به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین(علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.
مرتضی زارع سال 64 در اسلامآباد اصفهان متولد شد و 16 آذرماه 94 طی عمليات مستشاری در درگيری با گروهكهاي تروريستی در منطقه حلب سوريه به شهادت رسيد. مرتضی سال 92 با مليحه طينه زاده ازدواج كرد. قرآن كريم مقدمات آشنايی اين زوج را فراهم آورد و امروز همسر شهید روایت گر زندگی همسرش است.
خواهر شهيد معلم حفظ قرآنم بودند و از اين طريق مقدمات آشنايي و ازدواجمان فراهم شد. عید غدیر سال 1392 به خواستگاری آمدند. آقا مرتضی معادلات آدم های این دوره و زمان را به هم ریخته بود. آنقدر ساده و راحت صحبت می کرد که حرف هایش عجیب به دل می نشست. آقا مرتضی در جلسه خواستگاري گفت: من به اين علت به سپاه رفتم چون دوست دارم شهيد شوم. گفت: دوست دارم با كسی ازدواج كنم كه شرايط من را درك كند. آن زمان تازه از مبارزه با گروه پژاك برگشته بود و می گفت: امكان دارد هر لحظه برايمان شهادت اتفاق بيفتد.
می گفت: دوست دارم با كسی ازدواج كنم كه اين موضع را درك كند و مانع راهم نشود. گفت: اگر برای مأموريت به جايي رفتم حمل بر بی توجهي به خانواده نگذاريد. پرسیدم: بزرگ ترین آرزوی شما چیست؟ !و در جوابم گفت: شهادت. این در واقع آرزوی مشترک ما بود که می توانست یک هدف مشترک برای زندگی مان باشد. خودم قبل از ازدواجم هميشه دعا ميكردم همسري نصيبم شود كه شهيد شود و وقتي فهميدم ايشان چنين نظري دارد خيلي خوشحال شدم.
به تنها شدن و سختيهاي بعد از شهادت خيلي فكر ميكردم. آقا مرتضي هم خيلي به من ميگفت شما كه از بچگي پدرتان فوت كرده، با كسي ازدواج نكنيد كه دوباره بخواهيد در زندگي خودتان مرد خانه باشيد. منتها من اين را قبول دارم كه در آخرالزمان امتحانات خيلي سختتر ميشود. آدم براي اينكه جهاد كند جلوي پايش فرش قرمز پهن نميكنند. بايد در اين راه سختيهايي بپذيرد. ما در دورهاي زندگي ميكنيم كه هر لحظه بايد منتظر ظهور حضرت باشيم و مقدمات ظهورشان را فراهم كنيم. من دنبال همسفر براي خودم ميگشتم و دنبال يك زندگي معمولي نبودم.
موی سفید بین موهای آقا مرتضی خیلی زیاد بود. مادرشان قبل از آمدن به خواستگاری، به آقا مرتضی گفته بودند: موهایش را رنگ کند و در جواب به مادر گفته بود: نه ظاهرم را رنگ می کنم و نه باطنم را. حتی از چپ دست بودنش هم حرف زد. چون ماه محرم و صفر در پیش بود، موقع خواستگاری، دو ماه صیغه محرمیت بین ما خوانده شد. سفره خاصی برای عقدمان نچیدیم. هردوی ما در قید و بند تجملات نبودیم. هم من و هم آقا مرتضی با اجازه از آقا امام زمان(عج) و متوسل شدن به ائمه بله را گفتیم. دوست داشتیم که خطبه عقد ما همزمان با آغاز امامت امام زمان(عج) در جمکران جاری شود، اما چون آن سال برف سنگینی آمده بود، کنسل شد و نهایتا 17 ربیع الاول به عقد هم درآمدیم. 10 خرداد سال 1393، همزمان با شب میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار عروسی کردیم.
دعوتنامه عروسی مان را خودمان نوشتیم. کارتهای عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع). بعد دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند. برای حضرت مهدی(عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم.
حتی برگه هایی را برداشتیم و در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آنکه عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد. برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر. چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین(ع) هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، یک دفعه به ما گفتند: شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود، برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوش به حال شما، من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم : اما به نظرم شما شهید می شوید، چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.
شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه مهمانان به تالار بیایند ما آنجا حضور داشتیم. دلمان نمی خواست میهمانان را معطل کنیم هردوی ما با گل زدن به ماشین عروس مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم، البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. در راه آرایشگاه به تالار هم، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. ميگفت: احساس ميكنم با نواي قرآن روحم پر ميكشد.
خودش هم تازه حفظ را شروع كرده بود. چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. آقا مرتضی به من گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری. وقتی وارد تالار شدیم به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. آن شب باران شدیدی می بارید. عده ای گفتند: ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد، اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست. کسانی بودند که به خاطر مذهبی بودن مراسم نیامدند. صبح فردای عروسی آقا مرتضی حدود 200 غذا باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان.
آقا مرتضی آن قدر آدم صاف و سادهاي بود كه اطرافيان به من ميگفتند اين آدم سال 92 است؟ اصلاً به ايشان نميخورد آدم اين دوره و زمانه باشد. خيلي بي شيله پيله بود. هر حديث و روايتي كه ميدانست به آن عمل ميكرد. اينجوري نبود كه فقط دانستههايش را زياد كند. به شدت آدم بااخلاصي بود. به حدي كه تازه بعد از شهادتش ما فهميديم چه كارهايي انجام ميداد و به ما نميگفت.
بعدها فهميديم به خانواده فقرا كمك ميكرده و ما نميدانستيم. هر كار خوبي كه انجام ميداد فراموش ميكرد كه اين كار را انجام داده و من اين خصلت را در كمتر كسی ميديدم. چون خانوادهشان حافظ كل قرآن بودند ايشان خيلي به كلام الله مجيد علاقه داشت. ميگفت: هيچ صدايی را به اندازه شنيدن قرآن دوست ندارم.
ماجرای سوریه
قضيه سوريه رفتنش از دوره عقد صحبتش پيش آمده بود. تا اينكه يك بار تماس گرفت و گفت : ميخواهم به جايي بروم. گفتم: ميخواهي سوريه بروي؟ پاسخ داد درست حدس زدي. گفت: فكر كنم شما تنها خانمی هستي كه از رفتنم ذوق ميكني. من هم گفتم: برايم خوشبختيات مهم است و الان وظيفه شما جهاد است. ايشان آن زمان دانشجو بود و ميگفت: امتحاناتم را بدهم بعد بروم. كه گفتم: نه الان وظيفه شما جهاد علمي نيست. من چيز بدي كه در رسانهها ميخوانم اين است كه فقط ميآيند قضيه حرم حضرت زينب(س) را پررنگ ميكنند، در حالي كه قضيه فقط اين نيست. قضيه اين است كه دشمنان دارند به اسم اسلام، سر اسلام را ميبرند و اين خيلي بالاتر است. حريم خانم زينب(س) محدودهاش بيشتر از حرم است. آقا مرتضي بيشتر روي اين موضوع تأكيد داشت. او ديدش بالاتر بود و حريم حضرت زينب برايش مهمتر از حرم خانم بود.
سال 94 در سفر مشهد بودیم که چند نفر از دوستانشان برای اعزام ثبت نام کرده بودند و اسامی تکمیل شده بود. مدام می گفت: ببین از قافله عقب افتادم. از مشهد که برگشتیم اسمشان در لیست ذخیره ها بود. به یکی از دوستانش اصرار کرد تا به جای او برود. و بالاخره قرار شد راهی شود. به او گفتند: با ساك نظامي نیاید و ساك ديگري بياورد. همسرم دنبال ساك ميگشت و قرار شد از يك بنده خدايي بگيرم. گفتم: بگذاريد به او ايميل بزنم و بپرسم. وقتي ايميل زدم آن شخص گفت: با اين ساك مكه رفتهاند و چه سعادتي كه با آن به سوريه بروند. وقتي آقا مرتضي به سوريه رفت و شهيد شد، عكس ساك را براي آن شخص فرستادم. آن بنده خدا گريه كرد و گفت: اين ساك براي عمويم بود كه در دفاع مقدس شهيد شد. ميگفت: ببين بعد از اين همه سال يك ساك لياقتش از بعضي آدمها بيشتر ميشود. الان اسم دو شهيد روي ساك نوشته شده است.
بعد از اعزام گاهی هر روز و گاهی هم هر چند روز یک مرتبه تماس می گرفت. یک بار گفت: کیلومترها می آیم تا بتواند زنگ بزند. پرسیدم چند روزه برمی گردی؟ گفت: ماموریتم 25 روز یا نهایتا 45 روز طول میکشد. همان طور که گفته بود، سر 25 روز برگشت.
پرواز آقا مرتضی دو، سه روزی می شد از آقا مرتضی بی خبر بودم. شب شهادتش حالم حسابی منقلب بود. خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر سفره ای نشستهاند و آقا مرتضی هم دو دستی غذا می خورد، گفتم: کمی با من صحبت کن اما فقط می خندید. فردای آن روز از طرف خانواده آقا مرتضی تماس گرفتند و گفتند: برای سلامتی اش ختم صلوات برداشته اند. خودم را رساندم آنجا. گفتند: آقا مرتضی تیر خورده است.
یاد حرفش افتادم. می گفت: اگر گفتند فرماندهان قرار است به خانه بیایند این یعنی شهادت نصیبم شده است. تا شنیدم منتظر فرماندهان هستند، فهمیدم که آقا مرتضی به آرزویش رسیده است.
16 آذر به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادتش با او دیدار داشتم و روز شهادت امام رضا(ع) هم به خاک سپرده شد. سعی می کردم موقع وداع اشک نریزم، چون اشک می شد پرده ای که جلوی چشم هایم را می گرفت و مانع می شد عزیزم را برای آخرین بار درست ببینم.
حرف آخرم که به آقا مرتضی زدم گفتم: آدم نباید همسفرش را جا بگذارد که اگر این کار را بکند، بی معرفتی است.
از امام علي(ع) جملهاي شنيدم كه فرمودهاند: «شهادت نه اجل مقدم است نه اجل مؤخر» اين خيلي به من كمك كرد. این جمله برايم خيلي آرامكننده بود. ميگفتم: اگر ايشان عمرشان تمام شود در هر حالتي كه باشد مرگ فرا ميرسد و چه بهتر كه مرگشان با شهادت رقم بخورد. بعد به خودم ميگفتم: اگر 100 سال با هم زندگي كنيم بعد از آن همسرم عاقبت بخير نشود چي؟ خوشحال ميشدم در 30 سالگي عاقبت بخير شود كه شد.
وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را شنیدم براي يكي از دوستانم نوشتم: «همسرم شهيد شد.» در همين حد. ايشان از اينكه من با اين صراحت اين جمله را نوشتم شوكه شده بود و آن را در اينستاگرام گذاشت. شب قبل با اين دوستم صحبت ميكردم كه همسرم چند روز است تماس نگرفته و فردايش كه خبر شهادت را فهميدم برايش اين جمله را نوشتم و او از اينكه اينگونه رك نوشتهام تعجب كرد.
خوابش را اوايل شهادت زياد ميديدم. بعداً كمتر شد. همكارش هنوز از سوريه برنگشته بود و من در خواب از آقا مرتضي پرسيدم: لحظه شهادت چه گفتي؟ آن موقع نميدانستم هنگام شهادت چه گفته است. گفت: لحظه آخر امام علی(ع) كنارم آمد و امام حسين(ع) سرم را روي پاهايش گذاشت و من از شوق ديدن حضرت سه مرتبه گفتم: يا حسين. بعد همكارشان را ديدم و پرسیدم: آقا مرتضي لحظه آخر چه گفت؟ ايشان گفت: چرا براي دانستن اين مورد آنقدر اصرار ميكنيد. گفتم: خوابي ديدم و ميخواهم ببينم خوابم چقدر صحت دارد. گفت : خوابتان را تعريف كنيد. وقتي تعريف كردم، گفت: دقيقاً به همين حالت افتاد و گفت : «يا حسين».