به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، وقتی شهید ستار صبری میخواست ازدواج کند، شرم داشت نکند همسایههایی که شهید دادهاند صدای شادی خانوادهاش را بشنوند. به همین خاطر حتی اجازه نداد به عروسش چادر سفید بپوشانند و به زیارت امام رضا (ع) به عنوان مراسم عروسی بسنده کرد.
ستار با اصالتی زنجانی متولد تهران بود و بزرگ شده جنوب شهر. یکی از جوانهایی که جنگ با دشمن متجاوز دغدغهاش شده بود و قبل و بعد از ازدواج و حتی بعد از تولد فرزندش به جبهه رفت و عاقبت نیز 26 اردیبهشت ماه 1367 به شهادت رسید. پیکر او در حالی به تهران منتقل میشد که حتی همسرش نیز خبر نداشت فرزند دومشان را باردار است و به این ترتیب پسر ستار هشت ماه و چند روز پس از شهادت او به دنیا آمد. متن زیر خاطرات خدیجه یاریزاده مادر شهید است که در گفتوگو با ما بیان کرده است.
فرمانده پایگاهستار متولد سال 42 بود. از همان کودکی قدرت مدیریت خوبی داشت و بعد از انقلاب که بسیج تشکیل شد، به جهت سابقه حضورش در بسیج و همین طور قدرت فرماندهیاش، مسئولیت پایگاه بسیج محله را برعهده گرفت. با شروع جنگ به جبهه رفت و در آنجا هم مسئولیتهای متعددی داشت. ستار درسش را تا دیپلم خوانده بود و بعد به خاطر حضور در جبهه نتوانست ادامه بدهد. هرچقدر گفتم درست را ادامه بده، گفت الان وظیفه ما دفاع از کشور است.
همه فکر و ذکرش جبهه بود. البته من با رفتنش به جبهه مخالفتی نداشتم. منتها میگفتم درست را هم در کنارش بخوان. پدرش مخالف بود که با اصرار زیاد او هم راضی شد. چند وقتی که از رفت و آمد ستار به جبهه گذشت، تصمیم گرفتیم برایش زن بگیریم. غافل از اینکه هیچ چیزی نمیتوانست مانع حضور ستار در جبهه شود.
عروسی خوبانعروس ما از طریق یکی از اقوام معرفی شده بود. ما آذری زبان بودیم و آنها فارس. با این وجود عروسم تمامی شروط پسرم را قبول کرد. ستار برای مراسم ازدواجشان شروط زیادی گذاشته بود. اول اینکه جشنی برگزار نکنند و به جایش مشهد بروند. حتی در فرودگاه هم نگذاشت چادر سفید به عروسم بپوشانیم. خیلی غیرتی بود. بعد از اینکه از سفر برگشتند، مادر شوهرم میخواست به یمن آمدن عروس و داماد دست بزند که ستار گفت: نمیخواهم صدای کف زدنتان را همسایهها بشنوند. ما در این کوچه کلی شهید دادهایم. وقتی خواستیم برایشان گوسفند قربانی کنیم، ستار سریع عروسش را داخل آورد تا در کوچه کسی متوجه نشود جشنی خانوادگی برگزار کردهایم.
دخترش آمد اما... فرزند اول ستار یک دختر زیبا بود. من فکر میکردم بعد از تولد دخترش، دیگر به جبهه نرود. اما باز قصد رفتن کرد و حتی وصیتنامهاش را نوشت و به مسجد محلهمان داد. به او گفتم تو دیگر زن و بچه داری، باید بمانی و مراقب آنها باشی. قبول نکرد و باز راهی شد. بار آخر که میرفت، دخترش در آغوش من بود. آن موقع یک و نیم سال داشت. خیلی هم شیرین شده بود. ولی نمیدانم پسرم چه در جبهه دیده بود که از دختر خردسالش گذشت.
شهادت در کردستان بهار سال 67 که عملیات بیتالمقدسالمقدس 6 انجام شد، پسرم در کردستان بود. در مراحلی از این عملیات به همراه دوستانش برای شناسایی رفته بودند که یک خمپاره کنارشان میخورد و خمپارههایش به سر و چشم ستار اصابت میکند. همرزمانش میگفتند که او بر اثر خونریزی شدید به شهادت رسید. پیکرش را سه روز بعد برای ما آوردند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، خدا را شکر کردم. گفتم خدایا راضی هستم به رضای تو. عروسم اما خیلی گریه میکرد. آخر با یک کودک خردسال و در اوج جوانی، همسرش به شهادت رسیده بود. مادر خانم ستار زن محکمی بود. به دخترش گفت این راهی بود که خودت انتخاب کردی و حالا باید محکم با آن برخورد کنی.
فرزند تو راهی تنها دو روز بعد از شنیدن خبر شهادت ستار عروسم گفت: فکر میکنم باردار هستم. خودش هم مطمئن نبود. وقتی دکتر رفت فهمید که باردار است. این بار بچهشان پسر بود. زمانی نوهام به دنیا آمد که هشت ماه از شهادت پدرش میگذشت. من خیلی دوست داشتم اسم پسرم را روی نوهام بگذارم. اما عروسم اسم علیرضا را دوست داشت و اسمش را علیرضا گذاشت.
کمک به یک نابینا ستار خصوصیات اخلاقی بارزی داشت. بخشنده بینظیری بود. از حقوق 2 هزار تومانیاش یک هزار تومان را به نابینایی کمک میکرد که زن و بچه داشت. وقتی شهید شد آن بنده خدا به خانه ما آمد و تازه فهمیدیم که ستار به او کمک میکرده است. پسرم در وصیتنامهاش نوشته بود: حجاب کوبندهتر از خون من است. (خطاب به همسرش) دخترمان را خوب تربیت کن. من همیشه و همه جا با تو خواهم بود. به یادت و منتظرت خواهم ماند. مادر و پدر گرامیام دوری از شما برایم خیلی سخت است... من را در کنار شهید رسولی دفن کنید.
منبع: روزنامه جوان