یادی از روحانی شهید «علی ایرانمنش»؛

برش‌هایی از زندگی شهیدی که حقوق مازادش را می‌بخشید

«مبلغی را که به عنوان مدیر کلی دریافت می‌کرد را در وجه رزمندگان واریز می‌کرد و این کار را فقط برای رضای خدا انجام می‌داد.»
کد خبر: ۲۴۹۷۵۲
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۰ - 27July 2017
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حجت الاسلام شهید «علی ایرانمنش» در سال 1311 در کرمان و در خانواده‌ای تهی‌دست اما بی‌اعتنا به مال دنیا پرورش یافت. شهید «محمدجواد باهنر» نیز پسر داییش بود. آن‌ها در هفت سالگی قرآن خواندن را از مادربزرگ خود آموختند. این دو دوست در سال 1331 پس از اآکه سال پنجم را به پایان رساندند، برای گذراندن مدارج عالی تحصیلی به حوزه علمیه‌ی قم عزیمت کردند، پس از آن شهید باهنر برای ادامه تحصیل در تهران ماند و شهید ایرانمنش به کرمان بازگشت.
 
شهید ایرانمنش همگام با انقلاب اسلامی با افشای چهره رژیم پهلوی به روشنگری پرداخت و در جریان مبارزات مردم کرمان نقش موثری داشت. در تاریخ 14 آذر ماه 1357 دستگیر و روانه‌ زندان شد و در سال 1359 به سمت مدیر کل آموزش و پرورش استان کرمان منصوب شد.
 
منافقین و دشمنان کوردل تاب تحمل خدمات ارزنده و فعالیت ارزشمند او را در حیطه گسترش انقلاب اسلامی نداشتند و در تاریخ 24 بهمن 1365 وی را ترور کردند و به شهادت رساندند.

در ادامه چند روایت از دوستان، همرزمان و خانواده شهید «حجت الاسلام شیخ علی ایرانمنش» را می‌خوانید:
 
باتوم

فرزند شهید می‌گوید: در دوران انقلاب، منزل ما بسیار پر رفت و آمد بود. انقلابیون و مبارزین از خانه‌ی ما به عنوان یک پایگاه استفاده می‌کردند. هر وقت ساواکی‌ها به محله هجوم می‌آوردند، مردم به خانه ما پناه می‌آوردند. یک روز نزدیک ظهر بود که دیدم دود غلیظی از مسجد جامع بلند شد. صدای تیراندازی هم می‌آمد. آن روز بابا و عمو حسین هم در مسجد جامع بودند. خبر رسید که مسجد جامع را آتش زده‌اند. پدرم از راه رسید، معلوم بود که او را با باتوم زده‌اند.
 
عصر آن روز هم درگیری بود. نیمه شب، همسایه ما چند تا چوب و باتوم به داخل حیاط منزل ما انداخت و گفت: «چون اینجا رفت و آمد زیاد است ممکنه ساواکی‌ها حمله کنند این‌ها را برای دفاع داشته باشید.» ما هم باتوم‌ها را مخفی کردیم.

حق مدیر کلی

احمدی (همرزم شهید) نیز عنوان می‌کند: معمولا مدیر کل، مبلغی به عنوان مدیر کلی یا مبالغی به طور فوق‌العاده دریافت می‌کند، ولی شهید ایرانمنش این پول و چک‌ها را برای خود دریافت نمی‌کرد و آن را در وجه رزمندگان واریز می‌کرد و این کار را فقط برای رضای خدا انجام می‌داد.
 
پنجشنبه 5 مرداد منتشر شود/ برشی از زندگی شهیدی که حقوق مازادش را می‌بخشید 

پذیرایی از شاکیان

همسر شهید بیان می‌کند: دیر وقت بود و ما خوابیده بودیم. ناگهان صدای مینی‌بوسی که نزدیک خانه ایستاد به گوش رسید، سپس صدای زنگ خانه شنیده شد، حاج آقا رفت و در را باز کرد، متوجه شد جمعی از معلمین از جیرفت آمده‌اند و قصد دارند برای شکایت از مسئولان آموزش و پرورش شهرستان، به تهران بروند. آقای ایرانمنش از موضوع خبر داشتند، با چهره‌ی خندان از آن‌ها پذیرایی کرد و از خود خویشتنداری نشان داد.
 
شرط ازدواج دختر

فرزند شهید عنوان می‌کند: پدرم تکیه گاه بسیار مهمی برای من در زندگی بود و همیشه از راهنمایی‌های ایشان بهره‌مند می‌شدم. در خصوص ازدواج من، تنها ملاکی که مطرح کرد تقوا و ایمان بود و بر خلاف انتظار اقوام و خویشان، ایشان تنها یک جلد کلام الله مجید برای مهریه‌ی من تعیین کرد. شرط دیگری مطرح کرد این بود که بتوانم تا هر مرحله‌ای که توانایی دارم به تحصیل بپردازم.

روزهای جمعه

همسر شهید خاطرنشان می‌کند: روزهای جمعه از ما می‌خواست که بچه‌ها را برای گردش بیرون ببریم تا بتوانند با فراغ بال، به عبادات و اعمال روز جمعه بپردازند. معمولا زیر سایه درخت می‌نشست و دعاها و مستحبات را به جا می‌آورد. کارهای روزانه و سمت مدیر کلی هیچ‌گاه لطمه‌ای به عبادات ایشان وارد نمی‌ساخت بلکه بیش از پیش مقید به انجام مستحبات شده بود و تا وقتی که ما به خانه برمی‌گشتیم می‌دیدیم که او هنوز مشغول دعا و نماز است.  
 
پنجشنبه 5 مرداد منتشر شود/ برشی از زندگی شهیدی که حقوق مازادش را می‌بخشید 

گریه بر شهید

کیمیایی (همرزم شهید) می‌گوید: یک روز شهید ایرانمنش نزدم آمد و گفت: «چند شهید در معراج شهدا است، بیا به آن‌جا برویم و به پدر و مادر آن‌ها تسلیت بگوییم.» به آن‌جا رفتیم، شهدای زیادی آنجا بودند، اعضای بدن آن‌ها قطعه قطعه شده بود.
 
یک جنازه در گوشه‌ای مانده بود. با شهید ایرانمنش آن‌ را برداشتیم که به بیرون ببریم. گفتم: «خدا به فریاد دل پدر و مادر این شهید برسد.» چقدر قد بلند و رشید است.
 
همین که این جمله را گفتم، دیدم شهید ایرانمنش تابوت را روی زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. سپس دوستان کفن را کنار زدند، دیدم که پسر خودم است. در این هنگام شهید ایرانمنش مرا دلداری می‌داد. ایشان خودش بر جنازه‌ پسرم نماز خواند.

همگی کاری ندارید؟

محسن ایرانمنش (فرزند شهید) نیز عنوان می‌کند: یکی دو روز پیش از شهادت پدرم به من (که آن زمان سوم دبیرستان بودم) سفارش کرد به هر رشته‌ای که می‌روی سعی کن در دروس اسلامی هم پیشرفت کنی. روز شهادتش هم ما را برای نماز صبح بیدار کرد، پس از نماز با ما شوخی کرد و سپس به من گفت: «می‌روی نان بگیری؟» گفتم: «بله» اتفاقا تاکید کرد که زیاد نان بگیر، شاید مهمان بیاید. من از در خانه بیرون آمدم و با ماشین رفتم. موقع رفتن، سر کوچه، دو نفر را دیدم که ظاهرا در حال تعمیر موتورسیکلت بودند. وقتی هم برگشتم آن‌ها را دیدم. رد شدم و به منزل آمدم. صبحانه خوردم. پدرم موقع رفتن تا در سالن رفت، سپس برگشت و گفت: «فاطمه کاری نداری؟»، دوباره چند قدم رفت و گفت: «محسن کاری نداری؟»، دوباره چند قدم رفت و برگشت، گفت: «همگی کاری ندارید؟»، ایشان خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای تیراندازی شنیده شد. مادرم گفت: «فکر کنم پدرتان را شهید کردند.» وقتی داخل کوچه رفتیم، دیدیم که پدرم و راننده‌اش، آقای خاندانی هر دو به شهادت رسیده‌اند. همان موتورسواران در کمین بودند.

پارچه مشکی

فرزند شهید می‌گوید: چند روز پیش از شهادت، بیشتر از همه شاد بود و شوخی می‌کرد. پدرم روزهای آخر، پارچه مشکی خریده بود و برای همه‌ ما پیراهن مشکی دوخته بود. هیچ وقت پدرم چنین کاری نمی‌کرد.

انتهای پیام/ 111
نظر شما
پربیننده ها