در ۱۷ دی ۱۳۱۴، جشنی از طرف «علی اصغر حکمت» که خود نقش فعال و مؤثری در این ماجرا داشت، در دانشسرای مقدماتی و در حضور رضاشاه برپا شد. در این جشن، همسر و دختران شاه و جمعی از همسران وزیران و وکیلان بدون حجاب شرکت داشتند. شاه طی نطقی همه زنان را به عدم استفاده از حجاب تشویق نمود و اعلام کرد «تاکنون نیمی از جمعیت کشور به حساب نمیآمدند؛ زیرا در پرده به سر میبردند. او ادامه داد که نجابت و عفت زن به چادر مربوط نیست و زن روحاً و اخلاقاً میبایست عفیف باشد.» از این تاریخ به بعد، استفاده از چادر یا هر سرپوشی، به جز کلاههای اروپایی، ممنوع اعلام شد. زنان محجبه حق ورود به خیابانها یا استفاده از وسایط نقلیه را نداشتند. کسبه نیز مجاز به فروش اجناس به زنان باحجاب نبودند. آنهایی که جرئت میکردند در مقابل این بیقانونی خشونتبار ایستادگی کنند، با حمله و بیحرمتی مأموران شهربانی مواجه میشدند.
مأموران انتظامی مجاز بودند زنان محجبه را تعقیب نموده و به منزل آنها وارد شوند، صندوقهای لباس آنها را تفتیش کرده و اگر چادر بیابند به غنیمت برده یا آن را پاره کنند. به وزارت معارف نیز دستور داده شده بود که در کلیه مدارس دخترانه معلمان و دانشآموزان بدون حجاب باشند و در غیر این صورت به مدارس راه داده نشوند. کلیه حکام ولایات نیز دستور داشتند از پذیرفتن زنان باحجاب که به ادارات مراجعه میکردند، خودداری به عمل آورند. اما از سوی دیگر، مطابق بخشنامه و متحدالمالهایی که از طرف دولت صادر میشد، شهربانی موظف بود که در نهایت حفظ امنیت از هر نوع سوءاحترام به زنان بدون حجاب جلوگیری کند.
شدت تبلیغات بر ضدحجاب چنان گسترده بود که بسیاری از زنان معتقد و مؤمن که با مشکل منع استفاده از چادر مواجه بودند، منزوی شدند و بخشی از زنان که فعالیتهای اجتماعی داشتند، از این فعالیتها دور ماندند. عدهای نیز بنا به ذوق و سلیقه خویش با پوشیدن پالتو و مانتو و سرکردن چارقد و شالگردن یا استفاده از کلاههای بزرگی که تمام موهای آنها را در بر میگرفت، سعی میکردند حجاب اسلامی را حفظ کنند. اما دولت برای مقابله با این قبیل اقدامات نیز متحدالمالی به شماره ۲۹۷۰ مورخ 1315/3/11 صادر کرد مبنی بر اینکه از استعمال چارقد بانوان جلوگیری به عمل میآید.
اعمال کشف حجاب در شهرهای مذهبی با مشکلات بیشتری همراه بود. در شهر قم بانوان معلم تهدید به استعفا کردند. همچنین بسیاری از اهالی شهر، حتی پیش از ۱۷ دی که «روز آزادی زن و کشف حجاب» نام گرفت، به دلیل انتشار خبر برداشتن حجاب از رفتن دختران خود به مدرسه ممانعت به عمل میآوردند. اعلاناتی نیز از طرف مردم علیه حجابزدایی بر دیوارهای شهر نصب شده بود.
با صدور بخشنامه شماره ۵۴۱ مورخ 1315/3/30 از طرف وزارت داخله در شهر مشهد از گرمابههای زنانه التزام گرفته شده که هیچ زنی را بدون کلاه به حمام راه ندهند، و در صورتی که زنی با چارقد به حمام برود اسم او و همسرش راپرت داده شود و در این رابطه مأمورینی بودند که به طور محرمانه وضعیت خانمها و حمامیها را اطلاع میدادند. همچنین از گاراژهایی که در این شهر وجود داشت، التزام گرفته شده بود که زنان با چارقد را سوار نکنند. اجرای قانون رفع حجاب علاوه بر اینکه برای زنان مسلمان کشور ایجاد مزاحمتهای فراوان کرد، برای زنان مسلمان خارجی نیز که بنا به دلایلی مانند زیارت یا سیاحت در ایران به سر میبردند، مشکلاتی آفرید. به همین دلیل نیز از سوی دولت مقرر شد زنان اتباع خارجی یا باید از لباسهای ملی خود استفاده کنند یا اینکه به لباسهای غربی ملبس شوند و از استعمال چادرهایی که نسوان ایرانی سابقاً بدان ملبس بودند، اجتناب ورزند.
نخستین واکنش جدی روحانیت علیه طرح حجاب زدایی، از شیراز آغاز شد. در جشنی که با حضور «حکمت» وزیر معارف در مدرسه «شاهپور» برگزار شده بود. در این جشن عدهای از دختران جوان بر روی صحنه ظاهر شده به ناگاه حجاب خود را برداشتند و به پایکوبی پرداختند. این حادثه حتی اعتراض عدهای از حاضرین جلسه را نیز برانگیخت. فردای آن روز در مسجد «وکیل» شیراز، اجتماعی توسط «سید حسامالدین فال اسیری» برپا شد. وی در این سخنرانی به انتقاد از عملکرد رژیم پرداخته و مردم را هشدار داد که مواظب توطئهها باشند. به دنبال این سخنرانی او را بلافاصله دستگیر و زندانی کردند.
آیتالله «سیدابوالقاسم کاشانی» نیز از روحانیونی بود که با لحنی تند به رضاخان اعتراض میکند. از دیگر روحانیون صاحب نام این دوره امام جمعه تهران «حاج سیدمحمد» بود که در پی مخالفت با کشف حجاب، محبوبیت خاصی در تهران و ایران پیدا کرد؛ زیرا که گفته بود «اگر کشته شوم عیالم را بدون حجاب در مجلس جشن بیحجابی نخواهم برد.»، «سیدابوالحسن طالقانی» هم به علت اعتراض به اقدامات ضد اسلامی به ویژه کشف حجاب، مکرراً به زندان افتاد و یا تبعید شد، فرزندش «سید محمود طالقانی» که در این ایام طلبهای پر شور بود، در سال ۱۳۱۸ در درگیری با پاسبانی که به اجبار قصد برداشتن چادر زنی را داشت به زندان افتاد. با سرکوب قیام گوهرشاد، روحانیون در تنگنای بیشتری قرار گرفتند، بعد از اعلام رسمی کشف حجاب, آنان را مجبور به سکوت کردند و دیگر فرصتی برای بیان آشکار مخالفتهای خود نیافتند. تنها مورد استثنا مخالفتهای روحانیون ولایات بود که البته مخالفتهایشان بازتابی فراتر از همان ناحیه نداشت و از سوی ماموران ولایت نیز به شدت با آنان برخورد میشد. سرکوب قیام مسجد گوهرشاد و برخورد تند رضاخان با ایت الله حائری پیش از قانون کشف حجاب، توانست واکنشها را محدود کند.
پس از روی کار آمدن «محمدرضا پهلوی» در سال ۱۳۲۰، گروهی از زنان که از فشار حکومت پدرش سخت به ستوه آمده بودند، در مخالفت با کشف حجاب، در معابر عمومی با چادر ظاهر شدند و مأموران حکومتی هم علیرغم وجود قانون کشف حجاب چندان که باید با آنان مقابله نمیکردند. در مهرماه همان سال، آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی طی نامهای به نخست وزیر وقت خواهان کم کردن فشار بر زنان محجبه شد. در سال ۱۳۲۳ نیز آیت الله «سید حسین طباطبایی قمی» از مراجع وقت، نامهای به شاه جدید نوشت و از وی خواست کشف حجاب اجباری را الغا کند. سرانجام با مخالفت علما و مقاومت مردم، قانون کشف حجاب لغو شد. انتشار دو فتوای «حاج حسین آقا بروجردی» و «حاج سید محمدتقی خوانساری» که دال بر لزوم حجاب و تحریم بی حجابی بود، در آن روزها منتشر شد و از نظر فرهنگی و دینی مردم را به سمت حجاب تشویق کرد.
به مناسبت سالگرد قیام مسجد گوهرشاد، که حرکتی در اعتراض به کشف حجاب رضاخانی بود، به خاطراتی از زبان شاهدان عینی کشف حجاب در مشهد که گویای استقامت شیرزنان ایران اسلامی در برابر این قانون ننگین، اشاره خواهیم داشت.
ذائقهام تلخ است هنوز
امام خمینی (ره):
«... اما من تلخی این کشف حجابی که اینها کردند و اسمشان را پسر رضا خان بعداً «آزاد زنان و آزاد مردان» گذاشت، من تلخیاش در ذائقهام هست، شما نمیدانید که چه کردند با این زنهای محترمه و چه کردند با همه قشرها. اینها میخواستند زن را وسیله قرار دهند از برای اینکه سرگرمی حاصل شود برای جوانها و در کارهای اساسی اصلاً وارد نشوند.»
طلب مرگ از خدا
ماشاءالله رحیم پور ازغدی:
«پدر من، رئیس صنف چوب فروشها بود.
یادم است، یک شب زمستانی بود. بیدار شدم دیدم سر پدرم روی کرسی است و مثل باران دارد گریه میکند. گفتم: «آقاجان! چرا گریه می کنید؟» گفت: «گریه نمی کنم، بخواب».
دو، سه ساعت بعد بیدار شدم باز دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «اتفاقی افتاده است؟»
گفت: «فردا باید با مادرت سربرهنه به شیر و خورشید برویم. بابا! من مرگ خودم را از خدا میخواهم». گویا برای رؤسای همه صنفها نامه آمده بود که باید با خانمهایتان به جشن بیاید.
فردا خبر آمد شیر و خورشید آتش گرفته و مجلس به هم خورده است.»
هفت سال ساکن روستا شدیم
عبدالرحمن امیرحسنخانی:
«منزل ما در محله «تالار فردوس» بود؛ در کوچهای به نام «آقایان». برای پدرم دعوتنامه میآید که با مادرم در جشن چادربرداری در بخشداری فردوس شرکت کند.
پدرم همان روز به یکی از آشنایان که ماشین داشته است می گوید: «خانواده ما را سوار ماشین کن و از اینجا ببر. ماشین در بین راه خراب میشود. مادرم و دیگر بچه ها اثاث ضروری را از بین راه سوار الاغ و اسب میکنند. ما برای 7 سال ساکن روستای درگو شدیم. پدرم عماد النظام بود که شد مالدار و کاورز.»
چادرم را با چاقو پاره کرد
زهرا نجف پور:
«یادم هست قحطی شده بود و با کوپن به مردم نان میدادند. پدرم (غلامعلی) مریض بود و مادرم (مریم) مجبور بود برای گرفتن نان از روستایمان «محمدآباد» به مشهد برود.
مادرم میگفت: «آمدم پنجراه پایین خیابان، بچه دوسالهام هم بغلم بود. نان گرفتم و بر میگشتم که یک آژان از پشت سر چادرم را برداشت و روسری ام را جوری کشید که سنجاق قفلی روسری، گلویم را خراشاند، بعد هم با چاقو پارهشان کرد. یک آژان دیگر که همسایهمان بود، مرا آنجا دید و آمد دستمال ابریشمیاش را داد تا سرم کنم. مادرم دیگر به شهر نرفت و تا مدتها همان آژان میآمد و کوپن را از ما میگرفت و برایمان نان میآورد. مادرم میگفت: «این آژانها هم خوب و بد دارند.»
بچه «هاجرخاتون» سقط شد
عبدالعلی شعاعی:
«شش یا هفت ساله بودم که مریض شدم. پدرم مغازه نجاریاش بود. با مادرم (هاجر خاتون) که حامله بود به طرف مطب دکتر رفتیم. اسمش هنوز یادم هست، دکتری بود ارمنی به نام «بنیامین». هنوز به مطب دکتر نرسیده بودیم که یک آژان آمد و چادر را از سر مادرم برداشت و آن را تکه تکه کرد. مادرم دستش روی سرش بود و به جای چادر دنبال پناهگاهی بود. خوب به خاطرم هست که مادرم با چه خجالتی خودش را به منزل رساند . مادرم در این ماجرا بچهاش سقط شد. آن روز نه من به دکتر رسیدم نه مادر.»
ترک درس به خاطر اعتقادات
خانم سقط چی
«دوران چادر برداری، خانم مدیر مدرسه مادرم را خواست. گفته بود: «با چادر نیاید مدرسه. موهایش بلند است. کلهاش می شود مثل سبد کلاغ».
روز بعد باز با چادر رفتم. دوباره مادرم را خواست و گفت: «حداقل دم در مدرسه چادرش را بگذارد داخل کیفش بعد بیاید داخل».
من ولی تا کلاس ششم با چادر رفتم تا وقتی که گفتند: «هر کس از شاگردها چادر داشته باشد، دم در مدرسه بر میداریم». آمدم خانه به مادرم گفتم: «من را بیندازید داخل چاه، دیگر مدرسه نمی روم».
خانهمان کوچه «باغ عنبر» بود؛ خانم مدیر امد و به مادرم گفت: «این شاگرد زرنگ مدرسه است چرا نمی آید؟ لااقل بیاید تصدیقش را بگیرد». مادرم گفت: «تصدیق نمی خواهیم».