ماجرای دعوای متوسلیان و وزوایی چه بود؟
دستور خیز دادم اما متاسفانه بچهها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. خیلی ناراحت شدم و گفتم: این آموزشی نبود که من میخواستم. حالا من دستور خیز پنج ثانیه به فرمانده گردان میدهم، ببینم او چطور خیز میرود؟! برادر وزوایی گفت: بنده خیز نمیروم! خب من توقع تمرد از دستور را نداشتم.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، فردا 10 اردیبهشت، سالگرد شهادت فرمانده دلاور، محسن وزوایی است. به این بهانه، ماجرای دعوای حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) با او را بازخوانی می کنیم. آنچه در ادامه می آید، توضیح حاج احمد متوسلیان درباره این دعوا است:
یک روز به اتفاق عباس برقی، سوار بر تویوتا داشتیم به سمت منطقهی بلتا میرفتیم. بعد از عبور از پل کرخه، با رسیدن به آن قسمتی که باند فرود اضطراری قرار دارد، دیدیم که برادر وزوایی، نیروهای گردان حبیب بن مظاهر را سوار بر وانت تویوتاهای گردان به حرکت درآورده و به خلاف جهت حرکت ماشین ما، دارند به دوکوهه مراجعت میکنند. به عباس برقی گفتم: برادر عباس، ماشین را نگه دار، برو از برادر وزوایی سوال کن باتوجه به این که شما باید ساعت شش بعد از ظهر از بلتا به دوکوهه برمیگشتید، چرا الان به این زودی دارید برمیگردید... هنوز ساعت چهار عصر است.
برادر عباس رفت پرسید و گفت: برادر وزوایی میگوید ما کارمان تمام شده و نتیجهای که میبایست از آموزشهای امروز میگرفتیم، گرفتهایم. قانع نشدم. از ماشین پیاده شدم و به طرف وزوایی رفتم. به او گفتم: آقامحسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود برادر جان! اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر باید در بلتا بمانید، شما میبایست تا همان زمان میماندید. میبایست با گردان کار میکردید و بچهها را بیشتر آماده میکردید.
بعد هم بچههای گردان حبیب سوار بر وانتها، به سمت بلتا برگرداندم. با رسیدن به بلتا، روی تپهای ایستادم. عباس برقی و برادر وزوایی هم دو طرف من بودند. بچههای گردان حبیب هم همگی با کلاهخود و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. گفتم: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آمادهاید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الان دستور یک خیز پنج ثانیه میدهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر کار کردهاید.
دستور خیز را دادم اما متاسفانه بچهها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. خیلی ناراحت شدم و گفتم: این آموزشی نبود که من میخواستم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه به فرماندهی این گردان میدهم، ببینم او چطور خیز میرود؟! برادر وزوایی گفت: بنده خیز نمیروم! خب من توقع تمرد از دستور را نداشتم. به عباس برقی گفتم: برادر برقی، سلاح این فرمانده گردان را از او بگیرید. برادر وزوایی نیز گفت: تفنگم را تحویل نمیدهم! حسین همدانی آمد و من را تا پای تویوتا برد و مرا واداشت تا به دوکوهه برگردم.
من از بینظمی وزوایی خیلی ناراحت شده بودم. تعدادی از دوستان هم آمدند صحبت کردند و من از آنها خواهش کردم که دخالت نکنند. این دوستان خیلی صحبت کردند و گفتند برادر وزوایی رنجیده و میخواهد به غرب برود. برادر همدانی آنجا بود. به او گفتم: به خدا دست خودم نیست. دلم میسوزد برای این بچهها؛ که امانتند دست من. محسن نباید برای آموزش اینها کوتاهی میکرد.
صبح بعد از مراسم صبحگاه به سولهی نمازخانه تیپ رفتم. بچههای گردان حبیب آنجا تجمع کرده بودند. برادر وزوایی، برادر همت، برادر شهبازی و برادر همدانی نیز بودند. رو به بچههای گردان حبیب کردم و گفتم: برادرها، همه بنشینید. روزی که شما به دوکوهه آمدید، ما و شما با هم قراری گذاشته بویدم مبنی بر اینکه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد. برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفا باید جواب پدر و مادر و خانوادههای شما را بدهم... نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام بدهید، که همین یک قطرهی خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به این که شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسائل بدیهی نظامی، بلکه دقیقا به این علت است که فرمانده محترم شما، باید در امر آموزش و ارائهی دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.
در پایان جلو رفتم. او را محکم در آغوش گرفتم، صورتش را بوسیدم و به او گفتم: آقامحسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار میکند.