کولهپشتی حسینیان پر از کتابهایی بود که میشد با هر کدامشان تا خدا پرواز کرد.
پـرواز با جبرئیلِ جبران خلیل جبـران، توبـه و گناهـان کبیره شهید دستغیب، فریادهای شهید مطهری بر تحریفهای عاشورا، پرواز روح و روزی که پرواز روح را به من میداد، گفت: «علی! پرواز روح را بخوان، خوب هم بخوان؛ ولی مواظب باش روحت پرواز نکند» و او چه خوب میدانست این شاگرد تنبل و ناخلفش عاقبت به خیرِ شهادت نخواهد شد.
ما که تازه به سن بلوغ رسیده بودیم، در حال و هوای خود بچگی هم میکردیم؛ ولی او چه مهربان، صبور و خوش اخلاق با لبخندی صمیمی که همیشه بر لب داشت ما را با آغوش باز میپذیرفت، راهنمایی میکرد و با احکام آشنا مینمود.
اگر حداقل فرصتی پیش میآمد در حلقهای که ناخداگاه تشکیل میداد، مشاعره را شروع میکرد و همه ما چقدر لذت میبردیم و مشارکت میکردیم.
معلمین عزیز همه منتظر رسیدن تابستانند تا خستگی 9 ماه کارِ طاقتفرسا را از تن بیرون کنند؛ ولی حسینیان با فرارسیدن اوقات فراغت دانشآموزان، تازه کارش شروع میشد. جلسات اخلاق و خودسازی شنبهها و چهارشنبهها در مسجد منارگلی در نزدیکی خـانه کاهگلی و محقرشان. در این جلسات که حدود 30 تا 40 عضو داشت، سخنران هر جلسه را از خود بچهها تعیین میکرد و با اهدای کتاب به آنها موضوع سخنرانی را از همان کتابها انتخاب مینمود.
پـذیرایی این جلسات بدون استثنـاء بهعهـده حسینیان بـود و زحمتش معمـولاً بـر دوش مادر بزرگوارش. وقتی میدیدی بانویی قد خمیده، سینی چای در دست وارد مسجد منارگلی میشود، باورت میشد که حتماً حسینیان باید در دامن چنین مادری والا پرورش یافته باشد.
یکی از یادگارهای آن دوران کـه هنوز در ذهنم باقیمانده، حدیثی است که حاج حسن مکرر آن را میخواند: «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه ـ هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد در جهل جاهلیت مرده است» و من هنوز نفهمیدهام که چرا امام زمان خودم را نشناختم تا با حسینیان و یارانش، آسمانی شوم.
اول بهمن 1364بود. حسینیـان که در دبیرستان واعظی به عنوان مربی پرورشی به خوبی ایفای نقش کرده بود و الگوی بیمانندی برای دانشآموزانِ دبیرستان بود، برای چندمین بار عزمِ سفری بیبازگشت نمود. سفر به جایی که مَردِ کهن میخواست و حسینیان از زمرة مردانِ آهنینی بود که هیچ چیز و هیچکس نتوانست او را از مسیرش باز دارد.
نه اشکهای مادری پیر که در داغ یگانه دختر و شهادت فرزندش محمدحسین و از دست دادن همسری مهربان، تکیده و رنجور شده بود و نه درخواستهای برادری که هنوز دوران نوجوانی را طی میکرد و به دستهای پر محبت و پشتیبانی محکم برادر، احتیاج داشت و نه دلسوزی دوستان و اقوام و آشنایان که میگفتند: «خانواده شما وظیفه خود را انجام دادهاست، حالا نوبت دیگران است و وظیفه شما چیزی جز نگهداری از مادر پیرتان نمیباشد»، هیچ کدام سودی نبخشید.
هرگز منع مسئولین آموزش و پرورش و امور تربیتی و حتی معلمهای دبیرستان واعظی هیچکدام در روح بلند و تصمیم استوارش خللی وارد نکرد. او راهی کوی حقیقت بود و در یک سخنرانی در صف صبحگاه دبیرستان، همه را به دیدار کربلای حسین فراخواند:
هر که دارد هوس کرببلا بسما...
هر که دارد سر همراهی ما بسما...
و ما دانشآموزانی بودیم که گرداگرد شمع وجـودش در انجمـن اسلامی، جمـع و راهی سفر شدیم، این بار نیز راهی سفر شدیم بیهیچ شک و تردید، با عزمی راسخ، وضو گرفته و خداحافظی کرده یا نکرده.
چنـدی پیش بـرای تجدید خاطـرات آن روزهـا از مناطق جنگـی دیـدن کـردم. جای جای شوشتر و خـرمشهر و اُمُّ الرّصاصْ هنـوز هـم آشنـا بـا هُـرمِ نفسهای حسینیـان و گـروهش بـود. گـروهی کـه همـه از دانـشآموزان دبیرستان واعظی و شاگردان مکتب عاشقی حسینیان بودند.
هنـوز احساس میکردی در گروه حسینیان و با فرماندهی او در دوی صبحگاه شرکت کردهای و همـراه او زمزمــه میکنی: «والعصر والعصر/ ان الانسان لفی خسر / ان الانسان لفی خسر» و این ندای گرم حسینیان بود که در گوشَت آشنا میآمد.
نزدیکهای عملیـات بـود، نیمههای شب چند بار از خواب پریدم
و کنار خود را خالی یافتم، همیشه با او بودم و در کنار او میخوابیدم. خودم را که
تنها احساس کردم، از جا برخاستم.
تمام چادر را گشتم؛ ولی از او خبری نبود که نبود.
بیرون از چادر نور مهتاب همهجا را به صورت گنگ و مبهمی روشن کرده بود. سوسوهای کم نورِ چراغی را از دور یافتم. قدمزنان و با احتیاط به سمت نور حرکت کردم. کنار یک خاکریز، جانمازی کوچک پهن شده بود، یک نفر رو به قبله مشغول مناجات و خواندن قرآن بود. جثه کوچک و استخوانیاش را در زیر نور مهتاب شناختم، خودش بود، حسینیان...
کنارش که نشستم طبق عادت همیشگی گفتم: حاجی چه میکنید؟
قطرات اشک را از پهنای صورتش پاک کرد. قرآن زیپیش را بست و گفت: «به خودم فکر میکنم،
به عملیاتی که در پیش داریم، به کربلا و شهادت.
و ادامه داد: «علی دعا کن از این امتحان موفق بیرون بیاییم.»
آرام گفتم: امتحان برای ما دانشآموزان است، معلمها که نباید نگران امتحان باشند و لبخند حسینیان، تمام جواب من در آن شب نورانی بود و من امروز میفهمم که همیشه باید نگران امتحان بود، چه معلم باشم و چه دانشآموز.
روز قبـل از عملیات در یک ساختمان نیمه مخروبه در خرمشهر برای عملیات آماده میشدیم. حاجی که از راه رسید، چهرهاش گل انداخته بود و زیباتر از گذشته مینمود، موهایش که در حالت عادی خیلی لخت بود، به علت خیس بودن روی پیشانیش را پوشانده بود. بچهها را که دید، گفت: «خبر خوبی دارم. امشب، عملیات است. ضمناً هر کس که میخواهد میتواند آبی داغ کند و غسل شهادتنماید.» آن وقت بود که دانستم او هم از غسل شهادت باز میگردد.
همه بچهها با شوخی،خنده و لطیفه به استقبال غسل شهادت رفتند؛ درست مثل شبهای عروسی. همه گفتیم و خندیدیم و گریه هم کردیم. عجب غسلی بود آن غسل. انسان با هر کاسه آبـی که روی خودش میریخت گویی از تمـامِ گناهان پاک میشد. از غرور، حسد، ریا و بالاخره از خود و اگر آدمی از خودش و منیتش پاک میشد، همه چیز برای نوشیدنِ شربتِ شهادت آماده بود و افسوس که نتوانستم از نفسانیت و منیتِ خودم بگذرم، پاک شوم و لایق شهادت.
نیمه شب بیستم بهمن 1364 بـود، خداحافظیها انجام شده،
سفـارشات بعد از شهـادت پذیرفته شده و قول شفاعتها رد و بـدل شده است. حاجی کنارم
نشست و گفت: «بیا قول دهیم هر کدام شهید شدیم، برای هم روزه بگیریم» و من گفتم: با
کمال میل حاضرم و به شوخی با اشاره به خودش ادامه دادم: «بادمجان بم آفت ندارد»
شما باید روزههای قضای مرا هم بگیرید و او با همان آرامش همیشگی و لبخندی خاص که
بر لب داشت، پرسید: «قول میدهی؟» گفتم: بله، یا زهـرا(س)، یـا زهـرا(س)، یـا زهـرا(س) و این نـام
مبـارک بانـوی پهلو شکستهای بود که همه ما را برای عملیات والفجر 8 فرا میخواند.
زیر اسکله خرمشهر، همه سوار بر قایقها شدیم، عملیات شروع شده بود، غوّاصها به خط اول دشمن، سیمهای خاردار و موانع هشت پَر رسیده بودند و این شلیک دیوانهوار گلولهها و آرپیجیهای دشمن بود که روی آبهای اروند، سایهای نورانی میانداخت و به سویمان میآمد.
جلوی اسکله، یک کشتی بزرگ به گل نشسته بود و قایقها باید آنرا دور میزدند و به سوی دشمن میرفتند. به محض خروج قایق از زیر اسکله، وقتی روبهروی دشمن قرار گرفتیم، ناگهان موتور قایق خاموش شد. سکانچی هر چه بیشتر تلاش کرد نتیجهای نگرفت. حسینیان آرام گفت: «بچهها سرهایتان را پایین بیاورید و 5 صلوات بفرستید، انشاءا... درست میشود.»
تکیهگاه مستحکم حاجی در اوج مشکلات و سختیها، ذکر 5 صلوات بر محمد و آلش بود. اگر به کوه میرفتیم و وسیلهای برای برگشت نبود، اگر وسیله نقلیهمان خراب میشد و در راه میماندیم، اگر در امتحانات درسی با مشکلی روبرو بودیم، اگر قرار بود تصمیم مهمی بگیریم و شک و تردید بر ما سایه افکنده بود، تذکرِ ذکر 5 صلواتِ حاجی، همه کارها را درست میکرد.
خدا را گواه میگیرم و خودِ شهید حسینیان را هم، که هنوز صلوات پنجم از دهانمان خارج نشده بود که قایق روشن شد و به دلِ دشمن زدیم. آن شب، شب عجیبی بود. گاهگاهی باران میآمد، همه لباسها خیسِخیس بود، بچهها در آب هم افتاده بودند و پوتینها پر از آب شده بود. سیمهای خاردار و موانعِ خورشیدی دشمن، بادگیرها و بعضـی لبـاسهـا را پـاره کرده بود، اسلحهها به علت فرو رفتن در آب اروند، شلیک نمیکرد، کانالهای جـزیره اُمُّ الـرّصاصْ به عـلت بـارندگی لیـز شـده بـود و بچهها مرتب به زمین میخوردند. تردد و شلوغی، بچههای خودی را با عراقیها قاطی کرده بود. گاهی با عراقیها برخورد میکردیم؛ ولی به علت نداشتن اسلحه، هر دومان فرار را بر قرار ترجیح میدادیم. با همه اینها آن شب، جزیره اُمُّ الرّصاصْ با دلاوری و رشادت غیور مردانِ ما سقوط کرد و عراقیها مجبور به عقبنشینی شدند.
گردانِ ما میبایست در رأسِ جزیره به نیروهای دیگر ملحق میشد و گروه حسینیان در منتهی الیهِ اُمُّ الرّصاصْ با اُمُ الْبابی مستقر میشد.
حسینیان، مردانه تمام بچهها را زیر نظر داشت و آنها را فرماندهی میکرد و جلوتر از همة بچهها، راههای جزیره را باز مینمود.
آن شب بیاد ماندنی با سپیده صبح در حال پایان بود. به همراه حاجی با آب قمقمهام وضو گرفتیم و نمازهایمان را تک تک اقامه کردیم و هر بار یکی مواظب دیگری بود تا مورد حمله عراقیها قرار نگیریم.
عجب شیرینی داشت آن نماز! حیف و صد افسوس از دو رکعت
نماز در اُمُّ الرّصاصْ کنار حسینیان، حیف ...
هوا کاملاً روشن شده بود، صدای پراکنده رگبار گلولهها
از روبهرو در بین نیزارها به گوش میرسید و گاهگاهی هم رگباری در کنارت به زمین
مینشست.
با احتیاط در پشت خاکریزهای رأس جزیره قرار گرفتیم و بچهها
به صورت منظم در سنگرهای خود مستقر شدند، به سنگر حسینیان که رسیدم، آرام کنارش جای
گرفتم و خوشحال از اینکه عملیات تمام شده و میتوانم در کنار معلم عزیزم باشم، گفتم:
حاجی باورم نمیشود عملیات تمام شده باشد و شما شهید نشده باشید؟ و او با همان
تبسم مخصوص که معمولاً روی لب داشت سری تکان داد و گفت: «کمکم باورت میشود.»
در حالی که به تحرکاتِ جزیرة اُمُ الْبابی نگاه میکردم،
با هم حرف میزدیم. یک لحظه سرم را برگرداندم؛ حسینیان سر بر دیوارة سنگر گذاشته
بود و خون از سر و صورتش جاری بود. باورم نمیشد، چشمهایم به سیاهی نشست، او را
در آغوش گرفتم و گفتم: «حاجی، حاجی! ولی گویی حسینیان سالهاست که از این دنیای بیارزش
پرواز کرده است. حسینیان؛ حتی حسرت یک آه را هم بر دل دشمن زبون نهاده بود و با
همان لبخند شیرین، آسمانی شده بود.
پاتک عراقیها تا پاسی از شب ادامه داشت و بسیاری از بچههای
گروه حسینیان مردانه جنگیدند و شهید، مفقود و اسیر شدند. جـزیـره یک بـار دیگـر بـه دست عراقیها
افتاد؛ ولی پیکر پاک و مطهر شهید حسینیان و شاگردانش و دهها شهیـد دیگـر سالهای
سـال به عنوان پاسداران و مرزبانان حریم جمهوری اسلامی ایران نقش خودشان را ایفا کردند.
سال 1374یعنی ده سال بعد، وقتی امنیت کامـل بر مرزهای میهن اسلامی حاکم
شد، جسمِ معلمِ شهیدِ ما، دل از اُمُّ الرّصاصْ کند و تصمیم به بازگشت گرفت؛ البته
چند تکه استخوان و پلاکی که نشان از او داشت، همین و بس.
و اکنون 35 سال از شهادت معلمم میگذرد. در تمام سالها یک
شب را بدون یاد او به صبح نرساندهام.
معلم من در تمام لحظات زندگی من جاری است.
معلم عزیز، حسینیان، روزت مبارک
علیرضا واعظ، شاگرد و همسنگر شهید حسینیان