به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید نورالله
میرزاییپور در سال
1337 در شهر لوشان متولد شد و
یکی از
سرامدان نسل خود بود.
میرزاییپور از دوران
کودکی و
نوجوانی،
انسانی خودساخته
با ارادهای قوی بود. وی سال
1356 در رشته
پزشکی قبول شد. از زمان
حیات ایشان و
ویژگیهای اخلاقیشان نکات مثبت و
ویژگیهای بارز
فراوانی یافت میشود که هیچ کس بهتر از برادر
شهید عین الله میرزاییپور نمیتواند بازگو کنندهاش باشد.
برادر شهید در گفتوگویی از نسلی می گوید که حماسههای بزرگی همچون انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را رقم زدند.
از تولد و دوران کودکی شهید چه تصاویری در ذهنتان نقش بسته است که بخواهید برایمان بازگو کنید؟
نورالله یک سال از من بزرگتر بود. ما هفت فرزند بودیم؛ ایشان فرزند چهارم بود. گویا پدر و مادرم نام نورالله را از زیارتنامه امام حسین (ع) برداشته بودند. خاطرات زیادی از دوران کودکی ایشان در ذهنم نیست ولی یک چیزی در این پسر خیلی بارز بود و آن ادب و متانتش بود.
با اینکه از نظر جسمی آدم بسیارقویای بود ولی بسیار آرام بود و اصلاً اهل دعوا و شلوغکاری نبود. به هیچ عنوان یادم نمیآید جایی دعوا یا درگیری ایجاد کرده باشد. یادم نمیآید پدرمان یکبار روی این برادرمان دست بلند کرده باشد در حالی که بقیه خانواده هم به نوعی توسط پدر گوشمالی شده بودند. از همان کودکی با بقیه همسن و سالهایش خیلی فرق داشت. هیچ کس رنگ و روی او را نداشت، حسابش از همه جدا بود.
از همان دوران مدرسه بچه درسخوانی بودند؟
نورالله همیشه شاگرد اول بود و به شدت درس میخواند. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی قدیم را با نمرات ممتاز سپری کرد. هیچ دانشآموزی قدرت رقابت با او را نداشت. به خاطر رتبه اول مدرسه بودن، همان سال او برای اردوی 15 روزه رامسر انتخاب شد که آن روز آرزوی بسیاری از دانشآموزان بود. هرچند در آخر از این اردو فرار کرد و میگفت این اردوها را برای خراب کردن بچهها ترتیب دادهاند. اصلاً اهل وقت تلف کردن نبود. زمانی که ما برای شنا، ماهیگیری و فوتبال میرفتیم، نورالله در حال درس خواندن بود. تابستانها ما ماهیگیری میکردیم نورالله کار بنایی میکرد.
خاطرم است من سال سوم راهنمایی بودم و ایشان اول نظری(دبیرستان) میخواند. آنقدر در درس آدم مقیدی بود که کتاب جبر را آورد و تمام تابستان من را اسیر جبر کرد. کاری کرد که من کاملاً اتحادها را یاد گرفتم. وقتی سر کلاس رفتم استادم گفت هر کسی این معادله را حل کند جبر ثلث اولش 20 میشود وقتی من معادله را حل کردم دبیرم خیلی تعجب کرده بود. نورالله به قدری آدم حواسجمع و آیندهنگری بود که ریاضیات و هندسهای که قرار بود سال آینده بخوانیم را ظرف سه ماه با من کار کرد تا کاملاً آن را یاد بگیرم.
پس از همان سن کم بچه کاری بودند؟
بله، بنایی میکرد. یک مرتبه هم تدریس خصوصی کرد. قبل از انقلاب فضای خان و خانبازی بود و آدمها تحت تأثیر خانها بودند. یادم است در یکی از کارهایش زیر ناخنش چرک کرده بود به حدی که قادر نبود آجرها را بردارد. در خانه خوابیده بود و خانی که صاحب آنجا بود دم در خانه آمد و از برادرم احوالپرسی کرد. همه ما جا خورده بودیم و میگفتیم اینها که کسی را آدم حساب نمیکنند حالا دم در خانهمان آمدهاند و حال نورالله را میپرسند.
فضای خانوادگیتان چگونه بود و شهید و دیگر برادران درچه محیطی رشد کردند و بزرگ شدند؟
پدرم سال 1330، شش کلاس سواد داشت. پدرم تعریف میکرد که برای کاری رفته بودند امتحان بدهند و آنجا پرسیده بودند که سواد داری و او جواب نه داده بود. وقتی ماجرا را برای مادرمان تعریف کرد، به پدرمان تشر زد که چرا گفتی سواد ندارم. پدرم توضیح داده بود که این خانمها و آقایان خدا و پیغمبر حالیشان نمیشود و من به جایی میروم که برای خودم باشم. سر همین موضوع رفت و کارگر معدن شد. در حالی که کسی که آنجا رئیس حسابداری شده بود چهار کلاس سواد بیشتر نداشت.
معدنی که پدرمان در آن کار میکرد انتهایش گرگ، کفتار و خرس بود. پدرم میگفت با اینها زندگی کردن خیلی بهتر است تا اینکه بنشینی روی صندلی و هرروز صبح بگویی بله آقا! بله آقای رئیس! و دائم بخواهی بنشینی و بلند شوی.
این روحیه پدر و مادرم در زندگی ما خیلی نقش داشت. پدرم به خاطر باسوادیاش مداح اهل بیت هم بود ولی به هیچ عنوان از کسی پول نمیگرفت. در مراسم تدفین و ترحیم دیگران شرکت میکرد، قرآن میخواند و مداحی میکرد. هر سال محرم هم در یکی از روستاهای انزلی بود و به واسطه روحیه خاص و مداحیاش خیلی مشهور شده بود.
همیشه مداحیهای پدرم جزو مداحیهای برجسته آن زمان بود. این موضوع هم دلیل داشت. پنج فرزند در خانه داشت که قبل از رفتن به مجلس اشعار را برای تمرین برایمان میخواند. ما دورش جمع میشدیم و سینه میزدیم. صادقانه هم سینه میزدیم و بین برادران کورس بود. یک کورس دیگر هم در مسجد بود که بین مردم پخش میشدیم و سینهزنی میکردیم. معمولاً یک سینهزنی منظم و موجه میشد. زمانی هم که به خانه میآمدیم همان داشتههای پدر را میخواندیم و تکرار میکردیم. برادرم در چنین خانواده مذهبیای بزرگ شد.
شهید میرزاییپور زمان انقلاب هم فعالیت خاصی داشتند؟
من بعداً فهمیدم روزهای نزدیک به انقلاب را روزه میگرفت. از نظر اراده بسیار قوی و محکم بود. بزرگتر که شد خانه حول ادبیات و تصمیمات ایشان میچرخید. قبل از انقلاب ایشان را ساواک دستگیر و یک هفته زندانی میکند. دستگیریاش با زمانی مصادف شده بود که نام بردن از حضرت امام جرم محسوب میشد.
ساواک به نورالله میگوید مگر تو دانشجو نیستی با خمینی چه کار داری؟ او هم میگوید من با عقیدهام کار دارم که سیلی به گوشش میزنند و میگویند تو آدم نمیشوی. به قول یکی از بچهها میگفت ما همان لات زمان شاه بودیم که خمینی آدممان کرد. جایی که ما بزرگ شدیم 20 تا عرقفروشی داشت و هرشب در خیابان شیشه میشکستند و دعوا میکردند. ما از خانوادهای مذهبی بودیم و پدرمان هرشب ساعت 8 شب ما را از خیابان جمع میکرد تا قاتی این آدمها نشویم. پدر ما بسیار آدم مقیدی بود. از نظر داشتههای فرهنگی آدم تحصیلکردهای بود. شش کلاس سواد در سال 1330 سواد موجه و بالایی بود.
شهید در چه رشتهای در دانشگاه قبول شده بودند؟
برادرم سال 56 همزمان در دو رشته مهندسی نفت و پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد که در نهایت در رشته پزشکی تحصیل کرد. ایشان خیلی انسان کارکشته، خودساخته و مقیدی بود. من همین قدر به شما بگویم که این انسان از هشت سالگی روزه میگرفت. شما الان بچه هشت ساله را ببینید نمیتواند بازیهایش را درست انجام دهد. از اسراف خیلی عصبانی میشد، به طوری که کسی جرئت نمیکرد سر سفره، نانهای اضافی را بیرون بریزد. به طورکلی ما در خانه اصلاً ضایعات نان نداشتیم.
من سال دوم نظری را در انزلی درس میخواندم و ایشان به صورت محسوس و نامحسوس کل روز من را تعقیب میکرد تا ببیند من چکار میکنم و با چه کسانی مراوده دارم به مدرسه میآمد و درسم را بررسی میکرد. نگاهش به جامعه و محیط اطرافش اصلاً سطحی نبود. هرگز طالب نام و نان نبود. شاگردی ممتاز برای امام خمینی (ره) در اعتقاد و شاگردی وفادار در مبارزه به شهید چمران بود.
به نظرتان مهمترین ویژگیهای برادر شما و جوانان آن نسل چه بود که چنین جوانان عمیق و بصیری به خود میدید؟
همه آنها یک صفت داشتند آن هم ولایتپذیری بود و از آن بالاتر وفاداری بود که به عنوان یک درس از حضرت عباس در ضمیر ناخودآگاهشان حک شده بود. این خصوصیات اخلاقی از تربیت خانوادگی و حتی در شیری که میخوردند به وجود میآمد. تک تک این عوامل در کنار اراده این جوانان باعث شده بود این بچهها به این درجه از معرفت و انسانیت برسند. در آخر هم اینها روی علاقه و داشتههایشان پا گذاشتند و راهی جبهه شدند.
در شهر خودمان شهیدی را میشناسم که از بچگی آدم شروری بود، طوری که یک روز به اخوی گفتم من فلانی را دیدهام، گفت برای چه با فلانی سلام علیک کردی و اینها آدمهای درستی نیستند. بعدها خبر رسید در جبهه هر کسی در مأموریتها کم میآورد همین آدم جای او جلو میرفت. یا فرماندهان به این نتیجه رسیده بودند که اگر این آدم همراهشان باشد یک نیروی کارآمد و به درد بخوری میشود. من نمیتوانم بفهمم چه تحولی در این آدمها رخ میدهد که حاضر میشوند جانشان را هم سر اعتقاداتشان بدهند.
حاضرم به حجی که رفتم قسم بخورم نورالله در زندگیاش حتی یک گناه هم نکرد. اصلاً فرصت نداشت گناه کند و دنیا برایش پوچ بود. یک بار نیامد از پدر و مادرمان پول بگیرد. زمانی هم که پول تو جیبی ما تمام میشد از او قرض میگرفتیم. جالب اینجاست که بعضی اوقات پول میداد بعضی اوقات نمیداد و میگفت تو باید یاد بگیری با کم بسازی. یادم است مجله دختران و پسران میخواندم یک روز برادرم گفت تو میدانی هردفعه که به آقاجون میگویی به من پول بده او دست میکند در جیبش و به تو پول میدهد؟ کمی فکر کردم و گفتم نه! گفت پدر میرود از فلانی و فلانی که عرق میخورند قرض میگیرد آیا تو راضی هستی آقاجون این کار را انجام دهد؟ با اینکه پدرم این کار را انجام نمیداد ولی از آن به بعد ما را متوجه کارمان کرد. این آدمها در تاریخ ایران بینظیر هستند.
ایشان چه سالی و در چه منطقهای به شهادت رسیدند؟
در تاریخ 1359.12.12 در مالکیه سوسنگرد در حالی که مشغول خدمت به رزمندگان زخم خورده جنگ بود در اثر اصابت موشک کاتیوشای دشمن به آرزوی قلبی خود رسید و خداوند او را در درگاه آرام بخش خود قرار داد.
در پایان اگر خاطرهای از برادرتان دارید برایمان بیان کنید.
در سال 57 نورالله و چندین نفر از انقلابیون، برای روشنگری ماهیت پلید اجانب خائن به دین و کشور به مسجد جامع لوشان رفته و پس از خواندن بیانیهای از فرمایشات امامخمینی(ره) با صدایی بلند و رسا بانگ مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر دادند. شهید نورالله اولین کسی بود که در آن زمان توانست با قدرت، ایمان و شهامت تحسین برانگیزش، این شعارها را بر زبان آورد. در همین بین، مزدوران رژیم وارد مسجد شدند و نورالله و سایر دوستانش از معرکه گریختند.
تعدادی از همراهان نورالله به دامنه
کوهها رفتند تا از
تیررس مأموران
ساواک در امان باشند.
بعدازظهر همان روز از
سوی پاسگاه شهر لوشان به منزل ما آمدند. حضور نورالله را در منزل ما
جویا شدند! در
همین فاصله خود نورالله
با لباس منزل،
جلوی در حاضر شد و گفت با من
کاری دارید؟ مأموران گفتند بله، شما بازداشت
هستید!
شهید نورالله بدون
آنکه هراسی به خود راه دهد، گفت،
بگذارید لباسهایم را بپوشم تا با شما
بیایم. هنگام خارج شدن از منزل، مأموران
دستبندی بیرون آوردند تا
به دستان نورالله بزنند
ولی ایشان امتناع
کرده و گفتند
احتیاجی نیست، خودم با شما خواهم آمد و
به کاری که کردهام،
ایمان دارم و از
هیچ چیز نمیترسم.
منبع: روزنامه جوان