دختر مبارز کرجی در گفت‌وگو با دفاع پرس (قسمت اول):

نظر امام برای ما اولویت داشت/ مرا به کردستان نبردند

فرزانه سادات حسینی دختر مبارز کرجی گفت: زندگی ما جوان‌ها در آن دوران یک تفاوت اساسی با زندگی نسل امروز و نسل قبل از خودمان داشت و این که ما در هر کاری نگاه می‌کردیم ببینیم که امام چه می‌گوید و از ما چه می‌خواهد.
کد خبر: ۲۴۲۴۸۸
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۳:۰۰ - 08June 2017

گروه استان‌های دفاع پرس، در دوران هشت ساله دفاع مقدس زنان سرزمین ایران اسلامی چون مردان پا به میدان دفاع از میهن گذاشتند و در این راه شهید، زخمی و ‏آواره شدند. 

برای نمایاندن چهره‌ زن در سال‌های دفاع مقدس آئینه‌ای شفاف‌تر از خاطرات آنان وجود ندارد، خاطراتی ‏که تاریخ این مرز و بوم را تعیین می‌کند، به آنها شکل می‌دهد و روح می‌بخشد، و امروز برای روشن‌تر شدن گوشه‌ای از نقش بانوان میهن‌مان در دوران جنگ تحمیلی و دفاع مقدس گفت‌وگویی را با «فرزانه سادات حسینی» دختر مبارز کرجی انجام داده‌ایم که بخش اول آن را در ادامه می‌خوانید.

من «فرزانه سادات حسینی» متولد 1343 هستم. نیم قرن از زندگی من گذشته است، ولی الان دنبال فرزانه‌ای هستیم که 14 سال دارد و در زمان انقلاب دوباره متولد می‌شود. من در دوران تحصیل دچار تغییر و تحولی شدم که این تغییر مرا به انقلاب و سپس جنگ پیوند می‌دهد.

اگر این تغییر و تحول نبود شاید من هم مثل خیلی از کسانی می‌شدم که در اطرافمان هستند ولی نه در انقلاب و نه در جنگ هیچ احساس و حضوری نداشتند.

چون 16سال بیشتر نداشتم مرا به کردستان نبردند

آن فرزانه سادات در 12 سالگی دوباره تولد یافت. در سنی که یک فرد می خواهد انتخاب کند و آن زمانی بود که من و دوستانم پیرو نوشته‌ها و نظریات «دکتر شریعتی» شدیم. آن فرزانه سادات جدید با کتاب «چه باید کرد» دکتر شریعتی متولد شد که هنوز هم بعد از آن همه سال برایم تازه است.

آن کتاب در ما تغییر عمده‌ای ایجاد کرد. آن زمان مجبور بودیم که این طور کتاب‌ها را چون جزو کتاب‌های ممنوعه بود، یواشکی در جامیز داخل کلاس مطالعه کنیم.

معلم درس دینی ما «خانم توسلیان» آن زمان توانست ما را از تفکرات روشن دکتر شریعتی بکشاند به سمت «مکتب حسینی» و مسیر زندگی ما را قبل از انقلاب برایمان تعریف کرد. من مدیون خانم توسلیان هستم و برای این دین به نیابتش حج رفتم. چون مسیر زندگی مرا روشن و مشخص کرد. وی با کتاب «زینب قهرمان کربلا» روشن ساختن ذهن ما را آغاز کرد.

من سال دوم راهنمایی بودم که از دکتر شریعتی به دکتر مطهری رسیدم. از 12 سالگی تا 16 سالگی تمام کتاب‌های دکتر شریعتی و استاد مطهری را مطالعه کردم. زمانی شد که به جایی رسیدم که دین اسلام را مطلق کنار گذاشتم و دوباره دینم را با اختیار و آگاهی کامل انتخاب کردم. همه این رویکردها و آگاهی‌ها ما را وارد فضای انقلاب کرد. من حتی به گروهک‌ها هم سر زدم. با آن‌ها رفت و آمد کردم و عقایدشان را بررسی کردم.

نسل ما نسل عمل‌گرا بود. همه چیز را از لابه‌لای اوراق کتاب‌ها به صورت مطلق نپذیرفتیم. خودمان فهمیدیم و عمل کردیم.

آن روزها با دوستانم به تظاهرات می‌رفتیم تا سال 1357، سال پیروزی انقلاب، من اول دبیرستان بودم. خوشبختانه در مسیر انقلاب هم انتخاب درستی داشتیم. آن هم به دلیل همان پیشینه فکری و اعتقادی درستی بود که در ما شکل گرفته بود.

تا این که قضیه کردستان شروع شد. ما به سرپرستی «خانم سلگی» اولین گروه دختران آموزش نظامی دیده در کرج بودیم.

ما را در کرج شهید «مهدی شرع‌پسند» و شهید «جعفر محمدی» آموزش نظامی دادند. آن زمان هیچ دختر آموزش دیده‌ای وجود نداشت. بعد ما شدیم مسئول آموزش سایر خانم‌ها.

آن زمان خاطرم هست که 16 سال بیشتر نداشتم، ولی یک ماشین اسلحه تحویل می‌گرفتم. الان که فکر می‌کنم نمی‌دانم به چه اعتباری این اتفاق می‌افتاد که با یک قبضه اسلحه یوزی که تحویل من داده شده بود و یک راننده ماشین پر از اسلحه را تحویل من می‌دادند و می‌رفتم روستاهای خیلی خیلی دور مثل «احمدآباد»، «قارپوزآباد» و ... تا خانم‌های روستایی را آموزش نظامی بدهم.

در آن دوره من و دوستانم به تمام روستاهای کرج رفتیم و به خانم‌ها آموزش استفاده از اسلحه دادیم، چون آن زمان اعتباری برای پیشروی دشمن نبود. این نیاز احساس می‌شد که تمام مردم حتی خانم‌ها در تمام نقاط شهری و روستایی آماده دفاع باشند. در این دوران ما از خودسازی غافل نبودیم. همراه با شهید «تمیمی» و شهید «مهدی شرع‌پسند» کلاس حفظ نهج‌البلاغه و تفسیر قرآن داشتیم. شرط شهید شرع‌پسند و بچه‌ها این بود که به خطبه «همام» عمل کنیم. خطبه همام را بند به بند می‌خواندیم و خودمان را موظف کرده بودیم که به آن عمل کنیم، تا جایی که ملکه ذهن و رفتارهای روزانه‌مان شود، نه این که فقط آن را روخوانی کنیم.

زمان درگیری‌های کردستان بود. یک گروه بودیم. چهار یا پنج نفر خانم و چند نفر آقا که آموزش مخصوص کمک‌های اولیه دیدیم برای کردستان. ولی کوچک‌ترین عضو گروه من بودم. 16 سال داشتم ولی بقیه بالای 20 سال داشتند. به همین علت هر چقدر التماس کردم آن زمان آقای «ناصح» مسئول سپاه کرج با رفتن من موافقت نکردند و گفتند که شما خیلی کوچک هستی.

والدین من دائم با من در حال بحث بودند. پدرم چون از شاگردان آیت‌الله طالقانی بودند، خیلی ما را محدود نمی‌کردند، اما مادرم خیلی موافق نبودند. حتی چند بار مرا به شدت کتک زدند. به این دلیل که شما فکر کنید دختر 14 ساله‌ای دارید که مدام به تظاهرات می‌رود و هر لحظه امکان دارد که ساواک او را دستگیر کند. یا این دختر نوجوان می‌خواهد به کردستان برود. جایی که کوموله‌ها به وحشیانه‌ترین شکل ممکن با مردم رفتار می‌کردند.

خوب طبیعی بود که یک مادر هیچ وقت راضی نمی‌شود که دختر نوجوانش به دست آن چنان افرادی بیفتد. آن زمان ساعت 4 صبح از منزل خارج می‌شدیم برای این که همراه شهید شرع‌پسند برویم کوه برای تعلیم نظامی! مادران در این دوره هم چنین اجازه‌ای به دختران نوجوانشان نمی‌دهند، چه برسد به آن زمان. با این حال فکر می‌کنم که مادران ما خیلی دل گنده بودند و با این قضایا شجاعانه رفتار می‌کردند. این قصه من بود تا 16 سالگی. یعنی قبل از آغاز جنگ رسمی عراق با ایران.

وقتی جنگ شروع شد من در بخش مجروحان جنگی بیمارستان‌های شهری به عنوان امدادگر کمک می‌کردم. بیشتر در بیمارستان شیر و خورشید (شهید مدنی).

سال 1360 وارد جهاد سازندگی شدم، تا این که در سال 1361 دیپلم خود را گرفتم و همان سال مسئول کمیته فرهنگی جهادسازندگی غرب استان تهران (کرج) شدم.

کار ما این بود که به کل روستاهای کرج را از جاده چالوس تا زرند، اشتهارد، رباط کریم، شهریار، طالقان، ساوجلاغ، نظرآباد و غیره برای تشکیل شوراهای روستایی و تجهیز مساجد، تشکیل کلاس‌های احکام و اخلاق نیرو می‌فرستادیم.

برای این کار از نیروهای خانم که داوطلب بودند استفاده می‌کردیم. به مدت 3 سال در جهاد سازندگی مشغول این برنامه‌ها بودم.

در سال 1360 روستاهایی داشتیم که حتی نمی‌دانستند که انقلاب شده است! وقتی که در روستای آن‌ها از ماشین پیاده شدیم تمام زن‌ها در خانه‌هایشان پنهان شدند. حتی نمی‌دانستند که ماشین چیست! ما 60 کیلومتر داخل جاده خاکی می‌رفتیم و نزدیک به 20 کیلومتر را داخل رمل حرکت می‌کردیم. در منطقه «قطعه چهار زرند» جایی بود که فقط از چهار طرف بیابان و رمل بود. انتهای بیابان‌های اطراف آن روستا می‌رسید به قم.

خاطرم هست من و خانم کلانتری رفتیم به آن روستا تا ابتدا زن خانواده را آگاهی بدهیم تا از آن طریق این آگاهی‌ها به همسر و فرزندان منتقل شود.

پس از شناسایی، به مدت 2 هفته با یک گروه 20 نفره به آن روستا رفتیم و فقط در این مدت با آن‌ها صحبت می‌کردیم تا به آن‌ها بفهمانیم که انقلاب شده. امام خمینی کیست و نظام عوض شده است. بعدها کم‌کم برایشان کلاس قرآن هم گذاشتیم.

آن‌ها کاربرد توالت و حمام را نمی‌دانستند. در بشکه‌ی آبی که با هیزم گرم می‌شد، خودشان را می‌شستند. توالت آن ها هم در بیابان و پشت تپه‌ها بود.

تا این که جهاد سازندگی برای آن ها توالت و حمام ساخت. طریقه استفاده از توالت و حمام را کم‌کم به آن ها آموزش دادیم.

زندگی ما جوان‌ها در آن دوران یک تفاوت اساسی با زندگی نسل امروز و نسل قبل از خودمان داشت. این که ما در هر کاری نگاه می‌کردیم ببینیم که امام چه می‌گوید. امام خمینی از ما چه می‌خواهد.

من رشته تحصیلی‌ام را با نظر امام انتخاب کردم. چون امام فرمودند پرستاری واجب کفایی است. یعنی این که به گردن ماست تا زمانی که امام بگوید دیگر وجوبی نیست و تکلیف تمام است.

من پرستاری را با رتبه پزشکی انتخاب کردم و فرشته شدم...

پایان قسمت اول

انتهای پیام/ 

نظر شما
پربیننده ها