یک ماه زندگی با آب، حلزون و ملخ

نویسنده دفاع مقدس در خصوص یک رزمنده بوسنیایی نوشت: مسیر جلوی رویشان را هم می‌گیرند و بعد دستشان به هر مردی که می‌رسد، می‌کشند. «موحیزین» 2 ماه در جنگل‌ها فراری بود. تا یک ماه غذایش آب و حلزون بود و گاهی اگر گیرش می‌آمد، ملخ.
کد خبر: ۲۴۷۸۷۴
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۳۹۶ - ۱۹:۲۵ - 15July 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، «مرتضی قاضی»، نویسنده دفاع مقدس خاطره همراهی‌اش با یک رزمنده بوسنیایی در سفر به بوسنی و هرزگوین را در فضای مجازی منتشر کرد:

شب اول راهپیمایی صلح یا مارش میرا به کمپ رسیدیم. یک راهپیمایی که 12 سال است به یاد نسل‌کشی شهدای سربرنیتسا در سال 1995 در کشور بوسنی و هرزگوین برگزار می‌شود و از همه جای دنیا در آن شرکت می‌کنند.

شب اول در کمپی که شرکت کنندگان چادر زده بودند، برنامه ای برگزار شد؛ شامل تواشیح، موسیقی، سخنرانی. برنامه که تمام شد، برگشتم سمت چادر خودمان که دو نفر از بچه‌های خودمان را دیدم. دیر رسیده بودند. به‌شان گفتم: برگردید، برنامه تموم شد. یکدفعه یک بوسنیایی برگشت و گفت شما ایرانی هستین؟ خیلی تعجب کردیم. او هم تعجب کرد. انتظار نداشت ایرانی در راهپیمایی باشد. با هم دست دادیم. فارسی را خیلی خوب حرف می زد. سال‌ها در ایران در دانشگاه رضوی درس خوانده بود. اسمش را گفت: موحیزین آمرویچ. بردیمش کنار چادر خودمان و 4 ساعت با هم حرف زدیم؛ تا ساعت 12 شب.

موحیزین کسی است که 12 سال پیش مارش میرا را با دوستانش راه انداخته. او از جمله مردانی است که از نسل‌کشی مسلمان‌ها به دست صرب‌ها جان سالم به در برده و زنده مانده.
وقتی صرب‌ها وارد شهر سربرنیتسا می‌شوند، او و مردم شهر در یک ستون پشت سر هم از شهر خارج می‌شوند و از راه جنگل فرار می‌کنند، اما صرب‌ها پشت سرشان را می‌بندند، مسیر جلوی رویشان را هم می‌گیرند و بعد دستشان به هر مردی که می‌رسد، می‌کشند. موحیزین 2 ماه در جنگل‌ها فراری بود. تا یک ماه غذایش آب و حلزون بود و گاهی اگر گیرش می‌آمد، ملخ.

آدم فوق‌العاده‌ای بود. پر از انرژی بود, با هیجان زیاد حرف می‌زد, برایمان خاطرات عجیب و غریبی تعریف کرد, از تلاش دو ماهه‌اش برای فرار از دست صرب ها و زنده ماندن. در تمام این دو ماه موحیزین فقط با یک خنجر و یک وسیله دفاعی دیگر از خودش دفاع می‌کرد. نیروهای سازمان ملل قبل از رسیدن صرب‌ها به شهر، اسلحه‌های مسلمان‌ها را گرفته بودند و سربرنیتسا را منطقه امن اعلام کرده بودند. اما بعد، شهر را تحویل صرب‌ها دادند. موحیزین هرچه به نیروهای سازمان ملل که هلندی بودند، اصرار کرده بود، اسلحه‌اش را نداده بودند. به همین خاطر اسلحه نداشت.

ازش پرسیدم: توی جنگل که بودی از صرب‌ها نمی‌ترسیدی؟ گفت: باور کن من از صرب‌ها ترسی نداشتم, هیچ هیچ. می‌دونی فقط از چی می‌ترسیدم؟ از سگ‌هایی که صرب ها داشتن و با اونا توی جنگل دنبال ما می‌گشتن. خیلی از سگ می ترسیدم.

موحیزین خاطرات حیرت‌انگیزی می‌گفت، از اینکه چطور دو بار پیاده مسیر 110 کیلومتری سربرنیتسا تا روستای نزوک را از لای جنگل رفته و برگشته، از اینکه چطور با یکی از سگ‌هایی که صرب‌ها برای پیدا کردن مسلمان‌ها در جنگل داشتند، درگیر شده و او را کشته، از خوشمزه‌ترین نانی که بعد از یک ماه خورده و از خوشحالی اشکش جاری شده، از سرباز صربی که با هم چشم در چشم شدند اما هیچ کدام نتوانستند به دیگری حمله کنند، از اینکه چطور پنهانی وارد روستایی شده و ناگهان با یک فرمانده صرب مواجه شده و بدون اینکه اعتماد به نفسش را از دست بدهد، با او دست داده، از اینکه بعد از یک ماه یک گروه 300 نفری را در جنگل پیدا کرده و از اتفاق پدربزرگش هم در میان آن‌ها بوده.

چیزی که خیلی خوشحالم کرد این بود که موحیزین در لابلای صحبت هایش گفت: من توی اون دو ماه تمام خاطراتم رو توی یه دفترچه می‌نوشتم. گفت که این دفترچه را تا به حال به هیچ کس نداده و دست خودش است. ازش خواستیم دفترچه را بدهد تا به فارسی ترجمه کنیم. شاید زمانی دستخط های موحیزین از خاطرات ماندگارش در دو ماه فرار از دست صرب‌ها به ایران آمد و چاپ شد. دفترچه‌ خاطراتی که داستان دست و پنجه نرم کردن انسان با مرگ است و تلاشش برای زنده ماندن.

صباح‌الدین شاریچ، دوست موحیزین که هر دو بعد از پایان جنگ، سال ها در ایران درس خوانده بودند، می‌گفت: من در جنگ بوسنی رزمنده بودم و جنگیدم، دو بار هم مجروح شدم. ولی وقتی خاطرات موحیزین رو شنیدم گفتم من انگار اصلاً در جنگ بوسنی نبودم.
 
منبع: مشرق

نظر شما
پربیننده ها