قسمتی از متن کتاب:
«ودود ایمانی» به دستهایش گلوله خورده بود و چشمهایش هم آسیب دیده بود. خونریزی داشت، بستمشان. ودود گفت: محرم، تو رو قسم به سیدالشهدا (ع)، از پشت به من تیر بزن.
گفتم: بس کن پسر، حتی اگه بمیرم هم این کار رو نمیکنم. اصرار نکن.
گفت: من دارم جون میدم رفیق. بیا جوونمردی کن و مرگم رو راحت کن.
با بیحوصلگی گفتم: داریم حرف میزنیم. حالتم خیلی خوبه، دراز بکش و آروم باش.
نالید و گفت: نمیتونم تحمل کنم. بیقراری و ناله من باعث میشه تو هم لو بری.
این دفعه به نرمی گفتم: تو داداشمی، بمونم تو هم میمونی. برم تو رو هم میبرم. نگران نباش.
خورشید طلوع کرد. همه جا پر از جنازه بود و ما دو نفر مانده بودیم وسط قتلگاه. با طلوع آفتاب، ودود این بار به خاطر آب قسمم میداد. و این بار به حضرت زهرا (س).
گفتم: ودود. فقط حرکت نکن. خودتم سفت نگیر، ببین مث جنازهها خودتو شل و ول رها کن تا شک نکنن.
با یک دست چسبیدم به ودود و با دست دیگر سینهخیز آرام آرام حرکت کردم. تا اینکه رسیدیم به یک گودال. عراقیها را میدیدم که میرفتند بالای خاکریز و از دیدن جنازه بچههای ما به شعف آمده و کل کشیده و هلهله میکردند. دو نفرشان رفتند بالای خاکریز و پشت سر هم تیر انداختند. تیرها به جنازهها خورد، اما به ما اصابت نکرد. خورشید بالا آمده بود. لبهایمان ترک خورده بود و خون میآمد. نگاهی به خورشید انداختم و گفتم: قسمت میدم به حرمت زهرا (س) دیگه غروب کن...
به رو افتاده بودیم و نمیتوانستیم تکان بخوریم. پشه ها هم از طرفی افتاده بودند به جانمان. حتی نمیتوانستیم دستمان را تکان داده آنها را از خودمان برانیم یا دستی به سر و صورتمان بکشیم. تشنه و گرسنه بودیم و آتش بود که یک بند میبارید.
گفتم: ودود بیا نماز بخونیم.
رکعت دوم بودیم، گرومپ، خمپارهای بیخ گوشمان افتاد. تا ساعتها گیج بودیم بدون حرکت و کلام. شب شد. ودود باز هم شروع کرد: محرم، برو. تو رو خدا برو.
گفتم: محاله فهمیدی محاله. پس بیخودی قسم نده.
نیمه شب بود که یک دستش را انداختم دور گردنم و سینه خیز ودود را با خودم کشیدم. به یک باتلاق مانندی رسیدیم. هر دو سرمان را فرو بردیم توی باتلاق پر از کرم و تا جا داشتیم از آبش خوردیم. خودمان را رساندیم به نیروهای خودی. ودود را تحویل بیمارستان صحرایی دادم. رفتم و حدود یک ساعت پشت خاکریز خوابیدم و بعد رفتم به گردانی که مستقر بودیم. دیدم شاپور برزگر زخمی شده و دارند برای شهدا فاتحه میخوانند. اسم مرا هم بین شهدا گفتند. من هم هاج و واج ایستاده و تماشایشان میکردم که چشم شاپور به من افتاد. دوید و بغلم کرد. گفت: مسلمون کجایی؟ فکر کردیم شهید شدی؟
گفتم: یه شهید نصفه نیمه هستم. از دل دشمن جون به در بردم.
گفت: یکی دو ساعت استراحت کن.
و خودش رفت و برایم غذا آورد. نتوانستم حتی لقمهای بردارم و پلکهایم بدون اراده روی هم افتادند. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که شاپور صدایم کرد: محرم، محرم، بلندشو یکی اون جلو هست، بریم بیاریمش.
توی عالم خواب و بیداری گفتم: کی، کجا، کدوم ور؟
گفت: هوا روشن بود، رفتم بهش سر زدم. نمیتونه بیاد، زخمیه اما زنده است.
بدون معطلی بلند شدم و به همراه شاپور و دو نفر بسیجی برگشتم به محل عملیات دیشب. گفت: من زخمیام نمیتونم جلوتر برم. 30 متر جلوتره برو بیارش.
شاپور زخمی بود. آن دو نفر بسیجی بودند و من پاسدار. تکلیف من بود بروم. سیمینوف دستم بود دادم به شاپور و بدون امکانات و اسلحه راهی شدم. سینهخیز وارد همان قتلگاهی شدم که با ودود آنجا گیر افتاده بودیم. در سکوت 500 متر جلو رفتم. از جانب نیروهای ما که چیزی شلیک نمیشد. از طرف عراقیها هم هر از گاهی تیری رسام دل سیاهی و سکوت را میشکست و باز سکوت وهم انگیز همه جا را در برمیگرفت. توی گودال هر چقدر گشتم، دیدم همه شهید شدهاند. آنقدر مشغول گشتن بودم که متوجه شدم توی گودال خون، مسیر را گم کردهام. نشستم وسط جنازهها و زانویم را بغل کردم و گفتم: خدایا! خداوندا! نجاتم بده.
توی دلم گفتم: حالا خدا میگه، بنده من، من که دیروز از این گودال نجاتت دادم. چرا دوباره برگشتی؟!
حیران و سرگردان مانده بودم آن وسط. داشتم حضرت علی (ع) را صدا میزدم و به آسمان نگاه میکردم که فکری به نظرم رسید. با خود گفتم: ما که آتش نداریم. نیروهای ما ساکتند و سمتی که آتش میزنه سمت عراقیهاست.
بلند شدم و به سمت تاریکی رفتم. شاپور گفت: پس کو رزمنده؟
گفتم: تموم گودال رو گشتم. هیچ موجود زندهای نبود.
چند روز بعد از آن شب پر دلهره خرمشهر آزاد شد.