گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: شهید «سید محمدرضا دستواره» اول بهمن 1338 در خانوادهای مذهبی در جنوب شهر تهران به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۷ زمانی که سال آخر دبیرستان درس میخواند، فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومی علیه طاغوت هم شرکت میکرد. شهید دستواره به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنههای مختلف داشت، توسط عوامل رژیم پهلوی، شناسایی و در روز ۱۴ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان شد.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. شهید دستواره بلافاصله داوطلبانه طی ماموریتی عازم کردستان شد و در عملیات خیبر به عنوان قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) منصوب شد. او شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت و سرانجام در تاریخ ۱۳ تیر ۱۳۶۵ در قلاویزان – مهران طی عملیات کربلای ۱ به شهادت رسید.
در ادامه سه روایت از زندگی شهید سید محمدرضا دستواره را میخوانید:
روایت اول/ همسر شهید دستواره
هیچگاه نماز اول وقتش ترک نمیشد. همیشه و در هر شرایطی سعی میکرد نماز جماعت را برپا کند. وقتی نماز میخواند، صورتش از اشک خیس میشد، خصوصا گاهی که نمیدانم چه مسائلی برایش پیش میآمد ولی میدیدم سید با صدای بلند در نماز گریه میکرد. آنقدر گریه میکرد که اطرافیان را تحت تاثیر قرار میداد.
به مناسبت شهادت برادر کوچکترش، سید حسین، به تهران آمده بودیم. بعد از مراسم ختم، از پدر و مادرش عذرخواهی کرد و گفت: «باید به منطقه برگردم، نمیتوانم در تهران بمانم». حتی من خواهش کردم که چون حسین تازه شهید شده، بمانم و در دیگر مراسم او شرکت کنم. اما او گفت: «شما بدون من تا حالا در تهران نبودید، حالا هم نباشید.»
ساعت 12 شب به طرف جنوب حرکت کردیم. در راه مرتبا از حسین صحبت میکرد و میگفت: «سن حسین کمتر از من بود، کمتر از من هم جبهه بود، ولی چون خالص بود خدا او را طلبید.»
واقعا میسوخت و من تا آن زمان او را آنطور ندیده بودم. همان روز که به اندیمشک رسیدیم، به منطقه رفت، شب دوشنبه بود که تماس گرفت و گفت: «حاج خانم، شب دعای توسل بگیرید.» گفتم: مگر خبری هست؟ و ایشان تاکید کردند: «شما سعی کنید دعای توسل بگیرید.» و بعد گفت: «حاج خانم شما مرا حلال کنید.»
من باور نکردم و طبق عادت خود ایشان به شوخی گفتم: «میخواهید احساسات مرا تحریک کنید؟» گفت: «نه حاج خانم، این دفعه با دفعههای دیگر فرق میکند. شما مرا حلال کنید.» گفتم: «من که از شما بدی ندیدم شما باید مرا حلال کنید.» گفت: «من از شما جز خوبی چیز دیگری ندیدم، شما همیشه به خاطر من آواره بودید.»
تا آن موقع هیچ وقت این طوری خداحافظی نکرده بودیم. حاجی دقیقا میدانست چه زمانی شهید میشود و من غافل بودم.
روایت دوم/ سید حسن شکری همرزم شهید
شب دوم عملیات والفجر هشت، به همراه گردان حبیب برای شکستن خط دشمن به سمت جنوب فاو حرکت کردیم. جلوتر از ما گردان عمار در حال پیشروی بود. در همان حال دیدم که رضا پا به پای گردان عمار جلو آمد. موقع شروع حمله روی خاکریز ایستاده بود و خطاب به نیروهای گردان عمار فریاد میزد «به سمت راست پیش روی کنید، سریع شروع کنید.»
ساعت 10 و نیم شب، نیروهای لشکر 27 با فریادهای «الله اکبر» دستواره به دشمن هجوم بردند و تانکهایش را یکی پس از دیگری منهدم کردند.
به دنبال گردان عمار، گردان حبیب هم به محل درگیری وارد شد. درست در محل درگیری نیروهای گردان عمار و محل تجمع وسیع نیروهای زرهی دشمن، حاج رضا برای این که به نیروها روحیه بدهد، بالای خاکریز ایستاد و در حالی که تیرهای رگباری دشمن از کنارش میگذشت و ترکشهای فراوانی اطرافش به زمین میخورد، بی واهمه فریاد میزد «بچهها.... برسید... برید جلو... بزنید درب داغانشان کنید.»
روایت سوم/ مجتبی عسکری همرزم شهید
2 سه روز قبل از شهادت حاج رضا، مسئول بهداری لشکر 27، ممقانی به شهادت رسید. میدانستم که این دو از سالهای 59-58 یعنی از مریوان با هم بودند و دوستی دیرینهای دارند. آن روز قرار شد خبر شهادت ممقانی را به سید برسانم. وقتی رسیدم خط، دیدم خوابیده.
با این که بدنش ضعیف و نحیف بود اما خیلی پر کار بود. بعضی وقتها 2 سه روز بیخوابی میکشید و اصلا نمیخوابید. برای همین وقتی میخوابید بچهها صدایش نمیکردند.
نشستم کنارش، ناگهان از خواب پرید. مرا که دید، شروع کرد به گریه کردن. بغلم کرد و گفت: «آره مجتبی یکی از قدیمیترین رفقامان هم بالاخره رفت ولی ما هنوز زندهایم.» بعد سرش را و دستهایش به آسمان بلند کرد و فریادی کشید که 50 متر آن طرفتر هم اگر صدای گلوله نبود به وضوح شنیده میشد. «خدایا خسته شدم پس چرا مرا نمیبری؟»
گفتم: «رضا این حرفها چیه»؟ این همه بچهها رفتند، مگر ما دنبال چیز دیگری بودیم؟ شهادت ممقانی هم داغش کم نیست و تو حالا داری به این داغ نمک میزنی؟ اما او حرف خودش را زد و دعای خودش را کرد.
فرازی از وصیتنامه شهید سید محمدرضا دستواره
ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دونصفت و اهریمنیمنش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است.
حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید.
انتهای پیام/ 181