به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، همسر شهید محرمعلی مرادخانی از 30 سال زندگی مشترک خود با همسر شهیدش می گوید:
معرفی شهید
محرمعلي متولد سال 45 است. از بچگي همت بزرگي داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خيلي احترام ميگذاشت. هنوز دانشآموز دبيرستاني بود كه قصد جبهه كرد. پدرش گفت: نرو بمان و درس بخوان. اما جوابي داد كه از سن و سالش بعيد بود. گفت: الان به حضور امثال ما نياز است و بعداً وقت درس خواندن است.
سال 57 دانشآموز مدرسه راهنمايي نظام مافي در چهارراه تفرشي مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اينكه 12 سال داشت، ليدر بچههاي انقلابي مدرسه شده بود تا جايي كه مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهديد كردند محرمعلي را اخراج ميكنند. ولي محرم علی دست بردار نبود. در همان سنين نوجواني همراه انقلابيها به كلانتري 19 مهرآباد حمله كردند. انسان نترس و شجاعي بود.
شجاعتش باعث میشد كه در مواجهه با خطر نترسد و پيشقدم شود. يك جورهايي شخصيت ليدري در همان دوران كودكي داشت. انقلاب و شرايطي كه حاكم شد بچهها را زودتر پخته ميكرد. پدرش هيئت تنكابنيهاي مقيم مركز را اداره ميكرد و محرمعلي از نوجواني در هيئت مياندار بود. بعد هم كه جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جواناني كه به جبهه ميرفتند، خيلي بزرگتر از سنشان فكر و عمل ميكردند. محرمعلي از جمله همين بچهحزب اللهيهايي بود كه انقلاب را از خودشان ميدانستند و برايش هركاری ميكردند.
امر به معروف و نهي از منكر كه نشانهاي از احساس تكليف يك فرد انقلابي نسبت به وقايع اطراف و جامعهاش است، در محرم علی نمود بيشتري داشت. رك و راست حرفش را ميزد. در واقع در انجام تكليفش جسور بود. انگار روحيهاش را مثل اوايل انقلاب حفظ كرده بود. اگر احساس ميكرد در يك مراسم عروسي حتي امكان شنيدن موسيقي حرام است، در آن مراسم شركت نميكرد. بعدها به خانه نوعروس و داماد ميرفت و هديهاي برايشان ميبرد. آدمهايي مثل محرمعلي الان كم هستند. شايد ناياب باشند. او هم يك انقلابي بود و انقلابي ماند.
زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحيه فك و صورت و گوش و پا دچار مجروحيتهاي متعددي شده بود.
محرمعلي بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگي مدتي به كرمانشاه رفت، مدتي هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترك نيروي قرارگاه امام حسين(ع) باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان كارشناس نظامي قرارگاه امام حسين(ع) مشغول شد كه ديگر بحث بازنشستگياش پيش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگي اعزام گرفت و راهي سوريه شد.
زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمه سادات را شنید لحظه ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباسها شتافت و اینقدر در این راه ممارست بخرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب سلام الله علیها خریدارش شد. همیشه در جهاد عنوان این تصویر است که براستی برازنده شهید مرادخانی بود.
همسر شهيد: ما همسايه بوديم و مقدمات آشنايي هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد كرديم و 64 هم ازدواج. موقع آشنايي هر دو 17 سال داشتيم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفي نداشت، منتها وقتي كه رفتيم صيغه كنيم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگي دامادت و اينكه امكان شهادت و جانبازياش است، فكرهايت را براي ازدواج دخترت با او كردهاي؟ پدر هم همان جا فكرهايش را ميكند و ساز مخالفت ميزند. وقتي به خانه برگشتيم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض كردند كه چرا مخالفت كردي. كمي حرف زدند و عاقبت پدر راضي شد و ما محرم هم شديم.
از حيث نبودنها و مأموريتهاي ناتمامش، زندگي با محرمعلي هميشه خدا سختيهاي خودش را داشت. ما چهار ماه بيشتر عقد نبوديم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است كه برادر بزرگترم رفت منطقه تا او را براي مراسم عروسي به خانه بياورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.
زمان جنگ كه ايشان 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. اسماً 15 روز بود، چراكه معمولاً يا چند روز از شيفت استراحتش را منطقه ميماند و دير برميگشت، يا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حركت ميكرد. همان زمان جنگ، دخترمان دنيا آمد. محرمعلي به منطقه ميرفت و ميآمد، ميديد اين دختر دندان درآورده، ميرفت و ميآمد، ميديد بچه دارد راه ميرود. خودش هم ميگفت من بزرگ شدن اين بچه را نديدم. بعد از جنگ آمديم بابلسر ايشان جانشين يگان دريايي شدند. بعد رفتند تيپ 3 و جانشين عمليات شد.
بعد فرمانده عمليات شد. بعد جانشين تيپ شد و بعدش بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به كار شد و رفت كرمانشاه، دو الي سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالي هم آنجا بود. در اين مدت ما در تنكابن زندگي ميكرديم. بنابراين باز هم نبودنهاي او را درك كرديم. محرمعلی در گفتن حرف حق خيلي جسور و صريح بود. دلش از بيحجابيها و بيبندوباريها خون بود. شب تاسوعاي 94خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخي از ناهنجاريهاي جامعه گلايه كرد. مردم عزادار خيلي خوششان آمده بود و گفتند حداقل يك مرد پيدا شد كه حرف دل ما را بزند. محرمعلي حتي شده به مسئولان زنگ ميزد و گلايههايش را صريح بيان ميكرد. واقعاً آدم شجاع و جسوري بود.
خصوصیات سردار محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیاز مند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید.
محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل میکرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض میکرد . همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشتند و همیشه از آنجایی که خودشان عامل به نماز اول وقت بودند دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش میکردند. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشتند و به بصورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند.
بگونه ای که کسانی که در خانه شهید رفت و آمد داشتند بارها گونه های خیس ایشان را در نماز شب دیده اند. یتیم نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میدادند، تا ذرهای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشتند. روزه های مستحبی زیاد می گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزه مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجه رفیع شهادت نایل شد، روزه دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید.
محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود. و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست میداد به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمیشد و خم به ابرو نمی آورد و میگفت: این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده میتواند پس بگیرد. چشم به مال دنیا نداشت و دلبسته به مال دنیا نبود. سوره واقعه را قبل از خواب همیشه می خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می خواند، و به انجام آنها اصرار داشت و به گفته ی همرزم ها و دوستان و خانوادشان هیچگاه ترک نشد.
مدافع حریم ولایت سردار
من شرايط كاري همسرم را درك ميكردم. بنابراين سعي كردم در اغلب مواقع دست تنها، بچهها را بزرگ كنم و زندگي را بچرخانم. ايشان بعد از فراغت از كار كه تصميم گرفت به سوريه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردين مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوريه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحيتهايش هفت بار عمل كرده بود. دو بار فكش را، يك بار بينياش را سه بار گوشش را و يك بار هم پايش را. حالا دوباره پايش مجروح شده بود و همان سوريه عمل كرده بود. به هرحال چون 16 ارديبهشت امسال عروسي برادر كوچكش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم ارديبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شديم كه مجروح شده است.
مجروحیت سردار از زبان همرزمش
سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچههای افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشیها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربهای که به پایشان وارد میشود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. میگوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت.
ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچهها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچهها که کارهای امدادی انجام میداد یک مسکن به ایشان تزریق میکند. سردار میگفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است.
بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان میگویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمیگردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمیکند. خلاصه میگفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچههایی که من را میشناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا میخواهی بروی گفت: تا مقر میروم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریتشان در سوریه میمانند و بعد از پایان دوره به ایران بر میگردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر میکنند و نحوه کار با آنها را به بچههای افغانی یاد میدهند. (راوی :رمضان رسولی)
عزم دوباره سردار برای رفتن
ايشان بار دوم كه آذرماه 94 رفت، چند ماهي خانه بود. شايد در تمام 30 سال زندگي مشتركمان، تنها همان چند ماه واقعاً كنار هم بوديم. يكبار با ايشان رفتيم خريد، وقتي برگشتيم گفت من تازه ميفهمم در نبودنهاي من در اين چند سال شما چه كشيديد.
بار اول نگفت كه ميخواهد به سوريه برود. فقط گفت چهار روز اول عيد 94 را در تهران ميمانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد كه ميخواهم به سوريه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتيم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود براي پيادهروي اربعين. بچهها را راهي كرد و دو، سه روز بعدش ديدم دارد گريه ميكند. علتش را پرسيدم كه فهميدم هواي كربلا كرده و بعد خودش گفت كه قضيه سوريه كنسل شده و بعد از بهمن ميروم. وسايلش را برداشت و رفت عراق و در كاظمين به بچهها ملحق شده بود. گويا روز آخر كه به نظرم اربعين بود، زنگ زده بودند كه برگرد تهران و براي اعزام به سوريه مهيا شو. از همان بينالحرمين به مولي حسين(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را براي سوريه خواستهاند. گفتم خداحافظي نكرديها، گفت ديگر طاقت نداشتم گريههايت را ببينم. گفتم مادرت چه ميشود، گفت اجازهام را خودم ميگيرم. رفت و چهار روز بعد يعني 16 آذرماه 1394 به شهادت رسيد. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. يكبار سراغ بچهها را گرفت و گفت برايشان وليمه آبرومندي بگيريد. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران كم و كسري خانه بود. روز بعد به شهادت رسيد.
نحوه عملیات و شهادت سردار از زبان همرزمش
نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.
زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحتتر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم . حرف هایش آرامش خاصی به بچههای گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.
در ادامه صحبتهایش اشارهای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.
یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد . بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.
عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیریها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث میشوند که نیروها از مسیری که باید حرکت میکردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمندهها گشایشهایی حاصل میشود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند.
پس از کشمکش های فراوان و درگیریهای سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیریها، حجم آتش تکفیری ها بهشدت افزایش پیدا میکند به گونهای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله میدهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگینتر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: رهبر گفته حلب باید آزاد بشه من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل میکند که سردار تیربار بهدست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونهای سردار تیراندازی میکرد که ما میدیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیریها رو به درک میفرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:
«ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم».
وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار میگیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباسگونه به شهادت میرسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.