از جنگ جهانی دوم تا جنگ ۸ ساله
این گروه ده نفره شامل ۸ جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس و ۲ همراه خانم بودند. هرکدام از این ۱۰ نفر داستان متفاوتی دارند، حتی دو خانم مترجم که یکی از آنها دانشجوی کارشناسی ارشد زبان ژاپنی و فرزند یک جانباز ۷۰ درصد شیمیایی است و دیگری یک خانم ژاپنی ساکن ایران است که عنوان پرافتخار مادر شهید را نیز برخود دارد و فرزندش محمد را در منطقه عملیاتی فکه تقدیم اسلام کرده است.
خانم یامامورا که او را به خانم بابایی میشناسند از جمله ژاپنیهایی است که در سن هفت سالگی از حمله هستهای آمریکا به هیروشیما و ناکازاکی جان به در برده است. او بر واقعیتی تعجب برانگیز در ذهنیت مردم ژاپن نسبت به آمریکاییها صحه میگذارد که در ادامه داستان سفر این گروه ۱۰ نفره در این کتاب به آن بر میخوریم: «ژاپنیها در سالگرد مراسم قربانیان بمب اتمی در هیروشیما با یاد
کشتهشدگان آن فاجعه، تنها به دنبال تقبیح این فاجعه و جلوگیری از تکرار آن هستند. آنها به دنبال فرهنگ صلحاند و کاری با آمریکاییها ندارند. ژاپنیها از همان سالها با این موضوع کنار آمدند. وقتی هنوز جنازههای سوخته در هیروشیما و ناکازاکی روی زمین بود، آمریکاییها وارد ژاپن شدند؛ ژاپن قحطی زده. آنها وقتی ما را میدیدند به ما شکلات میدادند و به همین راحتی ذائقه تلخ ما را عوض کردند.»
زخم از آمریکا، ترس از ایران و کره شمالی
نقطه عطف کتاب شاید روایت نویسنده از مراسمی باشد که در کنار برنامهها و بازدیدها و دیدارهای متنوع و فشرده، حضور در آن هدف اصلی سفر گروه ایرانی است. مراسمی که راوی آن را این گونه توصیف میکند:
«ساعت ۸ صبح است و شمارش معکوس برای مراسم آغاز میشود. چند نفری هستیم که بفهمی نفهمی انگلیسی میفهمیم از چهار هدفون یکی سهم من میشود. میرویم روی فرکانس زبان انگلیسی و میچسبانیم به گوشمان. گروه کر از دانش آموزان نوجوان ژاپنی به صف شدهاند تا طبق جدول برنامه سرود صلح بخوانند. مجلس مقدمه و معارفه ندارد. رئیس شورای شهر هیروشیما پشت تریبون میرود و ما گوش میسپاریم به برگردان حرفهای او به انگلیسی. به جان کندنی میفهیم که بعد از یک مقدمه، نام ایران و کره شمالی را میآورد به عنوان تهدید همان صلحی که رابرت مرداک باید به جهان مخابرهاش کند. گوشم داغ میشود و هنوز صدای سرفهها از چپ و راست من قطع نشده که نگاه پرسان ما چند نفر که هدفون گوشمان است به هم خیره میشود... منگ حرفهای رئیس شورای شهر هستم که چیزی مثل ناقوس به صدا در میآید. ساعت ۸: ۱۵ است، همان لحظه موعود. همه میایستیم و یک دقیقه سکوت میکنیم؛ یک سکوت معنی دار. بلافاصله فوج کبوتران صلح به سمت آسمان رها میشوند و جماعت شاید ۵۰ هزار نفری کف میزنند و مراسم به طور رسمی با سخنان شهردار هیروشیما آغاز میشود... این مراسم با یک قدمت تقریبا شصت ساله دقیقا در شصت دقیقه اجرا میشود، منظم و ردیف، مثل قطار شین کان سن.»
شیزوکوتی سویا
البته نگاه غلط ناشی از تبلیغ رسانههای غربی است که باعث شد گروهی برای کمک توقف فعالیتهای هستهای از ژاپن به ایران بیایند، اما با واقعیت متفاوتی مواجه شوند تا دریابند ایران خود از بزرگترین قربانیان سلاحهای کشتار جمعی است. همین اتفاق بستر همکاریهای انجمن قربانیان سلاحهای شیمیایی با گروههای مشابه غیر دولتی در ژاپن شد که تاسیس موزه صلح تهران از جمله آنها است. همه اینها داستانهایی دارد که به تفصیل در کتاب آمده و موجب شده خانم دکتر «سویا» ژاپنی و گروهش از سردشت تا هیروشیما پلی بزنند تا صدای مظلومیت ایران به آنجا نیز برسد و نویسنده این کتاب را به او تقدیم کرده است که قلب مهربانش برای نشان دادن غربت شیمیاییها میتپد.
هیروشیما، کربلا نیست!
«سفر به راویت سرفهها» روایتهای توصیفی مناسبی از حضور راوی و گروه همراهش در شهرهای مختلف ژاپن و جزیرههای زیبای آن ارائه میدهد. ارتباط دیدهها و شنیدهها با مفاهیم جنگ و صلح نیز به خوبی شکل گرفته، اما آنچه آن را ویژه کرده نگاه نویسنده و ارتباطی است که بین پدیدههای اطراف با خاطرات و داشتههای اعتقادی خود برقرار میکند و به جذابیت این روایت افزوده است. اگر این تفاوت نگاه در روایت نبود شاید این کتاب با یک گزارش خبری طولانی از یک سفر تفاوتی نداشت و صرفا یک واقعه نگاری ساده با چاشنی کنجکاوی به نظر میرسید اما این اتفاق نیفتاده تا سفرنامه او به کشوری با ۶۸۰۰ جزیره و زاویه مواجههاش با پدیدههایی مثل جزیره آهوان، بمباران توکیو، کامی کازیها، درناهای کاغذی، آیین شینتو، جزیره گازهای سمی اکونوشیما و... به یک روایت خواندنی و ماندگار تبدیل شود. مثل این قسمت: «حالا باید برویم شاخه گلهایی را که در بدو ورود به دستمان داده بودند، زیر یادمان قوسی هیروشیما بگذاریم. میان این ولوله جمعیت من و ابوالفضل فتح آبادی (جانباز شیمیایی ۷۰ درصد اهل نیشابور) گم میشویم. او به سمت موزه هیروشیما میرود و من با شاخه گل معطل در دستم، به دنبال بقیه بچهها میگردم و میروم تا جایی که اشکم را در میآورد و ما را به کربلا میبرد. آنجا جماعتی جلوی یک اتاقک تجمع کردهاند. لیوانهای آب خنک را میگیرند و در آن گرما مینوشند. روی سردر اتاقک به انگلیسی نوشته شده است: «آب بنوشید به یاد کسانی که تشنه ماندند و تشنه کشته شدند» و من یک آن «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» در ذهنم تصویر میشود. اما اینجا کربلا نیست، هیروشیما است. در دنیایی که عمر سعد مشک تزویر به دوش انداخته و به تشنگان سراب صلح میدهد. اینجا هیروشیما است و شاید صدای کربلا فقط در ضرباهنگ سرفههای همان جانباز شنیده شود.»
همسفر با سند تاریخی زنده
اما جذابیت روایت کتاب تنها در طرف ژاپنی و رخدادهای اطراف نیست. نه تنها خانم بابایی که تک تک همراهان حمید حسام در این سفر خود داستان جالبی دارند که نگارنده از توجه به آن غافل نبوده است. یکی از آنها علی جلالی است. او در سال ۶۶ به همراه دو جانباز دیگر برای درمان به ژاپن اعزام میشود تا بعد از سه ماه کما در بیمارستان ناریتا چشم باز کند.
او میگوید: «آنها چند ماه روی من و دو جانباز دیگر اعزامی از ایران کار کردند. ابتدا در ناریتا و بعد در دانشگاه علوم پزشکی توکیو. آخر کار پروفسور کاربلد ژاپنی از درمان چند ماههام نتیجه نگرفت و جوابم کرد. البته این را به من نگفت. در آخرین برگه گزارش پزشکی خطاب به همکاران ایرانیاش نوشت: «برای ایشان کارهای زیادی انجام دادیم، اما متاسفانه به سرانجام نرسید. ما فکر میکنیم ایشان تا چند روز دیگر زنده نخواهد بود. بهتر است اذیت نشوند و این چند روز پیش خانوادهشان در ایران باشند.» یادداشت این پروفسور به عنوان یک سند تاریخی در موزه صلح تهران نگهداری میشود. اما دست تقدیر و توسل به اهل بیت، علی جلالی را با ۹۰ درصد سوختگی و ریه ۲۰ درصدی زنده نگه میدارد تا ۱۶ سال بعد دوباره به ژاپن دعوت شود و در سال ۸۴ در شهر اوساکا پروفسور ناکاتی را ملاقات کند. بقیه ماجرا هم به تفصیل در کتاب ثبت شده است.
سفر به روایت سرفهها را نشر صریر در ۲۰۸ صفحه منتشر کرده است. چاپ اول آن در سال ۹۱ و چاپ دوم نیز در سال ۹۲ به قیمت ۶ هزار تومان به بازار نشر آمده است.