وقتی باتری حکم ویتامین «ب» داشت
خبر دادند عراقیها یک جعبه باتری آوردند گذاشتند تو کشوی میز. طرح ربودنش را کشیدیم و شش باتری نو صاحب شدیم. 2 روز گذاشتیمشان کنار و بعد که آبها از آسیاب افتاد، عمونوروز را راه انداختیم و به اخبار که به آن «داستان» میگفتیم دل بستیم. دیگر تا مدتی غم ویتامین «ب» (باتری) نداشتیم.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، خلبان آزاده هوشنگ شروین در خاطرهای از دوران اسارت روایت کرد: ضعف صدای رادیو ما را به فکر باتری انداخت. قدم اول پیدا کردن باتریهای کهنه از سطل آشغال نگهبانها بود، ولی باتری کهنهها زور نداشتند و کار به جایی کشیده بود که چند تاشان را برای گوش کردن یک برنامه اخبار سرهم میکردیم، ولی باز هم فایده نداشت. باید یک فکر اساسی میکردیم.
نگهبانها عوض شده بودند و نوبت پر کردن منبع هم رسیده بود. باید نقشه قبلی را یک بار دیگر زنده میکردیم. یکی از بچهها که مسئول برداشتن رادیو از مقر عراقیها بود، در حالی که رادیو روشن بود و داشت یک موزیک عربی پخش میکرد آن را تک زد اما همین موضوع نگهبان را متوجه کرد. رادیو را دست به دست رد میکردیم. نگهبان نمیدانست رادیو دست کیست. آمد تو و با دادوبیداد و غرغر رادیو را خواست. از آن بدپیلهها بود. اگر رادیو را بهش نمیدادیم، دنبال کار را میگرفت و شاید رادیوی خودمان را هم از چنگمان در میآوردند.
رادیو را گرفتم و به نگهبان دادم. با لب و لوچه آویزان گفت: «آخر شما خلبان و افسر هستید. درست نیست این کارها را میکنید.» برای این که سروته قضیه را هم بیاوریم گفتم: «بابا برای شوخی بود. میخواستیم سر به سرت گذاشته باشیم.» به عصر نکشید که استوار شکم گنده استخباراتی در آسایشگاه سبز شد. «هوشنگ، بیا!» با رضا احمدی، که تا اندازهای به عربی آشنایی داشت، رفتیم به اتاق نگهبانها. استوار قیافۀ طلبکارها را به خودش گرفت: «چرا رادیو را برداشتید؟ مگر نان و غذایتان کم است؟ مگر بهتان کم میرسیم؟ جواب محبتهامان را این جوری میدهید؟»
یواش یواش صدایش را بلند میکرد. رضا احمدی حرفهاش را ترجمه میکرد و گفت: «ازت میخواهد کسی را که رادیو را برداشته معرفی کنی.» دیدم اگر بایستیم و نگاهش کنیم، مفت باختهایم. بلندتر از او شروع کردم: «رادیو را من برداشتم. هرکاری دوست داری بکن. این همه هم نگو آب میدهیم، نان میدهیم، غذا میدهیم. اگر چهارتا قاشق برنج میدهید، وظیفهتان است. رادیو را برای این برداشتیم که شما روی حداقل حقوق ما پا میگذارید. به ما قرآن و کتاب نمیدهید. از قلم و کاغذ خبری نیست. پنجرهها را پلمپ کردهاید. از هواخوری محرومیم.»
من می گفتم و رضا ترجمه میکرد. استوار گوش میکرد و گاهی زیر لب چیزی میگفت. ادامه دادم: «شما هرکاری دلتان میخواهد با ما میکنید. کدام یک از قانونهای ژنو را قبول دارید؟ چرا برای ما دکتر نمیآورید؟ ما را با کتک و فحش آوردهاید اینجا و از بقیه دوستهایمان جدامان کردهاید. مریضهایمان روز به روز بدتر میشوند. دارو نداریم. به جای این که تو اردوگاه اسرا باشیم، تو زندان سیاسی نگهمان داشتهاید. حق نامه نوشتن نداریم. من الان با صدای بلند به شما میگویم تا زمانی که حقکُشیها و ظلمهای شما روی سر ما باشد، رادیو که سهل است، اگر دستم به تلویزیون هم برسد برمیدارم.»
رضا که ترجمهاش تمام شد، استوار استخباراتی لبخندی روی صورتش نشاند: «یا اخی، این حرفها چه ربطی به برداشتن رادیو دارد؟» نگذاشت جوابش را بدهم :«دکتر براتان میآورم تا این قدر نگویی چرا قانون ژنو را رعایت نمیکنید. حالا بروید تو و دردسر درست نکنید.» از دکتر خبری نشد و دستمان به باتری هم نرسید. یک بار به پیشنهاد بچهها به نگهبان گفتیم حلقه نامزدی یکی از دوستانمان افتاده تو توالت و چراغ قوهاش را خواستیم، ولی باتریهای چراغ قوه به رادیو نمیخورد و ناچار چراغ قوه را پس دادیم.
برای حفظ روحیه خودمان خاطرههای تکراری و حرفهایی را که بارها گفته شده بود، دوباره میگفتیم تا برنامههایمان یکنواخت نباشد. کنترل اتاق نگهبانها هم سرجاش باقی بود تا این که مراقب اتاق خبر داد یک جعبه باتری آوردند گذاشتند تو کشوی میز. طرح ربودنش را کشیدیم و در اولین مرتبه آب آوردن، 6 باتری نو صاحب شدیم. 2 روز گذاشتیمشان کنار و بعد که آبها از آسیاب افتاد، عمونوروز را راه انداختیم و به اخبار که به آن «داستان» میگفتیم دل بستیم. دیگر تا مدتی غم ویتامین «ب» (باتری) را نداشتیم. آن روزها ایران تو جبههها گل کاشته بود و مدام خبرهای خوش میشنیدیم. عراقیها هنوز ما را نبرده بودند هواخوری و ما برای سلامتیمان در آسایشگاه ورزش میکردیم. هرچند، موقع نماز و ورزش اعتراض میکردند و بعضی وقتها کار به جای باریک میکشید، ولی اهمیت نمیدادیم و کار خودمان را میکردیم.
خاطرات 10 سال اسارت خلبان آزاده هوشنگ شروین در کتاب «سالهای تنهایی» به چاپ رسیده است.
منبع: ایسنا