... دیماه 1366 به عنوان تخریبچی با گروهی برای باز کردن معبری در یک میدان مین، اعزام شدم. گروهی از براداران برای شناسایی میخواستند به عمق خاک عراق بروند. بنابراین ما باید مسیر مورد نظر را از مین خنثی میکردیم.
قرار شد من در ابتدای میدان مین بمانم تا گروه شناسایی بروند و بعد از اتمام مأموریت به همان جایی که من بودم، برگردند که مبادا از مسیر خارج شوند. جایی که ما معبر زدیم باتلاق و گل و لای بود.
حدود یک ساعت از رفتن بچهها گذشته بود که یک ماشین آیفای حمل غذای عراقی آمد. ماشین به نزدیکی من که رسید، توی باتلاق گیر کرد. شاید اگر چند متر جلوتر میآمد، نفرات داخل آن مرا میدیدند. آنها از ماشین پیاده شدند تا چیزی زیر چرخهای ماشین بگذارند و بتوانند به این شیوه ماشین را بیرون بیاورند.
خودم را لای نیها پنهان کردم. تفنگم را به طرف آنها گرفته بودم. میتوانستم آنها را بکشم؛ بیشتر نگرانیم از این بود که عملیات لو نرود. برای همین کاری به کارشان نداشتم. هر چه زمان میگذشت، ترس و وحشت بیشتر بر من غلبه میکرد.
ناگهان دستی از پشت روی شانهام نشست از ترس سرجایم میخكوب شدم. من كه به طرف جلو هدفگیری کرده بودم حالا از پشت گرفتار شده بودم. همانطور اسلحه به دست خشکم زد. یک دفعه صدای آشنایی گفت: «مرتضی چرا این طور شدی؟» صدای »مهدی» فرماندهمان بود.
بدنم شل شد، رمقی نداشتم. دستم را گرفت تا با خود ببرد. به عراقیها اشاره کردم، اما او بدون توجه به عراقیها مرا با خود به عقب برد. وقتی از دشمن فاصله گرفتیم، نفس راحتی کشیدم. فرمانده گفت: «خواست خدا بود که دشمن ما را ندید».
انتهای پیام/