... در پادگان ابوذر مجروحی داشتیم که معدهاش ترکش خورده بود. پزشکهای خوبی برای مداوا به جبهه میآمدند. من در قسمت ریکاوری کار میکردم. پزشکی که مجروح را عمل کرد به من گفت: «خونابهی داخل معدهاش را تخلیه کن.» مجروح هنوز کاملاً به هوش نیامده بود. من یک سرنگ به دست گرفتم و زیر تخت رفتم. داشتم سرنگ را میکشیدم تا مواد را وارد سرنگ کنم که ناگهان مجروح معدهاش تحریک شد و نیمخیز شد و بالا آورد و روی سر و صورت من ریخت. من هم با چشم بسته دنبال چیزی میگشتم تا چشمانم را پاک کنم؛ از طرفی یک دستم به مریض بود که از تخت نیفتد. بالاخره با مقنعه، صورتم را پاک کردم.
متوجه شدم آقایی بالای سرم گریه میکند. یک روحانی دیگر هم کنارش بود. سلام کردم و مجروح را به سرتخت برگرداندم. چشمهایم را خوب پاک کردم. نمیدانستم که آن آقا کیست؟! ایشان خطاب به من گفت: «خواهرِ زینبی دیدم که چه کاری کردی؟»
گفتم: «آقا وظیفهام را انجام دادهام.» از لحن صدایش فهمیدم که آیتالله بهشتی است. هم کلام شدن با ایشان برایم افتخار بود پس وقت را غنیمت شمردم و گفتم: «آقا یک سؤال شرعی دارم. من چون پرستارم همیشه لباسهایم خونی است و تمام لحظات توی خون غلت میخورم لباس تعویضی ندارم. مجبورم با همین لباسهای خونی نماز بخوانم. آیا قبول است؟» ایشان گفتند: «این لباس برای احرام مکّه خوب است. من به این لباس بوسه میزنم. چطور قبول نیست. ارزش هر رکعت نماز شما معادل صد هزار رکعت است.»
فردای آن روز وقتی آقای بهشتی از جبهه برگشتند به رئیس بیمارستان آقای روانآور گفته بودند: من دوست دارم این خواهر را ببینم. وقتی به خدمتشان رسیدم، یک پاکت به من دادند و گفتند: «هدیهی ناقابلی است از طرف من سیّد.» گفتم: «آقا! ما برای رضای خدا آمدیم.» وقتی دید نمیپذیرم، ساعتش را باز کرد و به من داد و گفت: «این ساعت را بهت هدیه میدهم که نبض بیمارها را با آن بگیری. نبض بیمارها را بگیر و یادی هم از من بکن.» ساعت را گرفتم و گفتم: «چشم آقا!»
انتهای پیام/