به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شعبان از
نیمه گذشته و
اردیبهشت آخرین روزهایش را به چشم
میبیند. حال و
هوای بهاری بانشاط و
شلوغی انتخاباتی درآمیخته و
فضای شهر را خاص و
ویژه کرده است. طرفداران
کاندیداها در
کمال آرامش و
امنیت، به
تبلیغات میپردازند و شور و شعف را
میان شهروندان پخش
میکنند.
آفتاب نیمهسوزانی که حالا به وسط آسمان رسیده، گرمای این رقابتهای انتخاباتی را بیشتر میکند. در چنین مواقعی بهتر و بیشتر میفهمیم امنیت چه نعمت بزرگی است...
راسته خیابان طالقانی را میگیرم تا خودم را به خیابان شهید موسوی برسانم. جاییکه موزه شهدا در نبش خیابان، گنجینهای تاریخی از روزگاری نه چندان دور را در خود جای داده است. موزهای نسبتاً بزرگ در دلِ یکی از مرکزیترین مناطق پایتخت. راهرویی باریک و نیمه تاریک را طی میکنم تا به سالن یپر نور و پر از وسایل و اشیای مربوط به شهدا برسم. موزه بر خلاف شلوغیهای شهر، آرام، ساکت و خلوت است. جز من چند نفر دیگری در اینجا هستند که آنها هم نگاهی میاندازند و خیلی سریع در شلوغی خیابان گم میشوند.
نباید سرسری از این مکان گذشت، باید لختی ایستاد و در سرگذشت و حال و احوال این انسانهای بزرگ تأملی کرد و با دستی پر از موزه خارج شد. موزه شهدا در نهایت سادگی حرفهای زیادی برای گفتن دارد. اینجا همه خوبان جمع شدهاند. همت، متوسلیان، زینالدین و باکری فرا میخوانندمان تا شاید عهدی را که با جانان بسته بودیم، یادآورمان شوند. موزه شهدا حرف برای گفتن بسیار دارد به شرطی که با گوش شنوا داخل شده باشیم.
طراوت زندگی
در موزه شهدا مدال و ماسک و نشانهای مختلفی یا به دیوار زده شدهاند یا درون محفظههایی شیشهای نگهداری میشوند. قاب عکسی نقاشی شده از شهید چمران هنگام ورود خودنمایی میکند. اینجا کوچکترین نشانهها، عالمی حرف با خود دارند. اشیای موزه ارزششان را از قدمتشان نمیگیرند، بلکه تمام اعتبارشان از همراهیشان با صاحبانشان است؛ مهر، جانماز، دفترچه یادداشت، کتاب و لباس بیشترین وسایل موزه هستند.
اشیایی به ظاهر ساده با دنیایی حرف و خاطره. رد نگاه شهدا در عکسهایشان تیز و برنده است. طوری به چشمهای بازدیدکنندگان خیره میشوند که گویی خبری در خود دارند. با چشم دل باید در جای جای موزه نگریست، هر تکه و قطعهای که از رهگذر زمان و سیل حوادث به اینجا رسیده، نکتهای را گوشزد میکند. باید در سرگذشت این آدمها، در راهی که انتخاب کردهاند و در زندگیشان دقیق و ریز شد تا آنچه را که نیاز دنیای این روزهایمان است، برداشت کنیم. اگر این روزها، زندگیهایمان را به زندگی شهدا گره بزنیم، زندگیمان عطر، طراوت و شادابی خاصی میگیرد. شاید این انسانها آمدهاند تا زندگی آدمهایی در سالهای بعد از خود را بیمه کنند و آنها را از روزمرگی و خمودگی جدا سازند.
شال باقری
هر محفظه شیشهای به یک شهید تعلق دارد. نخستین محفظه به جوان بااستعداد و خوشنام جبههها، حسن باقری اختصاص دارد. یک شال منقش به تصویر حضرت امام، پیراهن سبز پاسداری و کاغذی به دستخط شهید غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری یادگارهای او در موزه هستند. روی کاغذ به تاریخ 59.7.20 ساعت 2:15 بعدازظهر، از اطلاعات سپاه پاسداران به اتاق جنگ لشکر ـ ستاد هماهنگی ـ فرماندهی سپاه نوشته شده: «طبق یک گزارش از شاهد عینی پالایشگاه آبادان، دیروز و امروز نیز مورد حمله قرار گرفته و آتش گرفته است. وضع شهر عادی است اما در مورد حالت روحی، به بسته شدن دو راه این شهر توسط نیروهای عراقی باید توجه نمود تنها راه باز [شدن] آن جاده ماهشهر میباشد. اتاق خبر حسن باقری».
در همسایگی شهید باقری، متوسلیان، همت و باکری قرار دارند. سررسید سال 60 حاجاحمد قطعاً حرفها و دردهای بسیاری در خود دارد. کاش میشد آن را از محفظه شیشهای بیرون آورد و ساعتها پای حرفهایش نشست. اگر حاج احمد این روزها در کشور بود، در سررسیدش چه مطالبی از حال و احوال امروزمان مینوشت؟ چقدر جنس درد و دلهایش با 30 سال پیش فرق میکرد و آیا همچنان نگرانیهایش، همان نگرانیهای اول انقلاب بود؟
مهمانی ساده و بیریا
محفظه شهید محمد ابراهیم همت خیلی شلوغ نیست. تنها وسایلی که از او به جا مانده، یک قمقمه، مهر، تسبیح و انگشتر است. انگشتر عقیق همت، همانند صاحبش خوش تراش، باریک و دلرباست! روی برگهای که درون محفظه شیشهای قرار داده شده، همسر شهید حکایت خرید انگشتر عقیق سردار خیبر را چنین روایت میکند: «قرار خرید و عقد گذاشته شد. روز خرید یک حلقه طلا برای من و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد(به قیمت 150 تومان). آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند و یک حلقه بهتر بخرند ولی او در جواب گفت: «حاجآقا من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را ادا کنم».
اینجا همه ساده و بیریایند. ناگهان چشم باز میکنی و خودت را در مهمانی صاف و ساده انسانهای خاکی و خودمانی میبینی که با مهر و تسبیح و کاغذ دعا به استقبالت آمدهاند. اینجا با دنیای شلوغ و پر زرق و برق بیرون تفاوت دارد. همه چیز بوی سادگی میدهد. در چشم برهم زدنی به سالهای دهه 60 پرتاب میشوی و میبینی داری با همت و باکری رفاقت میکنی.
انگار حاج مهدی کنارت ایستاده و با نجوایی آسمانی، آرام در گوشت زمزمه میکند: «عزیزانم شبانهروز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسههای درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چارهساز است. ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونهها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.»
سکههای له شده
شهید حسین علمالهدی با آن چهره مهربان و معصومانه در جایی از موزه نظارهگر توست. کلاه جنگی سوراخ شده او، گویای اتفاقاتی است که بر او و یارانش در 16 دی 59 در هویزه گذشته است. جایی که میان سه تانک بعثی محاصره شده بود و جز یک آرپیجی چیزی برای دفاع نداشت. برای لحظهای در هویزه قیامت به پا شد و سه تانک به طور همزمان به سمت حسین علمالهدی شلیک کردند. پیکر حاج حسین پشت خاکریزها افتاد و یکی از تانکها به سمتش حرکت کرد... چند سکه فلزی جزو اقلام همراه شهید هستند. سکههایی که از شدت ضربه معلوم نیست چند تومانی بودهاند. همین سکهها بدون هیچ توضیحی روایتگر اتفاقاتی که در شانزدهمین روز دی افتاده، هستند.
علیرضا موحد دانش که یکی از دستانش را در عملیات «بازیدراز» از دست داد در موزه هم سبکبال است. یک کمربند و مهر تمام دارایی او در این مکان است. محمود کاوه هم سهمی از داراییهای دنیا نبرده است. تمام سرمایهشان در وجود بزرگشان نهفته بوده و بینیاز از نعمتهای دنیوی، عمرشان را وقف امور اخروی کردند. صفای باطنشان حال هر رهگذری را خوب میکند. کاش میشد آدمهای بیرون که غرق هیاهوهای دنیا شدهاند را برای دقایقی هر چند کوتاه به موزه دعوت کرد و این حال خوب را با آنها تقسیم کرد. کاش امکان داشت لحظهای دنیای آدمهای دهه 90 با صفای آدمهای دهه شصتی پیوند زد و گفت زندگی فقط در تأمین نیازهای مادی خلاصه نشده است. این جوانهای رعنای دهه 60 حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
بابا رفت
شهید عباس محمد ورامینی همانند دیگر شهدا جانماز و چفیهای به یادگار گذاشته است. شهید در دلنوشتهای خطاب به پسرش مینویسد: «خدمت میثم کوچولو سلام عرض میکنم و از خدا میخواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ کند و خود او نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند. بابا رفت تا شاید بوی خون حسين(ع) به مشامش برسد. بابا رفت تا شاید بتواند به رگ بریده حسين(ع) بوسه بزند. بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا دارند، باز کند. بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد...»
لباس ارتشی شهید موسی نامجو در موزه تماشایی است. همچنین حکم وزیر دفاعیاش که زیرش را محمدجواد باهنر در تاریخ 60.5.26 امضا کرده قابل رؤیت است. از عباس بابایی کلاه و لباس سقاییاش به موزه رسیده که نشان از میزان ارادت قلبی ایشان به اباعبدالله است.
تحریر قرآن یک شهید
یکی از بخشهای دیدنی موزه به محفظه شهید شریف اشراف برمیگردد. قرآنی که شهید با دستخط خودش نوشته در موزه نگهداری میشود. شهید سرلشکر اشراف کار تحریر کلامالله مجید را از سال 1347 آغاز و در سال 1358 به اتمام رسانید. ایشان در رابطه با تحریم قرآن دو نکته را متذکر شده بود: «اول اینکه با اتمام کار تحریر این قرآن عمر من نیز به پایان میرسد. و دیگر اینکه، از زمان شروع نوشتن این کلامالله هر مسجدی که در تهران بنا شده یک آجر از آن به من تعلق دارد.» همسر شهید درباره شهادت ایشان میگوید: «او آنقدر به کار خودش علاقه داشت که حتی تذهیب حاشیه قرآن را نیز خودش انجام داد. سالها گذشت و در سال 1358 کار نوشتن قرآن کریم به پایان رسید. دو ماه پس از آن رهسپار کردستان شد، چون ضدانقلاب در کردستان کشتار میکرد.»
بخش مربوط به شهید مرتضی آوینی هم تماشایی است. همه ما سید اهل قلم را با آن عینک معروف به یاد داریم و حالا در موزه در کنار عینک، نوار ویدئویی، چفیهای که رویش خون خشک شده نمایان است و کتانی تکه تکه شده میبینیم. مستندهای روایت فتح آوینی، تصویری واضح به مردم پشت جبهه میدهد و پس از گذشت سالها از روزهای دفاع مقدس، مستندهای حاج مرتضی بهترین تصاویر برای درک فضای جبهه و رزمندگان است. شهید آوینی که روزگاری با دوربینش، زبان گویای بچههای جنگ بود، حالا نامش در کنار شهدا چون در میدرخشد. حاج مرتضی از جنس شهدا بود و در آخر به دوستانش پیوست.
نگاه نافذ محمدحسین فهمیده گیرایی خاصی دارد. در چشمانش بر خلاف بسیاری از هم سن و سالهایش نشانی از شور جوانی دیده نمیشود. نگاه فهمیده عمق دارد. عمقی به درازای ابدیت، در کنار عکس او، چهره داود فهمیده هم دیده میشود. از این شهیدان یک طناب برای ورزش کردن به جا مانده است.
پایان سفر به دهه 60
وسایل سرلشکر خلبان شهید حسن خلعتبری یکی دیگر از قسمتهای جالب موزه است. پاکت نامههایی که از خارج کشور برای خانوادهاش فرستاده، نوار کاستها و کلاه تکه تکه شده و نامهای که برای مادرش نوشته، همگی کلی راز به همراه دارند.
زمان جنگ بعثیها برای سرش جایزه تعیین کرده بودند و مهارتش در خلبانی مثالزدنی بود. با شهادت او در سال 1364، تلویزیون عراق اعلام کرد که موفق شده یکی از بهترین خلبانان ایرانی را از بین ببرد. شهید حسن آبشناسان با دستخطش حدیثی از امام علی(ع) را به زیبایی نوشته است: «در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است، اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت و در صورتی که لحظهای از عمر برقرار باشد، اگر در میان آتش سوزان درافتد یا به کام گردابهای ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد. بنابراین هرگز از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشید.»
گواهینامه خلبانی عباس دوران که در 16 دسامبر سال 1971 از میسیسیپی گرفته در موزه به چشم میخورد و مایه افتخار و غرور است. از شهید علی اکبر شیرودی دستکشهای کامواییاش به یادگار مانده ولی شهید احمد کشوری وسایل بیشتری دارد. خودکار، کاردک، چراغقوه، جای عینک دودی، کلاه خلبانی و قرآن و رحلش دارایی شهید کشوری در موزه شهداست. آخرین بخش موزه به دکتر چمران و جایی که پیراهن چریکی آغشته به خونش به همراه مدارک تحصیلیاش در معرض دید قرار دارد، تعلق دارد.
جایی که حضرت امام با دستخطشان حکم وزارت دفاع ایشان را نوشته است. سفر ما به موزه شهدا با شهید مصطفی چمران شروع شد و با ایشان به پایان رسید. اینجا حلقه وصل است؛ جایی برای آشنا شدن و آشتی کردن. موزه بخشهای دیگری داشت که مجال برای نوشتن نبود ولی همین گشت و گذار در یک سالن موزه و بودن در دنیای شهدای دفاع مقدس، حال و هوای خوبش را به همراه داشت. غرق شدن در این دنیا و آدمهایش تجربهای ناب بود که در هیچ جای دیگری بیرون از موزه نمیتوان سراغش را گرفت.