به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، گرمای هوا رمقی برایت نگذاشته حتی باد داغی که بر روی سرزمین های جنوب میوزد از حرارت بدنت نمی کاهد، سرت را می چرخانی سرباز وظیفه مهرداد اسدی را می بینی که در حال نوشتن نامه ای است.
چند ساعتی هست که در این مکان موضع گرفته و منتظری، ستوان به نقطه ای خیره شده تو هم به آن نقطه خیره میشوی؛ کمی که تیز میشوی و چشمت را ریز میکنی چشمت به یک جاده می افتد جادهایی که از ابتدا تا کنون اتفاقات زیادی به خود دیده است و نامش جاده اهواز- خرمشهر است.
چند ماهی است که به دست عراقی ها افتاده است و دیگر ترددی روی آن انجام نمیشود. نگاهت دوباره به سرباز وظیفه مهرداد اسدی می افتد که خودکارش را داخل خاک کرده و نامه مچاله شده را در جیب می گذارد، رمز حمله مخابره میشود یک نیروی فرازمینی تو را با آن همه تجهیزات در گرمای جنوب به جلو فرا می خواند مدام فرمانده گردان میگوید در پشت جاده موضع بگیرید...
جهنمی بر پا شده، از زمین و آسمان سرب داغ می ریزد تمام نگاهت به روی رمپ جاده است که چه وقت تسخیرش میکنی آنقدر وضعیت آشفته است که دوست داری تمام هستی ات را بدهی و فقط به رمپ جاده برسی و در جان پناهی مناسب موضع بگیری...
محکم خودت رو به دیواره رمپ می زنی و گلنگدن را می کشی، صدای سرگرد در فضا می پیچد که مدام فریاد میزند خرمشهر ما آمدیم نیرویی تازه میگیری و منتظر می مانی تا تمامی گردان در خطوط از پیش تعیین شده مستقر شوند در مقابلت انبوهی از تانک است و آنقدر تیر بار تانک فعالانه کار میکند که نمی توانی سرت را بالا بیاوری و برآورد موقعیت کنی؛ تا به اینجا حمله ایذایی گردان موثر واقع بوده و دشمن حواسش از دیگر محورها پرت شده و با تمام قوا این محور را می کوبد حسی غریب میگوید بوی محاصره می آید و چپ و راست گردان هر آن ممکن است پر از وجود منحوس عراقی شود...
ستوان مدام فریاد میزند و از قرارگاه پشتیبانی هوایی درخواست میکند. هنوز ساعتی از تماس های ستوان نمی گذرد که صدایی از دور میشنوی و سه نقطه سیاه که مدام به تو نزدیک و نزدیک تر میشوند. سه نقطه که گویی همه با یک صدای واحد به جلو می آیند رنگشان چقدر شبیه رنگ لباس توست خاکی، خاکی و خاکی...
وظیفه مهرداد اسدی ژ3 اش را بالا میگیرد و فریاد میزند هوانیروز، هوانیروز....
صدای انفجار مهیبی می آید آنقدر مهیب که فکر می کنی دنیا زیر و رو شده است وقتی از لبه جاده آن سو را می بینی سربازان آواره عراقی را می بینی با تانک هایی منهدم شده که چون دیوانگان،گیج و منگ به این طرف و آن طرف میروند...
گردان به اهداف اولیه به کمک هوانیروز دست پیدا کرده و یک سر پل گیری بسیار مهم و نیز رسوخ در خطوط اولیه دشمن از محور جاده اهواز- خرمشهر به وقوع پیوسته است...
از روی جاده دو نفر با لباس خلبانی به این طرف میپرند و کنار و وظیفه اسدی می نشینند، تعجب میکنم خلبان در آن واویلا اینجا چه میکند به اتیکتشان نگاهی میکنم نصرالله تفضلی، نصیر رادفر...
به کنارشان میروم با نگاهی جواب سلامم را میدهند و نصرالله تفضلی می گوید:
- صدای انفجار مهیب بود؟
- بله جناب سروان.
- کار ماوریک بود، رفت تو دل گردان تانک.
- جناب سروان شما زدید؟
- بله.
- دمتون گرم وضعیت 180 درجه عوض شد.
نصرالله لبخندی میزند و دستش را روی دوش سرباز میگذارد و میگوید: ما اینیم دیگه سرباز... سرت رو بدزد...
نمی دانم چرا به همراه سرباز اسدی بی مهابا به سمت دشمن میروند و هیچ ترسی هم ندارند، صدای سوت خمپاره را می شنوم و شیرجه مزنم وقتی گرد و خاک به کنار میرود چند قدم آن طرف تر وظیفه اسدی را می بینم که غرق به خون است. ناگهان یک هلی کوپتر هوانیروز به سرعت و در ارتفاعی پایین از بالای سرم می گذرد و به سمت عقب میرود. بلند میشوم و به آن طرف جاده نگاهی می اندازم یکی از هلی کوپترها سقوط کرده و یک هلی کوپتر دیگر مدام بالای محل سقوط هلی کوپتر می چرخد...
پشت بیسیم ها غوغایی برپاست ... مدام میگویند نصرالله رو زدن، نصیر هم رفت...
پی نوشت: خاطرات سروان حسین مرادی