دستنوشته شهید «مهدی رجب بیکی»
خون شد دلم خدایا، رحمی نما به حالم از دوری رفیقان آشفته شد خیالم
تا قله هدایت، یاران من برفتند گم گشته ام خدایا در کوچه ظلالم
همچون پرنده عاشق، من عاشق پریدن اندر غم شهیدان بشکسته هر دو بالم
از شاهدان تاریخ دیدار تازه گردد فالی گرفتهام دوش، خوبین نمود فالم
آیم به سوی جنت تا رویتان ببینم مهمان شوم شما را گر حق دهد مجالم
شهادت در راه خدا برای من از عسل شیرینتر است.
که ...؟ نه، نه، خدایا هرگز؟ اینها گفتیم راست! مگر میشود که خون حسین پایمال شود؟ مگر میشود دست عباس بر پیکر یزید بیاویزد؟
مگر میشود علی اکبر بمیرد؟
نه، نه، هرگز؟
«محمود» شهید شده است. «حسین» شهید شده است، «علی» شهید شده است، «جمال» شهید شده است. کسی نمرده است، همه زندهاند....
خدایا! تو بنگر که چگونه فرزندان ابراهیم، اسماعیلوار به قربانگاه ابتلا میشتابند و پیروزمندانه جان میسپارند.
ببین که چگونه اسطورههای شهادت، حیات را به بازی گرفتهاند و مرگ، به اسارتشان درآمده است. ببین که چگونه آیه وجودشان در بستر جاری زمان، حیات را تفسیر میکند.
خدایا! یارانمان! یارانمان! یارانمان... مهاجران رفتهاند و ما بیانصار شدهایم.
دلاوران قبیله نور، در نبرد با ظلمت، به دشت روشنایی هجرت نمودند تا قله فلاح را فتح کنند و چونان ستارهای در آسمان تیره بدرخشند.
خدایا! به ابرها بگو بگریند، به کوهها بگو بشکافند، به دریاها بگو بخروشند، به توفانها بگو بشتابند، به رودها بگو بنالند، به چشمهها بگو بجوشند، به آسمانها بگو ببارند و به کائنات بگو اشک بریزند!
به درختها بگو که برگهایشان را فرو ریزند و به خزان غربت سرزمینمان رنگ ببازند.
به عقابها بگو که بر سوگ یارانمان بنشینند.
به فرشتگان بگو که خلیفهات را در زمین ببینند تا آیه «انی اعلم ما لا تعلمون»، نزولی دوباره بیابند. به محمد (ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند.
به علی (علیه السلام) بگو که شیعیانش قیامت برپا کردند.
به حسین (علیه السلام) بگو که خونش همچنان در رگها میجوشد و از آن خونی که در دشت کربلا ریخت، سروها رویید، ظالمان سروها را بریدند، اما باز هم سروها سر به فلک کشیدند.
به عباس (علیه السلام) بگو که دستانش بر پیکرمان آویخته است.
به آدم ابوالبشر بگو که از هابیل تاکنون، همواره شهیدمان کردهاند!
خدایا! چه رنج بزرگی است!
تو میدانی که ما چه دردی میکشیم؛ پنداری که چون شمع آب میشویم. ما از مرگ نمیهراسیم، اما میترسیم که بعد از ما، ایمان را سر ببرند و اگر دل از سوختن برگیریم، روشنایی نابود شود و جای خود را دوباره به شب بسپارد، پس چه باید کرد؟
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سوی دیگر، باید شهید شویم تا آینده بماند!
هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود!
عجب دردی! کاش راهی بود تا امروز شهید شویم و فردا باز زنده گردیم تا دوباره شهید شویم.
آری، یاران همه به سوی مرگ رفتهاند در حالی که نگران «فردا» بودند.
خدایا نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطانهای کوچک با «خون» اینان «خان» شوند؟
نکند «جانمایه»ها برای «بی مایهها»ی دون «سرمایه» مقام شود... نکند زمین «خونرنگ» به تسخیر هواداران «نیرنگ» در آید؟
نکند شهادت آنها پایگاهها «دنائت» آنها بشود؟ نکند میوه درخت «فداکاری» اینان را «صاحب ریا کاری» بچیند؟
نکند جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند «خونین کفنان» در غربت بمیرند تا «خویش باوران غرب» کام گیرند؟
خدایا! ماندن چه قدر دشوار است و در غربت زمین، بییار و یاور حضور داشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دستهامان را بسته و غم در سینهمان نشسته است.
ما از نبودن یارانمان رنج نمیبریم؛ بلکه از بودن خویش در رنجیم!... ما میدانیم که آنها زندهاند و ما مردهایم.