به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خوزستان، پرستاران در دوران جنگ تحمیلی از اولین ساعت جنگ به امدادرسانی و کمک به مجروحان زمان جنگ پرداختند. زنان امدادگر و پرستاران در دوران جنگ بدون هیچ انتظار و چشمداشتی فقط برای کسب رضای الهی و اطاعت از فرامین ولایت فقیه و رهبر جامعه اسلامی ،به جبههها رفتند و در همین راستا، خود زخمی و جانباز و برخی نیز به شهادت رسیدند.
اگر زنان پرستار داوطلب به جبههها نمیرفتند و به مداوای زخمیهای دفاع مقدس نمیپرداختند، حداقل سه مسئله رخ میداد، یکی این که آمار شهدا بالا میرفت و دیگری اینکه مراحل درمان سختتر شده و هزینههای بیشتری به بیتالمال تحمیل میشد و عامل دیگر این بود که حضور زنان پرستار باعث تقویت روحیه برادران رزمنده میشد و دلگرمی بیشتری را برای ادامه حضور داوطلبانه در جبهه احساس میکردند.
«عفت سلیمانی» یکی از بانوان پرستار دوران جنگ تحمیلی است، وی اهل آبادان و دربیمارستان طالقانی آبادان به مداوای مجروحان دفاع مقدس در شرایط بحرانی و سخت با این که فرزند 2 ساله ای نیز داشت، میپرداخت. در همین راستا خبرنگار دفاع پرس مصاحبه ای را با این پرستار فداکار دوران دفاع مقدس ترتیب داده است که در ادامه آن را میخوانید:
بر اثر بمباران دشمن، سه طبقه بیمارستان میلرزید و تعدادی از پرستاران از حال میرفتند
از سال 59 تا 60 در بیمارستان طالقانی آبادان به مداوای مجروحان جنگی و نیز مردم آسیب دیده شهر میپرداختم. وقتی که دخترم سمیه به سن مدرسه رفتن رسید، آبادان راترک کردم.
یادم میآید که بر اثر بمباران دشمن، سه طبقه بیمارستان میلرزید. تعدادی از پرستاران از حال میرفتند و مجبور میشدیم به آنها نیز سرم وصل کنیم، کسی جنگ را ندیده بود و هیچ ذهنیتی در این ارتباط نداشت، خیلی شرایط سخت و بحرانی بود، کمبود دارو و لوازم پزشکی از طرفی آب آشامیدنی سالم، تعداد زیاد مجروحان و کمبود پرنسل و تجهیزات از جمله مشکلاتی بود که روزهای ابتدایی جنگ خودنمایی میکرد.
پدر شوهرم فوت کرده بود و برای مراسم خاکسپاری باید به اصفهان میرفتیم. حمله هوایی و جنگ شروع شده بود، بهراحتی مرخصی نمیدادند، بههمین خاطر از دادگاه انقلاب مرخصی گرفتم. رادیو حمله هوایی به آبادان را اعلام کرد، جنگ شروع شده بود، اما من و خانوادهام برای انجام مراسم مجبور بودیم به اصفهان برویم، به اصفهان رفتیم و بعد از مراسم خاکسپاری به آبادان بازگشتیم. وقتی برگشتیم اوضاع شهر دگرگون شده بود.
به ایستگاه «پل» که رسیدیم، مردم با هر وسیله و هر امکانات و وسائلی که از خانههایشان توانسته بودند بردارند در حال حرکت و تردد خارج شدن از شهر بودند، عدهای با وسیله در حال خارج شدن بودند و برخی کنار جاده منتظر ماشین ایستاده بودند تا از شهر خارج شوند. شهر در خاموشی بود، انگار هیچ کسی در این شهر نیست، شهری شلوغ و پرجنب و جوش به شهری خلوت تبدیل شده بود. خانهها خراب شده بود، وضع فجیعی بود، در کوچهها خبری از همسایهها نبود. خانه بوی خاک گرفته بود و همهجا غرق خاک بود. خانه سازمانی داشتیم، خانه را تمیز کردیم ونشستیم.َ در باغی سر خیابان نبش خانهمان سنگری بود که بیشتر آنجا بودیم.
آب، برق و تلفن قطع شده بود و آسانسورها کار نمیکرد
نیمه نشسته حرکت میکردم، صدای خمپاره و بلافاصله صدای سوت آن شنیده و منفجر میشد. با استرس از شب تا صبح را در سنگرها گذراندیم، زمانی که بیمارستان میرفتم آب، برق و تلفن در اثر بمبارانهای مداوم عراق قطع شده بود.
برق قطع بود و آسانسورها غیرقابل استفاده شده بود و باید مجروح را با بلانکادر جابهجا میکردیم، مجروح را روی بلانکارد میخوابانیدیم و میبردیم با پلهها وی را میبردیم، شب که میشد فانوس روشن میکردیم و به مداوای زخمیها میپرداختیم.
با ماشین آتشنشانی از رودخانه کارون برای شستشو، آب برای بیمارستان می آوردند. آب شط را مردم در زمان جنگ میخوردند.
ترسیم یک روز به بیمارستان رفتن در دوران جنگ تحمیلی
خانهمان وضع خیلی خراب و بحرانی داشت. رفتم خانه و منتظر سرویس بودم که بیاید که به سر کار بروم، همسرم نیز با دوچرخه به بیمارستان رفت. من هر چه منتظر سرویس شدم نیامد، هواپیماهای عراقی پشت سرهم شهر را بمباران میکردند. پشت شمشادها پناه گرفته بودم تا هواپیماها دور شوند و دوباره به سر خیابان برگشتم. سرویس باید از بیمارستان به دنبالم میآمد و با اسم رمزی که میگفتیم سوار سرویس میشدیم.
هرچه که منتظر شدم فایدهای نداشت، بالاخره فهمیدم باید با وسیله دیگری به بیمارستان بروم، ماشینی آمد و سوار شدم. یکی گفت: «تا منطقه «شاه آباد» شما را میبرم، پذیرفتم و راه افتادیم. از ماشین که پیاده شدم در پناه دیوار خانهها حرکت کردم، مینشستم و بلند میشدم ازشدت که منور میزدند. از بس که عراقیها منور میزدند و زمین و زمان روشن میشد.
شاید راهی که در مدت کوتاهی و کمتر از یک ساعت میشد رفت را در عرض چهار ساعت رفتیم. به دلیل
تاریکی جاده و حملات دشمن، مرتب از جاده منحرف شده و مسیر ناهموار را میرفتیم. آنقدر که گاهی اوقات، مسیر را اشتباهی میرفتیم.
سه ماهه باردار بودم، کم کم ترس و اضطراب و تنهایی شب، مرا فرا گرفته بود. بالاخره به هر زحمتی که بود نفسنفس زنان خود را به بیمارستان رساندم، در یکی از اتاقها رفتم و لباس پوشیدم و مشغول مداوای مجروحها شدم.
موج انفجار تعبیر به ضعف عمومی میشد
در زمان جنگ متوجه نمیشدند، موج انفجار افراد را میگیرد و به ضعف عمومی و کم شنوایی و ... تعبیر میکردند. فشار و صدای گلولههایی مثل خمپاره را شوک زدگی مینامیدند، بعدها مشخص شد و رزمندگان فهمیدند موج انفجار آنها را میگیرد.
در دوران جنگ هر فردی هر کاری میتوانست انجام میداد و به مسئله دیگری نمیاندیشید
همسرم، در بیمارستان شرکت نفت بود و در بخش انبار دارویی کار میکرد. عراق آن قدر بر این قسمت شهر آتش میریخت که در جنگ افراد هرکس هرکار میتوانست انجام میداد، هرکاری دیگری هم به غیر از مسئولیت خودش انجام میداد. همسرم به همراه بقیه، داروها و کالاهای پزشکی را از انبار به جایی امن منتقل میکرد.
زمانی بود که پسر دومم را حامله بودم، همکارانم گفتند شوهرت مجروح آورده، آمدم و وقتی همسرم را دیدم از او پرسیدم: «مگر راننده آمبولانس نبود که تو مجروح آوردی؟» همسرم به من گفت: «خوب کسی نبود». در دوران جنگ هر کسی هر کاری میتوانست انجام میداد و به چیز دیگری نمیاندیشید،
عراق خیلی آتش روی تپههای «مدمد» میریخت، همه قسمتها را به طور مرتب و پشت هم گلوله و آتش میریخت، بیشتر مراکز تعطیل شده بود، فقط قسمتی از کادر اداری و رانندههایشان مانده بودند که بیماران به قسمت ما (بیمارستان طالقانی) اعزام میکردند.
تا زخمی وارد بیمارستان میشد سریع زخمش را استریل میکردیم و اگر نیاز به عمل داشت به اتاق عمل انتقالش میدادیم.
در روزهای ابتدایی جنگ زخمی شدم
در همان روزهای ابتدایی جنگ، در جاده ترکش خوردم. دیدم زانوی پای جپم میسوزد، یک لحظه متوجه شدم پوست پایم رفته و از زانویم خون میآمد، پایم را با چند باند که داخل کیفم داشتم بستم و به سختی به راهم ادامه دادم تا خودم را به بیمارستان رساندم، بعد که بیمارستان رفتم کامل پایم را پانسمان کردم. پای چپم بود و هنوز آثارش باقی مانده است.
مجروح شدم ولی پروندهای ندارم
برای درمان مجروحیت خود به تهران هم آمدم ولی فایده ای نکرده است. ترتیب اثری ندادهاند. آن زمان توپخانه فیاضیه نزدیک بیمارستان طالقانی بود وبه خاطر صدای توپخانه، گوشهایم بسیار کم میشنود. یک گوشم که اصلا نمیشنود، سمعک دوست ندارم استفاده کنم، حرفهای فرزندانم را به سختی میشنوم، صدای تلویزیون را زیاد میکنم و بقیه اعضای خانوادهام اذیت میشوند.
چند مرحله به تهران رفتم و به دیوان عدالت اداری و کمیسیون پزشکی مراجعه کردم که گفتند که نامهای از فرماندهات بیاور تا مجروحیتت را تأیید کند، که نتوانستم و امروز مشکلات زیادی دارم.
در زمان جنگ از پانسمان و تزریق سرم و آمپول گرفته تا به دنیا آوردن نوزادان در بیمارستان فعالیت میکردم.
من که روزی برای خودم انسانی فعال بودم، حالا نمیتوانم یک خودکار و یا قاشق در دستم بگیرم، حتی یک امضاء هم نمیتوانم بکنم، یک قاشق غذا به راحتی نمیتوانم بخورم، دستهایم میلرزد، ایام فاطمیه که درمنزل جلسه دارم خانمها خودشان پذیرایی را به عهده میگیرند و در سایر مواقع هم همسر و فرزندانم این کار را انجام میدهند.
امیدوارم مسئولان توجهی به وضعیت افرادی مثل من داشته باشند و کمک کنند تا مشکلات کمتری داشته باشیم و برای درمان امثال من که کم نیستند، گامهای مؤثری بردارند.
انتهای پیام /191