گذشت تا اینکه به پدرش خبر دادند که سیدپیمان شهید شده است، پیمان نام جهادی ایشان بود. ما اصفهان زندگی می‌کردیم. پدرش قم زندگی می‌کرد. مادرم به من گفت: دایی‌ات مریض شده است باید برویم قم. آمدم قم دیدم به در و دیوار خانه پارچه سیاه زده‌اند، قرآن می‌خوانند، آنجا فهمیدم که همسرم شهید شده است. دیگر حال خودم را نفهمیدم.

همیشه منتظرم

با شنیدن خبر شهادتش حالم بد شد و من را به بیمارستان بردند. از آنها خواستم که همسرم را ببینم اما در پاسخم گفتند پیکری نیست. داعش بعد از شهادت، پیکر ایشان را با خودش برده است. امروز سه سال از آخرین باری که از هم خداحافظی کردیم می‌گذرد، اما هنوز به خانه بازنگشته است. او رفت تا برای همیشه پاسداری از عمه‌اش را بر عهده بگیرد.
 
همیشه می‌گفت: من تو و بچه‌ها را به زیارت حرم حضرت رقیه (س)‌ می‌آورم. قول می‌دهم و به قولش هم عمل کرد. همسرم در تاریخ 9 دی ماه سال 1392 در پنج راهی غوطه شرقی حلب به شهات رسید. بعد از شهادت، داعشی‌ها پیکر پنج تن از شهدا را با خودشان بردند و پیکر همسر من هم یکی از آنها بود. اما من همچنان منتظر آمدنش هستم و خواهم بود.

منبع: روزنامه جوان 
نظر شما
پربیننده ها