هنوز صدای زیارت عاشورایش را می‌شنوم

مادر شهید جواد کوهساری گفت: هنوز صدای زیارت عاشوراهایی را که جواد در دل شب در اتاقش می‌خواند می‌شنوم.
کد خبر: ۲۴۶۰۹۹
تاریخ انتشار: ۱۲ تير ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۲ - 03July 2017
هنوز صدای زیارت عاشورایش را می‌شنومبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید جواد کوهساری اولین شهید مدافع حرم مشهد است. گفت و گو با خانواده جواد، هم سخت خواهد بود و هم آسان. به منزل شهید جواد کوهساری که می رسیم با عکس شهید که روی دیوار ساختمان نصب شده روبه رو می شویم. زنگ را می زنم و لحظاتی بعد پدر شهید به استقبال ما می آید. پس از خوش و بش و احوالپرسی های معمول گفت و گو را با پدر و مادر جواد شروع می کنم.

آقای کوهساری پدر شهید جواد که این روزها هم انگار خیلی دلتنگ فرزندش شده است، این طور می گوید: حدود 17 سال عضو فعال بسیج و به معنای واقعی گوش به فرمان رهبر بود. همیشه خبرهای سوریه و عراق و تجاوز تروریست های تکفیری را پیگیری می‌کرد. به برادرش گفته بود که از مادرش برایش رضایت اعزام به سوریه را بگیرد اما من راضی به رفتنش نبودم. مدتی گذشت و من اجازه رفتن به او نمی دادم اما وقتی او را در لباس مدافعان حرم دیدم سر و صورتش را بوسیدم و گفتم: «من راضی‌هستم، برو...»

وقتی خبر شهادت آمد

با آقا مصطفی عارفی عازم عراق شد؛ وقتی خبر شهادت جواد را دادند پس از آن دائم فکرم مشغول بود. نمی دانم چرا هر وقت مصطفی را می دیدم با خودم می گفتم مصطفی هم شهید می شود. تقدیر همین گونه بود و همین طور هم شد و مصطفی تقریبا یک سال بعد از جواد به شهادت رسید.
 
جواد مربی تخریب‌ بود و در تمام فنون جنگی آموزش دیده بود و در عراق میدان مین‌ها را پاکسازی می کرد. به شدت اخلاق مدار بود و به ما احترام می گذاشت. هیچ وقت  کاری انجام نمی داد که ما از دستش ناراحت شویم. جواد در سخت ترین شرایط جنگی همیشه داوطلب بود.
 
یکی از همرزمانش می گوید جواد همیشه به آنها می گفته «من آمده ام تا به هر شکلی که هست هرکاری که از دستم برمی‌آید انجام دهم و به شهادت برسم.» او احترام خاصی برای شهدا و جانبازان قائل بود. گاهی وقت ها به آسایشگاه جانبازان امام خمینی(ره)  سرمی‌زد؛ در استحمام جانبازان قطع نخاعی کمک می کرد، کارهایشان را انجام می داد و چون پسر شوخ طبعی بود اسباب خنده جانبازان را فراهم می کرد و برخی از بچه های آسایشگاه او را مثل رفیق خودشان می دانستند. روزی که شهید شد تعداد زیادی از جانبازان به مراسمش آمدند. آن ها با ویلچر از راه های دور و نزدیک  آمده بودند.

خادم آستان حضرت رضا(ع) بود

جواد خادم افتخاری حضرت رضا(ع) بود. شب ها و روزهای بسیاری به حرم می رفت و ارادت زیادی به ائمه اطهار داشت. آخر هم در فلوجه و در نزدیکی سامرا و حرم صاحب اسمش به شهادت رسید. جواد اولین شهید مدافع حرم ایرانی اهل مشهد است.

دلم نیامد مانعش بشوم

حالا نوبت مادرانه ها می شود. حاجیه خانم سدیدی مادر شهید هم برایم از جوادش می گوید:
جواد پیش از این که ماجرای رفتنش به عراق را مطرح کند پدرش اصرار داشت که او ازدواج کند.
 درسش تمام شده بود و لیسانسش را در رشته حسابداری گرفته بود و در رشته حقوق هم در حال تحصیل بود. ما به او می گفتیم حالا که درست تمام شده و مشغول به کار شدی باید ازدواج کنی. جواد هر بار بهانه می آورد و حرف را عوض می کرد و ما دلیل این کارش را نمی فهمیدیم. یک روز دور هم در خانه نشسته بودیم که تلفنش زنگ زد. صحبت هایی بین جواد و کسی که پشت خط بود رد و بدل شد، بعد که صحبت جواد تمام شد دیدیم جواد از خوشحالی سر از پا نمی شناسد وقتی دلیل خوشحالی اش را پرسیدیم گفت: «کارم درست شده می خواهم به عراق بروم برای دفاع از حرم امام حسین(ع)».

خبر آنقدر ناگهانی بود که همه شوکه شدیم. اول راضی به رفتنش نبودیم. خواهرها و برادرش وقتی شنیدند که جواد قرار است به عراق برود شوکه شدند. برادرش به من گفت اگر شما بگی نرو، نمی‌رود. ولی من که حال پسرم را دیدم دلم نیامد مانع رفتنش شوم. (بغض راه گلوی مادر شهید را می گیرد و لحظاتی سکوت می کند) پدر شهید حرف های همسرش را این طور ادامه می دهد: «جواد با محمد اسدی و  مصطفی عارفی که آنها هم از شهدای مدافع حرم اند رفیق بود و هر سه با هم به عراق رفتند.

چند روز صبر کنید

پدر شهید عارفی می گفت وقتی محمد، مصطفی و جواد را به فرودگاه می برده به آنها گفته چند روزی صبر کنید و بعد به عراق بروید که جواد گفته: «زمانی برای صبر کردن باقی نمانده و داعشی ها هر لحظه در حال پیشروی در خاک عراق هستند و ما باید هر چه سریع تر خودمان را به عراق برسانیم.» جواد به من گفت آنجا مربی است اما بعد ها خبر رسید که محمد جزو تخریبچی ها بوده است.

خاطره مصطفی از حماسه جواد

آقامصطفی عارفی تعریف می کرد: «به محض این که به عراق رسیدیم جواد خیلی زود در شرایط جنگ و جهاد قرار گرفت. او انگار نمی خواست در احساس تکلیفی که بر دوش خودش می دیده لحظه ای درنگ کند. پس از ورودمان به منطقه به او گفتند که ما مجبوریم از جاده ای که در تیررس داعشی هاست پیشروی کنیم و بقیه زمین ها پر از مین است. جواد بدون معطلی دست به کار می شود و با وظیفه ای که برای پاکسازی منطقه از مین ها به عهده اش می گذارند، مشغول کار می شود. بعد از انجام کار مسیر چک می شود که حتی کمترین خطری جان مدافعان حرم را تهدید نکند و بعد از آن به فرماندهان و مدافعان حرم اطمینان می دهند که مسیر از مین ها پاکسازی شده است.

پرواز جواد

فردای آن روز خبر می دهند که یکی از رزمندگان عراقی وسط یک نیزار به شهادت رسیده است و پیکرش وسط میدان مین بوده که جواد برای برگرداندن پیکر آن شهید جلو می رود، وقتی به پیکر شهید می رسد و می خواهد پیکر شهید را بلند کند و روی دوشش بگذارد و به عقب برگردد، تله انفجاری که داعشی ها زیر پیکر شهید گذاشته بودند منفجر می شود و بدن جواد را متلاشی می کند.» شهید محمد اسدی که در نزدیکی جواد بوده بعدها تعریف می کرد که: «تله انفجاری تقریبا بیست کیلو وزن داشته و پیکر را کاملا متلاشی کرده بود.» پیکر از هم پاشیده جواد را داخل یک پتو پیچیده بودند و به ایران فرستادند.
 
پسرم جواد، محمد اسدی و مصطفی عارفی همیشه با هم بودند و هر سه نفر هم در راه دفاع از حرم شهید شدند.

مادر ادامه می دهد: هر روز تماس می‌گرفت و با من و پدرش صحبت می‌کرد؛ ما مرتب با هم در تماس بودیم. روزی که شهید شده بود ساعت 10 صبح با برادرش تماس گرفته بودند و خبر شهادتش را داده بودند، من به حسینیه نزدیک منزلمان رفته بودم. در حال نماز بودم که متوجه شدم دو خانم که آن ها را نمی شناختم در حسینیه مرا صدا می زنند.
 
آنها از طرف دوستان جواد خبردار شده بودند و آمده بودند تا خبر شهادت جواد را به من بدهند، گفتند:«به جواد زنگ بزن ببین برگشته؟ مصطفی عارفی و بقیه دوستانش آمده اند» کنجکاو شدم. کمی که دقت کردم دیدم بدنشان می‌لرزد، گفتم: «پسر من رفته شما چرا نگران هستید؟» آنها جوابی ندادند و من به طرف منزلمان برگشتم، وارد اتاق که شدم دیدم همه دوستان جواد و تعدادی از فامیل هایمان جمع شده‌اند، شک کردم اما باور نمی‌کردم جواد شهید شده است. بعدها یک روز آقا مصطفی عارفی  به خانه ما آمد و کوله‌ جواد را به من نشان داد.

آرزوی دامادی جواد  

مادر شهید حالا با بغض مادرانه و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: «می‌خواستم دامادش کنم، وقتی جواد اصرار های من را دید با خواهرش به بازار رفت و برای دلخوشی ما یک دست کت وشلوار خرید (بغض می کند و اشک هایش را با گوشه چادرش پاک می کند و ادامه می دهد) هنوز کت و شلوار جواد را بعد از دو سال از تاریخ شهادتش نگه داشته ام. چندبار خواهر و برادر هایش خواسته اند کت و شلوار را به کسی بدهند اما نگذاشتم.» دوباره سکوت می کند و دوباره اشک از روی گونه هایش می غلتد و روی چادرش می افتد و با بغضی که در گلویش گیر کرده می گوید: هنوز صدای زیارت عاشوراهایی را که در دل شب در اتاقش می خواند می‌شنوم.

 آن روزهای پر اضطراب

روزی که به منزل شهید جواد کوهساری رفتیم برادرش به مسافرت رفته بود. شماره تلفنش را گرفتم و با او هم گفت و گو کردم. مهدی بعد از دوسال از شهادت جواد هنوز وقتی حرفی از او به میان می آید بغض می کند و خاطراتش را می گوید. بعضی وقت ها سکوتش پشت خط تلفن آن قدر طولانی می شود که فکر می کنم ارتباطمان قطع شده اما طولی نمی کشد که صدای مهدی از آن طرف خط به گوش می رسد. خبر شهادت جواد را به او داده بودند و قرار شده بود خانواده اش را خبردار کند اما هر چقدر با خودش کلنجار رفته راهی برای مطرح کردن موضوع پیدا نکرده بود.
 
مهدی می گوید: جواد 29 سال داشت و در اطراف شهر فلوجه به شهادت رسید؛ جمعه سی‌ام ماه رمضان بود که جواد با من تماس گرفت و خبر سلامتی‌اش را داد و گفت؛ همه چیز اینجا خوب است و ما در پشتیبانی پشت خط هستیم و بعد از این چند جمله بود که  تلفن قطع شد.
آن روز دلشوره داشتم. دوباره جواد با من تماس گرفت به محض این که خواستم جواب بدهم قطع شد، خودم دوباره تماس گرفتم؛ این بار کسی که پشت خط جواب می داد برادرم نبود. مردی بود که با لهجه خاصی به زبان فارسی  صحبت می‌کرد و گفت حال جواد مساعد نیست و او را به ایران می‌آورند، آن لحظه ته دلم لرزید و تماس قطع شد.

گفت هنوز پیکر نرسیده

جواد یک شماره تلفن به من داده و گفته بود هر وقت با من کاری داشتید و نتوانستید من را پیدا کنید با این شماره تماس بگیرید. وقتی تماس گرفتم مردی که پشت خط بود با من در یکی از نقاط مشهد قرار گذاشت و خبر شهادت جواد را به من داد و گفت تا پیکر نرسیده به کسی اطلاع ندهید چون معلوم نیست تا کی برسد. با شنیدن خبر شهادت برادرم انگار دنیا روی سرم خراب شد، نمی‌دانستم باید چه کار کنم. گیج شده بودم. باورم نمی‌شد جواد شهید شده باشد. دو، سه روز به هر جایی که فکرم می رسید سرزدم. از دفتر نمایندگی وزارت امور خارجه گرفته تا سازمان های نظامی و هر جای دیگری که فکرش را بکنید. از وضعیت برادرم پرسیدم اما چون جواد از آن سازمان ها اعزام نشده بود کسی از  او  خبر نداشت. نام شهید کوهساری به نام جواد مددی ثبت شده بود و در ایران هم پیکرش را به این نام می‌شناختند و دلیل این بی خبری ها هم دقیقا همین موضوع بود.
 
بالاخره گفتند که تا چند روز آینده پیکر برادرم  به مشهد منتقل می شود. پیکرجواد در راه مشهد بود و مجبور بودم به خانواده ام خبر بدهم دیگر نمی شد صبر کنم زمان به تندی می گذشت منتظر فرصتی بودم که یکی یکی اعضای خانواده را مطلع کنم در حالی که فشار زیادی را به خاطر از دست دادن برادرم تحمل می کردم دائم به داخل اتاق می رفتم و هربار چیزی به خانواده می گفتم. یک  بار می گفتم: خبر رسیده که عراق خیلی شلوغ شده، یک بار می گفتم باید آماده باشیم که جواد اگر زخمی شد و به ایران برگشت شوکه نشویم. یک بار می گفتم جواد آرزو داشت شهید شود و... به هر شکلی بود بالاخره خبر شهادت جواد را به پدرم دادم.
 
حال پدرم بد شد. نشست و گریه کرد. من هم تمام خاطرات مشترکمان را با جواد در آن روزها مرور می کردم و نشستم و پابه پای پدرم به یاد جواد گریه کردم. چهار، پنج روزی حال خوبی نداشتم و چهارشنبه رفتیم بهشت رضا(ع)، اجازه نمی‌دادند پیکر را ببینیم، بعد از صحبت با مسئول سردخانه و بسیجی‌هایی که آن‌جا بودند توانستم فقط  از روی تابوت مشخصات برادرم را ببینم.

منبع: خراسان
نظر شما
پربیننده ها