ترور کور منافقین زندگی مشترک چند ماهه‌ام را نابود کرد

همسر شهید سبقت‌الله تیمورنیا گفت: همسرم، تکیه‌گاه زندگی‌ام، پدر فرزندم و همه وجودم را به این خاطر از دست دادم که یک عده منافق خدانشناس عقده خود را با ترورهای کور درمان می‌کردند. آنها زندگی مشترک ما را به هم زدند.
کد خبر: ۲۴۶۷۵۵
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۶ - 08July 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، عجیب است آدم‌هایی که روزگاری نه چندان دور چندین هزار نفر از هموطنانشان را ترور کرده‌اند، حالا طلبکار از آب درآمده‌اند که چرا نظام اسلامی تعدادی از آنها را به سزای عملشان رسانده و اعدام کرده است.
 
وقتی زندگینامه شهید ترور سبقت‌الله تیمورنیا را از زبان همسرش مهوش درزی بوستانی شنیدم، بار دیگر جنایات این گروهک پلید در نظرم تازه شد. سال 63 منافقین با بمب‌گذاری کور، سبقت الله را به همراه جمعی دیگر از هموطنانمان در راه آهن تهران به شهادت رساندند. در حالی که تنها چند ماه از ازدواج وی می‌گذشت و نوزادی در راه داشت. متن زیر روایت کوتاه همسر شهید از دلدادگی سبقت‌الله به او و ماجرای شیرین ازدواجشان است که پیش‌رو دارید.
 
متولد خلخال

با همسرم همشهری بودیم. در یکی از کوچه‌های قدیمی و سنتی خلخال با همسایه‌هایی که غالباً همدیگر را می‌شناختند، روزگاری ساده اما پر از محبت و مهربانی را طی می‌کردیم. من از کودکی پدرم را از دست داده بودم و مادر و برادرهایم حسابی هوایم را داشتند. طوری که لوس بار آمده بودم. یادم است یکبار می‌خواستم آش درست کنم. پدر سبقت‌الله قد و قواره‌ام را نگاهی کرد و از سر شوخی گفت: دختر جان مگر تو بلدی آش درست کنی؟ با جسارت گفتم: بله که بلدم. ایشان هم خندید و گفت: آفرین تو حتماً عروس من می‌شوی.
 
نمی‌دانم چرا حرفش به من بر خورد. در دلم گفتم هیچ وقت عروستان نمی‌شوم. در حالی که همسرم علنی گفته بود بالاخره با او ازدواج خواهم کرد! آن موقع سن و سال کمی داشتم. اوایل دهه 60 بحث خواستگاری‌شان پیش آمد و آن موقع 15 سال داشتم. من متولد سال 45 هستم و سبقت الله هم متولد سال 40 بود.
 
ترور کور منافقین زندگی مشترک چند ماهه‌ام را نابود کرد
 
خواستگار سمج
 
گذشت تا اینکه یک روز خانواده همسرم مرا از مادرم خواستگاری کردند. مادرم راضی به این ازدواج نبود و سنم را بهانه کرد. چند وقت بعد یک‌نفر دیگر به خواستگاری‌ام آمد. سبقت‌الله تا موضوع را فهمید رفت پیش خواستگارم و از من بد گفت! کاری کرد که رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند اما سنم به حدی رسیده بود که خواستگارها یکی بعد از دیگری از راه می‌رسیدند. همسرم اوضاع و احوال را که دید، دوباره به خواستگاری‌ام آمد. این را هم بگویم که برادرهایم هم راضی نبودند. به مادرم می‌گفتند چرا با خانواده تیمورنیا رفت و آمد می‌کنی. نکند فکر کنند غیر مستقیم می‌خواهی مهوش را به سبقت‌الله بدهی.

نمی‌دانم چطور شد که مادرم به حرف برادرهایم گوش نداد. شاید قسمت بود که به خواستگاری دوم سبقت الله جواب مثبت بدهد. البته این بار قدرت الله برادر بزرگ‌تر همسرم پا پیش گذاشته بود و مادرم به قول خودش نمی‌توانست روی او را زمین بیندازد. نهایتاً قبول کرد و اواخر سال 62 به عقد و ازدواج سبقت الله درآمدم.
 
رزمنده‌ای منتظر

بعد از ازدواج به تهران آمدیم. چند روزی که از ازدواجمان گذشت، همسرم را بیشتر شناختم. فهمیدم که دو سال خدمت سربازی‌اش را در جبهه بوده و باز هم سودای رفتن دارد. می‌گفت: «محیط جبهه را هیچ کجای دیگر نمی‌توانی بیابی. من باید باز به جبهه بروم.» چون باردار شده بودم، گفتم بگذار بچه به دنیا بیاید کمی زندگی‌مان را جمع و جور کنیم بعد برو. چه می‌دانستیم که قسمت است در همین تهران به شهادت برسد.
 
فروردین 63
 
نوروز 63 تازه تحویل شده بود و سه ماه از ازدواج من و سبقت الله می‌گذشت. روزهای واقعاً شیرینی را پشت سرمی‌گذاشتیم. چون هنوز زندگی‌مان سر و سامان درستی نگرفته بود، قرار شد روز ششم فروردین که تعطیلات رسمی تمام می‌شد با هم به میدان راه آهن برویم و کمی وسایل برای خانه‌مان بخریم.

من آن روز خیلی خوشحال بودم. سبقت‌الله هم همین طور. یک جور ذوق و شوق  خاصی برای خرید کمبود وسایل خانه‌مان داشتیم. با هم رفتیم و مشغول خرید بودیم که یکدفعه نفهمیدم چطور شد صدای انفجاری شنیدم و از هوش رفتم. گویا منافقین در میان مردم بمب منفجر کرده بودند. به هوش که آمدم دیدم دست و پایم شکسته و سه روز است که در بیمارستان بستری هستم. برادرهایم مرا پیدا کرده بودند. سراغ سبقت‌الله را گرفتم، حرف را پیچاندند. تا یک ماه که از بیمارستان مرخص شدم، نمی‌دانستم که همسرم به شهادت رسیده است. حتی خانواده همسرم وقتی پیشم می‌آمدند لباس‌های سیاه را درمی‌آوردند تا متوجه فقدان همسرم نشوم.
 
بالاخره فهمیدم که همسرم را در اول زندگی مشترکمان از دست داده‌ام. من مانده بودم و نوزادی که هنوز چند ماه به تولدش مانده بود. بر اثر فشارهای روحی نوزادم را خیلی نحیف و ضعیف به دنیا آوردم. همسرم، تکیه‌گاه زندگی‌ام، پدر فرزندم و همه وجودم را به این خاطر از دست دادم که یک عده منافق خدانشناس عقده خود را با ترورهای کور درمان می‌کردند. آنها زندگی مشترک ما را به هم زدند اما چرا؟
 
منبع: روزنامه جوان
 
 
نظر شما
پربیننده ها