به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، عبدالحکیم گل چشمه
از شهرستان گنبد
کاوس و زادگاه
پدری او
روستای قورچای بخش آزادشهر
میباشد.
روستای قورچای را
بیش از شهر گنبد دوست داشت و
همهی اهالی قورچای به خاطر
چهرهی بشاش و
خندههای خوبش او را دوست داشتند
.
لطافت چهرهی او به قدری جذاب بود که هر کس او را میدید، دوست داشت در کنارش باشد. پدر بزرگوارش که یکی از ریش سفیدان شهر و روستا بود و اغلب در رفع داعواهای محلی نقش بزرگی را ایفا میکرد و اغلب حکیم گل چشمه را با جیپ در کنار خود می نشاند و به چنین جمعی میبرد به خاطر این ارتباط مداوم با افراد مختلف باعث شد که حکیم روحیهی اجتماعی و مردمی به خود بگیرد. آداب و معاشرت او هم چون بزرگان بسیار پسندیده بود. مردم روستا همیشه او را در کنار پدرش میدیدند و او را از بزرگان آیندهی روستا تلقی میکردند.
عبدالحکیم دوران تحصیلات خود را در شهر به پایان رساند. در این مدت از اوقات فراغت خود به نحو احسن استفاده میکرد و به خاطر علاقهای که به بازی فوتبال داشت عضو تیم شهر شد و بازی زیبای او طرفداران خاص خودش را داشت. در محیط مدرسه رفتار متین او برای معلمان و دانش آموزان مدرسه مطرح شده بود. حکیم همه را به دیدهی احترام نگاه میکرد.
با همهی اینها، هرگز از آموختن تجریه ی اجدادی خود در امور کشاورزی و دامداری غافل نماند و روستا و زندگی روستایی را به تجملات شهر ترجیح داد. هر لحظه که فرصت پیدا میکرد، راهی روستا میشد و نزد عموهایش در روستا میماند؛ عبدالحکیم خاطرات کودکی و نوجوانیاش را در کوچه و پس کوچههای خاکی روستا به جا گذاشت
بع
به خاطر
وضعیت بحرانی و
جنگی کشور، جوانان
دسته دسته به منطقه اعزام
میشدند.
حکیم که بارها از پدر بزرگوارش
شنیده بود چو
ایران نباشد تن من مباد
،
از آن پس به شعر پدرش
جامهی عمل
پوشانید.
راهی جبههها شد و بعد از
آموزش و اندوختن
تجربههای جنگی رهسپار منطقه
جنگی شد
. در
اکثر عملیاتها شجاعانه
شرکت کرد و هرگز از
سختیها و
کمبودهای منطقهی جنگی لب به
شکایت نگشود و حتی
به حضور خود افتخار
میکرد تا
این که در سال
1361 در
منطقهی خرمشهر به شهادت رسیدشهید عبدالحکیم گل چشمه
هم اکنون جز
شهدای روستای قورچای محسوب می شود و نام
مبارکش در
مدرسهی روستا به
نیکی میدرخشد.
یادداشت شهیدیکشنبه سیام فروردین 1360- جبهه حمیدیهامشب هم شام را با آوای
دل انگیز انفجار
توپهای عراقی که خوشبختانه جایی
نمیرسید به پایان رساندیم. تازه شام را جلویمان گرفته شروع به خوردن کرده بودیم که توپی در
100 متری منفجر شد و بعد توپی دیگر در
50 متری
، ترکشی در
10 متری ما به زمین خورد و ترکشی که درست در محلی که چند لحظه پیش برای گرفتن غذا ایستاده بودیم، بر زمین خورد همه را
زمین گیر کرده توپی در نزدیکی دستشویی بر زمین خورد و آفتابه سرگروهبان طرفی افتاد و خودش پا به فرار گذاشت.
در عین اینکه هر لحظه امکان داشت
و دارد که توپی درست در وسط ماها منفجر شود ولی باز بچه ها لحظه ای دست از شوخی بر
نمی دارند، سرگروهبان آدم خوبی است یا لااقل الان خوب است همه ارشدها الان خوب
هستند، یعنی اجبار وادارشان می کند خوب باشند، ولی در هر حال داشتم از سر گروهبان
می گفتم: آدم خوبی است و به فکر بچه ها؛ سعی می کند تا آنجا که می تواند پدرانه رفتار
کند، به کسی حرف بدی نزند و همین باعث شده که بچه ها با او شوخی داسته باشند البته
با بقیه هم همین رفتار را دارند ولی با سرگروهبان بیشتر.
داشتم می گفتم که شام را با آوای
توپهای عراقی خوردیم. امروز بر خلاف دیروز که اولین توپ عراقی اشتهایم را گرفت
شام را تا اخر خوردم. دیشب هم عجب معرکه ای بود. صدای رگبار کالیبر پنجاه از جبهه
طراح خط جلوتر از ما لحظه ای قطع نمی شد و صدای توپهای ما و توپهای عراقی ها که در
نزدیکی های ما به زمین می خورند، لحظه ای قطع نمی شه. ما طبق معمول دیشب هم بالای
مهمات خوابیده بودیم.
یک ترکش کافی بود تا ما دو نفر را
تبدیل به پودر کند. استواری که اول شب دم از شجاعت می زد(استوار در قسمت جلو ماشین
می خوابد) ساعت نزدیکی های 12 از ماشین بیرون آمده داشت قدم می زد که اگر احیاناً
توپی آمد دراز بکشد ولی ما دو نفر دیشب روی مهمات نخوابیدیم ولی امروز صبح زود
چادر زدیم و حالا در چادر خوابیدیم، معلوم نیست شاید هم برای همیشه بخواب رفتیم...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ معاونت فرهنگی و اموراجتماعی