چهار روایت از شهید «محمدحسین مردی ممقانی»

همسر شهید گفت: هیچ وقت نگفت که قرار است شهید بشود، به غیر از عملیات مهران. مثل این که خداوند خودش قبل از همه بشارت شهادت را به او داده بود.
کد خبر: ۲۵۰۶۶۰
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۰ - 03August 2017
چهار روایت از شهید محمدحسین مردی ممقانی

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار شهید حاج محمد حسین مردی ممقانی اول اسفند 1338 در ممقان دیده به جهان گشود. وی بسیار مذهبی و حساس به نماز اول وقت بود به نحوی که دیگران را همیشه به انجام واجبات دینی تشویق می‌کرد. سرانجام شهید مردی ممقانی در تاریخ 11 تیر 1365 در جریان عملیات کربلای یک در منطقه عملیاتی مهران به درجه شهادت نائل آمد.

چهار روایت از زندگی شهید محمدحسین مردی ممقانی را در ادامه می‌خوانید:

روایت اول/ مسعود نوری همرزم شهید

سپاه مریوان که بودیم، یک روز از مرکز چند پزشک برایمان فرستادند. پزشک‌ها دنبال مسئول آن‌جا می‌گشتند تا برگه‌ی معرفی‌شان را به او تحویل دهند. برحسب تصادف دیدم که ممقانی ظرف‌ها را شسته و دارد می‌آید طرف ما. به آن‌ها گفتم: «بفرمائید این هم آقای ممقانی که دنبالشان می‌گشتید». دیدم با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: «ایشان داشته چی کار می‌کرده»؟ گفتم: «هیچی نوبت شهرداریش بود و رفته بود که ظر‌ف‌ها را بشوید».

گفتند: «مگر آقای ممقانی که می‌گویند مسئول بهداری منطقه هست، ایشان نیست»؟ گفتم: «چرا خودشه». گفتند: «پس چرا باید ظرف‌ها را بشوید»؟ گفتم: «اگر چند روز این جا بمانید خودتان می‌فهمید».

روایت دوم/ همسر شهید

یک‌بار از طرف سپاه، برایمان مشهد گرفتند زیارت امام رضا (ع)، ایشان آمدند و گفتند: «به دیدن پدر و مادر برویم بهتر است یا به دیدن امام رضا (ع)»؟ گفتم: «برای من فرق نمی‌کند. هرجور که شما راحت‌تر هستید و تمایل دارید آن کار را انجام دهید». گفت: «لحظه‌ای که مادرم مرا می‌بیند بهترین لحظه برای من است و مادر را شاد کردن بهتر از زیارت امام رضا (ع) است». به همین خاطر هر وقت از منطقه می‌آمدیم عقب، می‌رفت تبریز که پدر و مادرش را ببیند.

خیلی جاها با حاجی بودم؛ مریوان، اسلام‌آباد غرب، اهواز، اندیمشک. اکثر عملیات‌ها نزدیک ایشان بودم. یا توی بیمارستان‌های شهرهای مرزی و یا توی اورژانس مناطق عملیاتی. ممقانی هم خیلی از موارد زندگی‌اش را به من می‌گفت. با اینکه خطرات زیادی را پشت سر گذاشته بود ولی هیچ موقع نه به من و نه به هیچ‌کس دیگری نگفت که شهید می‌شود. هیچ وقت نگفت که قرار است شهید بشود، به غیر از عملیات مهران، مثل این که خداوند خودش قبل از همه بشارت شهادت را به او داده بود. ممقانی فهمیده بود که مهران منزل آخر او است.

روایت سوم/ مجتبی عسکری همرزم شهید

همیشه برای انجام کارهای سخت، خودش پیش قدم بود. همین باعث شده بود که بچه‌ها در کارها از جان و دل مایه بگذارند. زمان عملیات هم غیر ممکن بود که یگان را تنها بگذارد. در عملیات فتح‌المبین به شدت زخمی شد. ترکش خورد توی فکش، طوری که دور دندان‌هایش را با سیم بسته بودند تا حرکتی نداشته باشد.

با این حال هر چه به او اصرار می‌کردند برود عقب نمی‌رفت. حتی نمی‌توانست غذا بخورد و فقط آب کمپوت می‌خورد. یک ماه با همان وضع در منطقه ماند و نیروهایش را رها نکرد. می‌گفت: «فعلا وقت این حرف‌ها نیست، حالا زمان جنگ است، یک نیرو هم یک نیرو است».

روایت چهارم/ فرهنگی‌فر همرزم شهید

قبل از عملیات کربلای یک، وقتی برای شناسایی می‌رفتیم مهران حس کردم که حاجی عوض شده و یک حالت خاصی دارد و خیلی ساکت بود و توی لاک خودش. تا این که خودش سر صحبت را باز کرد و با یک بغضی گفت: «این عملیات تمام بشه می‌رم عاشورا»، چون آذری زبان بود پیش خودم گفتم حتما می‌خواهد برود لشکر 31 عاشورا. گفتم: «حاجی می‌خوای بری لشکر 31 عاشورا»؟ گفت: «نه. می‌خواهم برم عاشورا». چندبار این جمله را تکرار کرد. آن موقع نفهمیدم، ولی دو روز بعد وقتی خبر شهادتش را آوردند تازه فهمیدم.

انتهای پیام/ 181

نظر شما
پربیننده ها