به گزارش دفاع پرس، خاطرات زیر روایتهای سردار «محمدجعفر اسدی» فرمانده لشکر 33 المهدی(عج) در سالهای دفاع مقدس از دیدار فرماندهان جنگ با امام خمینی(ره) است که در کتاب «هدایت سوم» آمده است:
ماجرای عکاسی حسن باقری از امام خمینی(ره)
شاید یکی از زیباترین لحظات و دقایق زندگی جنگی همهی فرماندهان و رزمندگان کلیدی، دیدارهایی بود که بعد از پایان عملیاتها با حضرت امام داشتند. با دیدن آن پیر فرزانه، گویی خستگی عملیات از جانها میرفت و بر داغ یاران شهید، آبی به خنکای حضور آن رهبر بزرگ پاشیده میشد. از آن دیدارها چندتایی از بقیه برایم خاطرهانگیز تر است؛ از این جهت که درسهای بزرگی آموختم. در این دیدارها، شش دانگ حواسها به کوچکترین کنشهای آن مرد آسمانی بود که در هر کدام حکمتی نهفته بود که برایمان از خواندن دهها کتاب اخلاق و عرفان تاثیر بیشتری داشت.
در یکی از این دیدارها بود که تا امام آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو سه عکس یادگاری بگیرد. امام گفت: «چه ایرادی داره پسرم؟!» یکی از محافظها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکسها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای رضایی آمادهی ارائهی گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند. امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همهمان جالب بود که چرا هیچکس به این قضیه توجه نداشتو جالبتر آنکه چرا امام به کسی دستور نداد چراغها را خاموش کند و خودش شخصا بلند شد و کلید را زد.
توصیه امام به شهید بقایی
در یکی از دیدارهای دیگر، شهید مجید بقایی که در ردیف اول روبهروی صندلی امام نشسته بود، قبل از آمدن امام، قرآن جیبی کوچکی درآورده بود و میخواند. با آمدن آقا، قرآن را روی زمین گذاشت و کاغذی از جیب درآورد تا حرفها را بنویسد. دو سه جملهای که از آغاز صحبتها گذشت، نگاه امام برای چند ثانیهای به نقطهای خیره ماند. بعد صحبت را قطع کرد و خم شد و قرآن را از جلوی شهید بقایی برداشت و بوسید و تا آخر صحبتها همان طور توی دستش نگه داشت.
بعد از پایان صحبتها پرسید: «این قرآن رو کی آورده بود؟» شهید بقایی گفت: «آوردم که امضا بفرمایید.» امام بعد امضا گفت: «مواظب باش پسرم! جای قرآن روی زمین نیست!»
اسم شما در لوح محفوظ حق ثبت است
در این دیدارها اگر ملخهای شک و تردید در جنگ به جان فرماندهان میافتاد، با امام مطرح میشد و جایش را به پروانههای یقین میداد؛ شکهایی از این جنس که مثلا در مقطعی از جنگ این بحث بین عدهای از فرماندهان سپاه مطرح شده بود که مگر ما آموزش فرماندهی و مدیریت دیدهایم که دستور میدهیم و بقیه تبعیت میکنند. ما هم باید مثل بقیه اسلحه به دست بگیریم و مثل یک سرباز ساده برویم خط مقدم. این بحث از آن رو نبود که فرماندهان سپاه به خط مقدم نمیرفتند، بلکه از این حیث که مبادا لایق این مسئولیت نباشند و فردای قیامت نتوانند پاسخگوی خون شهدا باشند.
در یکی از جلسات فرماندهی جنگ، محسن رضایی با شنیدن این حرفها ناراحت شد و گفت که به جای این حرفهای بی فایده به کار اصلیتان بپردازید. ولی بعضی از فرماندهان هنوز روی حرف خود بودند تا در اولین دیدار با امام که حدود یک هفتهی بعد بود، آقای رضایی بعد از ارائهی گزارش این بحث را با امام مطرح کرد: «بعضی از فرماندهان نگرانن که نتونن تکلیفشون رو به درستی انجام بدن. فرمایش شما چیه؟»
امام از آن لبخندهایی زد که توی بعضی از عکسهایش هست و بعد به تک تک بچهها نگاه کرد و گفت: «مگه شما به اختیار خودتون اومدید به جبهه و مسئولیت گرفتید؟ اسم شما تو لوح محفوظ حق، ثبت و ضبطه. اگه کوتاهی کنید، شک نکنید که اسمتون از این لوح پاک میشه.»