به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از سمنان، هنوز متولد نشده بود که یکی از همسایهها خواب نما شد و خبر آورد نوزاد خانوادهی عاشور پسر است و اسمش را رضا بگذارند.
بالاخره انتظارها در بیستمین روز از دومین ماه پاییز به سر آمد و محمدرضا در سرزمین آفتاب درخشان یعنی گرمسار چشم به جهان گشود. در جو مذهبی حاکم بر خانواده نشو و نما یافت. مشغول تحصیل بود که شور و حال اعزام به جبهه او را هوایی نمود. زمزمههای رفتن عملی شد. این بسیجی مخلص پس از سی ماه حضور در جبهه در عملیات والفجر هشت با ترکش به شکم مجروح و در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شد. یازده روز بعد طومار فداکاری و ایثارش در دوم اسفند هزار و سیصد و شصت و چهار بسته شد.
جمعیت مشتاق به انتظار رسیدن جنازه محمدرضا جهت تشییع، بیصبرانه لحظات معکوس را میشمرد. جلوی سپاه جای سوزن انداختن نبود. یک باره ولولهای در جمعیت افتاد و جمعیت از هم گسیخت. یکی از برادران سپاه، از پشت بلندگو اعلام کرد: «برادران و خواهران! به نظر میرسه اشتباهی پیش اومده، برنامه تشییع به روز دیگهای موکول میشه. از طرف خانواده این شهید عزیز از شما عزیزان عذرخواهی میکنم و نهایت تقدیر و تشکر رو دارم. برنامه متعاقباً اعلام خواهد شد»
فردای آن روز در گرمسار جمعیتی دو چندان مشتاق، برای ورود کبوتر حرم ثامنالحجج علیبن موسیالرضا علیهالسلام به شهرستان، ثانیهشماری میکردند. وقتی در بیمارستان شریعتی اصفهان دو شهید یکی از مشهد و دیگری از گرمسار راهی زادگاهشان میشوند، در تابوتها بنا به حکم خداوند و نظر خواسته امام هشتم جابهجا میشود و محمدرضا به پابوس مولایش نائل میگردد. جمعیت گرد و غبار نشسته بر تابوت را به رسم تبرک و تیمن بر دیدگان میکشند. مادر بوسهای بر گونهاش زد و گفت: «زیارتت قبول مادر!». از ابتدا برگزیده رضا بود و دست آخر هم زندگیاش با رضا متبرک شد.
دستنوشتهای از شهید
ماندن دیگر چرا؟ نمیدانم چرا سردرگمم؟ زندگی برایم مفهوم نیست. گاهی اوقات برخی افکار مرا به خود مشغول میکند و به این طرف و آن طرف میکشاند. نمیدانم چه کنم. حل مشکل من کدام است؟ احساس میکنم وقت کمی دارم و شاید حس میکنم چیزی از عمرم نمانده است. به همین خاطر وحشت زدهام و میگویم اگر بدون رسیدن به پاسخ این سؤالات از این دنیا بروم چه میشود؟ راستی چه باید بکنم؟ این گونه زندگی کردن، مشکل است و خطرناک. کاش میتوانستم خودم را برهانم. نمیدانم کی از این مخمصه و مهلکه خلاص میشوم و کی معنا و مفهوم پیدا میکنم و کی آزاد از همهی قید و بندهای اسارت مادیت و طبیعت میگردم و کی به وادی مقدس عشق پا مینهم. عشق آری عشق. عشق به او.