به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، به مناسبت دهه کرامت جمعی از خانواده شهدا، رزمندگان و جانبازان مدافع حرم لشکر فاطمیون و خادمین شهدا با جانباز مدافع حرم «سیداصغر حسینی» در منزل وی دیدار کردند. دیداری که با صحبت های جالب مادر جانباز از چند دهه دفاع مردان خانواده اش در مقابل ظالمین زمانه همراه بود. گزارش این دیدار در ادامه آمده است.
ساعت از ۱۹ گذشته و اندک اندک سپیدی روز جای خود را به سیاهی شب می داد. شدت جریان زندگی را میتوان در میان هیاهو و ترافیک های گاه و بیگاه بلوار شهید آوینی دید. چقدر جالب است که اسم شهید اهل قلم، شهیدی که روایت های فاتحانه اش از جنگ در گوش اهالی این مرز و بوم ثبت شده است را بر این بلوار محله حاشیهای شهر مشهد گذاشتهاند. همان ها که سربازان آخرالزمانی لشکر حضرت لقب گرفته اند تا پرچمدار برائت از مزدوران ظلم و کفر باشند. اینجا «گلشهر» است شهر گلهای پرپر، که سال هاست نام آن با شهدای فاطمیون پیوند خورده است.
بلوار آوینی را به آخر میرسیم. از گندمزارهای زرد خالی از خوشه گندم و درختهای توت که چیزی جز شاخ و برگ ندارند عبور میکنیم. میان پلاکها در جستجوی نشانی خویش هستیم. خانمی را می بینیم که در چهارچوب در به انتظار مهمانان خود ایستاده است و بلافاصله پس از دیدن ما با لبخندی گرم استقبال میکند. وارد خانه میشویم، خانهای کوچک که گرداگرد خانه میهمان نشسته است، جای خالی پیدا می کنیم و گوشه ای می نشینیم. در وسط خانه مردی با جثهای نحیف و لاغر با چهرهای آرام و سری به زیر، نشسته، خجل است از این که پیش مهمانان پایش را دراز کرده. حرفی نمیزند و فقط گوش میدهد. دختر ده سالهاش کوثر، کمر بسته به پذیرایی از جمع بسته بود و در حالیکه حسنای دو ساله پشت مادر بزرگش پنهان شده بود. همسرش در آشپزخانه است و گوش تیز میکنم تا بشنوم اما گویا چیزی از پچ پچهای رزمندهها با جانباز حسینی نصیبم نمیشود. جایم را با کنار دستیام عوض میکنم و با خانمی جا افتاده که کنار در نشسته وارد گفتگو میشوم.
«سیده حبیبه حسینی» خودش را دختر ایثارگر، همسر جانباز و مادر جانباز سیدعلیاصغر حسینی معرفی می کند. گویی جانبازی در این خانواده سابقه ای دیرینه دارد و این مدال افتخار بر سینه خیلی از اعضای خانواده نقش بسته است. اصالتا از سادات ولایت مزارشریف افغانستان است. خودش تعریف می کند: «خانواده ام در زمان حمله کمونیست ها فعالیت جهادی داشتند، بعد هم که نوبت حمله طالبان شد و در چنین شرایطی مردم افغانستان سختی زیادی کشیدند و ماهم مستثنی نبودیم. خصوصا مردم مظلوم مزارشریف که من به عینه شاهد ظلم هایی که در حق آن ها شد، بودم.
طالبان دخترهای جوان ما را می دزدید و اگر با آنان همراهی نمیکردند کشته میشدند. دختران با غیرت ما برای آنکه به دست آنها گرفتار نشده و عفتشان لکه دار نشود خود را داخل چاهها پرت میکردند و یا از سر کوهها خود را به دره میانداختند. در آن روزگار، روز دختری وجود نداشت. مدافع دختری هم نبود و اگر بودند کشته می شدند و دختر داشتن با سختی هایی همراه بود، چرا که باید در چنین شرایطی از او به سختی مراقبت و محافظت میکردند. ۱۴ ساله بودم که در چنین اوضاعی ازدواج کردم. پدر همسرم روحانی بزرگی بود، ایشان به همراه یکی دیگر از فرزندانشان به دست ظالمین به شهادت رسید.
به اتفاق همسرم راهی ایران شدیم. پدرم «سیدعیسی حسینی» تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبههها دوشادوش رزمندگان ایرانی جنگید و در مدت چهار سال حضورش در جبهه به درجه جانبازی نائل آمد. در آن زمان من هم شانه به شانه همسرم در حد توان خودم جنگیدم. تنها، پسر بزرگم را داشتم که تمام روزها را در مسجد همراه زنان از شستشو تا دوخت و دوز لباس و بسته بندی غذا و آجیل و جمعآوری کمک به جبههها انجام میدادم. بعدها که سید علی اصغر را باردار شدم هم دست از کار نکشیدم تا اینکه علی اصغر بدنیا آمد. ۱۸ سال داشتم که به همراه همسرم و پسر بزرگم که دو سال سن داشت و علی اصغر به خرمشهر رفتیم تا در نزدیکترین خط به جبههها خدمت کنم. به راه آهن که رسیدیم علی اصغر به بیماری سرخک مبتلا شد، خیلی حالش بد بود من هم سن زیادی نداشتم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به بیمارستان رفتیم تا توانستیم مداوایش کنیم. آن روز خدا علی اصغر را دوباره به ما بخشید. بعد از این اتفاق بلافاصله دوباره همسرم به جبهه رفت و مرا با بچهها راهی مشهد کرد.»
افسوس می خورد از اینکه نتوانسته است به خرمشهر برود و در کنار زنان رزمنده دوشادوش مردان در جبهه باشد. برای لحظه ای او را فارغ از مرزهایی که او را مهاجر این سرزمین خوانده یک هموطن تمام عیار می بینم که سال ها برای حفظ اسلام هرچه داشته است را تقدیم کرده. سیده حبیبه حالا پنج فرزند دارد که سید علی اصغر دومینشان است.
سال گذشته در همین روزها بود که علی اصغر برای دومین بار به سوریه رفت اما سه ماه از رفتنش نگذشته بود و قرار شد به مرخصی بیاید که خبر جانبازی اش را به خانواده دادند. مادر در اینباره می گوید: «در عملیاتی که در جبهه حلب انجام شد خمپاره ای کنارش اصابت کرد که در اثر شدت انفجار پرتاب شده و با کامیون تصادف کرد. با بدنی پر از ترکش و شکستگی شدید استخوانهای ساق پا و ران و لگن او را هشتم آبان به بیمارستانی در تهران منتقل کردند و شش ماه در آنجا بستری و سپس به بیمارستانی در مشهد منتقل شد. بعد از دو ماه بستری در بیمارستان مشهد و 21 بار عمل جراحی هنوز هم چندین عمل دیگر در پیش دارد حدودا یک ماهی میشود که او را به خانه آوردهایم.
مادر می گوید: «دیدن حال و روز پسرم در چنین شرایطی سخت است، اما ناراحتی ندارد، خوشحالم که در کنارمان است. خودش میخواهد هر چه زودتر خوب شود و دوباره به سوریه برگردد. از او میخواهم دیگر نرود اما میدانم گوشش بدهکار حرف های من نیست و همسرش هم حرفی نمیزند. و خب، من مادرم، دوست ندارم برای جگر گوشهام اتفاقی بیافتد. دعا میکنم هر چه زودتر جنگ تمام شود و امام زمانمان ظهور کند. دخترانمان بسیار به خود ببالند و قدر شهدا، جانبازان و مدافعان حرم را بدانند چرا که عفت و کرامتشان را مدیون اینها هستند.»
انتهای پیام/ 141