به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، شهید حمید قاسم پور در 16 اردیبهشت ماه سال 1372 در خانواده ای مذهبی در شهرستان آباده دیده به جهان گشود. اولین فرزند خانواده، اسوه ایمان، صداقت و پاکی و همچنین نمونه ای والا از اخلاق بود. گویا او را خدا برای خود گلچین کرده بود.
از همان سنین کودکی علاقه شدیدی به اهل بیت (ع) داشت کمی که بزرگتر شد خود اقدام به برگزاری مراسمهای مذهبی و شرکت در جلسات بسیج نمود و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد تا عنوان یک بسیجی فعال را به نام خود ثبت کرد.
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و در رشته کارشناسی حقوق در دانشگاه آزاد اسلامی واحد آباده با عنوان دانشجوی شاهد و ایثارگر (فرزند جانباز 25%) شروع به ادامه تحصیل کرد که با نوشیدن جام شهادت موفق به اخذ مدرک کارشناسی نشد. شهید حمید قاسم پور سرانجام، بعد از دو ماه حضور در جبهه سوریه، در عصر 13 فروردین 95 در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری داعش منطقه خان طومان، در اثر اصابت تیر مستقیم تک تیراندازهای تکفیری به ناحیه چشم و قلب، به فیض شهادت و به آرزوی دیرینه اش رسید روحش شاد.
دلنوشته وحید قاسمپور به برادر شهیدش حمید
سلام دادا خوبی، حمیدم، الهی فدات بشم میدونی چند وقت هس چشم به راه دوختم تا دوباره قد و بالای زیباتو ببینم.
میدونی هنوزم شبا وقتی از خواب پامیشم به خدا میگم خدا جونم داداشم سالم برگرده و برا سلامتیت دعا می کنم. بعد یهو یادم میاد که حمیدم شهید شده.
یادته همیشه بهت می گفتم داداشم تو بهترینی و تو با همه فرق داری. دیدی انقدر خوب بودی که بالاخره برا حضرت زینب هم برادری کردی.
حمیدم همیشه بیل و لودر و جرثغیل و ماشین های دیگه ای که خودت برام گرفتی را میذاشتی و با هم بازی می کردیم تو بازی خاک ریز درست می کردیم. تو از همون موقع می خواستی مرد بزرگم کنی که شجاع باشم. می گفتی باید تحت هر شرایطی با دشمن بجنگیم و با دوستا مهربون باشیم. از همون موقع هدفت رو انتخاب کرده بودی و من نمی دونستم ولی از وقتی که شهید شدی همه وسایل رو گذاشتم تو کمد و کاری بهشون ندارم. یادته چقدر با هم دزد و پلیس بازی می کردیم.
داداش امسال که تو نبودی پیشم تولد نگرفتم. حمید می دونی چقد گریه کردم که دیگه عمو نمیشم و بچه هام عمو ندارن. حمیدم چند وقته نبردیم استخر. می دونی چقد دلم گرفته و چقد دلم تنگ شده. داداش یادته شب 24 بهمن 94 که شب تولد حضرت زینب بود می خواستی از خون بری بهم گفتی: دیدی بالاخره حضرت زینب حاجتمو داد. یادته مامان با گریه قرآن گرفت رو سرت و تو از زیرش رد شدی تو حیاط رو سرم بوسه زدی و گفتی دادا من دارم میرم سوریه و ان شاء الله شهید میشم نذار مامان گریه کنه. حمیدم می دونی چند وقته نه بغلم کردی و نه بوسم کردی. کی جواب این همه دلتنگی منو میده؟!
ولی خب خدا بزرگه. یادته همیشه بهم می گفتی وحید تو زودتر از من ازدواج می کنی. می خندیدم و می گفتم مگه میشه؟ دیدی شد چون تو اصلاً دل به این دنیا نبسته بودی. حمیدم می بینی هنوز بابا وقتی می خواد صدام کنه اول بهم میگه حمید. می بینی مامان هنوزم سر سفره برا تو هم بشقاب میاره و غذای مورد علاقت رو درست می کنه. حمید یادته هروقت خراب کاری می کردم نمی ترسیدم می دونستم داداش دارم و حمیدم تحت هر شرایطی تنهام نمی ذاره. حمیدم می دونی امسال اولین عیدی هس که بهم عیدی نمیدی. یادته پارسال قبل از اینکه بری سوریه برامون حساب باز کردی و عیدیمونو ریختی به حساب. یادته همیشه بهم می گفتی شهادت آرزومه. یادته همیشه می گفتم حمیدم خیلی دوست دارم هیچ وقت تنهام نذار بلافاصله داستان 2 برادر وفادار برام می گفتی.
یادته همیشه شبا پیش هم می خوابیدیم هر شب برام قصه یه شهید رو می گفتی. یادته رفتی مسافرت پیراهن شهید همت را برام گرفتی.
راستی دادا یادت هس پارسال شب یلدا تو بشقاب میوت با پوست پرتقال نوشتی یا زینب. حمیدم یادته می گفتی حفظ ایمان مثل نگه داشتن آتش در دسته ، من نمی خوام گناه کنم برام دعا کن. الان متوجه شدم تو لیاقت شهید شدن رو داشتی. تو آسمانی بودی اما ما چی؟ حمید یادت هس چقدر می بردیم میدان تیر و کلاس اسلحه شناسی ولی الان چند وقته که نبردیم؟ حمیدم یادت هس 11 فروردین 95 تماس گرفتی با هممون صحبت کردی به مامان گفتی تا 25 فروردین ان شاء الله ایرانم ولی طی صحبت به پدر گفتی که پدر جان من تا 15 ایران هستم. به مامان چیزی نگفتم چون مادر است و چشم به راه. حمید روز 13 که رفتیم بیرون خیلی دلمون گرفته بود و گریه کردیم. مامان به نیت سلامتی تو سبزه گره زد و تو هم با اربابت و سالار شهیدان آخرین سبزه عمرت را در حلب گره زدی.
اسفند و دود کنید حمید اومده
با کت و شلوار سفید اومده
تیر و تفنگ چشم حمید من کو؟
صورت زیبای حمید من کو؟
دشمن دین داغم و پس می گیرم
قناری باغم و پس می گیرم