حمید بوربور از رزمندگان بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به تشریح نحوه آشنایی خود با «میرعبدالله اسکویی» تا شهادت وی پرداخت که در ادامه میخوانید:
هفته دوم بهمن ماه 65؛ دو سه روزى بود كه به عنوان راننده آمبولانس، همراه با حدود 30 نفر از ديگر همرزمان در قالب چهارمين كاروان از سپاهيان حضرت محمد (ص) به پايگاه شهيد ممقانی شلمچه آمده بوديم.
آن روز من و «محمدرضا سهمی» خادم الحسين بوديم. پس از صرف صبحانه، «سهمی» ظروف را برای شست و شو بيرون برد. من هم قصد داشتم درون سنگر را كه قريب به چهل پنجاه نفر نيرو در آن استراحت میكردند، جارو بزنم. برای همين منظور از بچهها خواهش كردم تا برای دقايقی از سنگر خارج شوند تا بتوانم كارم را انجام دهم.
دقايقی بعد همگی رزمندگان به جز جوانی 26 ساله كه همچنان در گوشهای نشسته و سخت در افكار خود بود، از سنگر بيرون رفتند. به او نزديک شدم، بار ديگر از او خواستم تا در صورت امكان به بيرون از سنگر برود. متواضعانه نگاهی به چهرهام انداخت و گفت: «اگر اشكالی ندارد من همين جا بمانم.» گفتم: «تنها اشكال ماندن تو این است که گرد و غبار اذيتت میکند» پاسخ داد: «اين طوری راحتم»
من كه اوضاع را چنين ديدم و احساس كردم خيلی در افكار خودش است، كنارش نشستم و گفتم: «ببخشيد. احساس میكنم در افکار خودت غرق هستی. كمكی از من برمیآید تا خدمتی كرده باشم؟» تبسمی كرد و گفت: «از لطف شما ممنونم» بعد ادامه داد: «من ميرعبدالله اسكويی هستم. ديگر از اين دنيا خسته شدم. برایم دعا كن و از خدا بخواه شهيد شوم» گفتم: «ان شاالله كه مشكلات همه برطرف شود و سرانجام همه ما پس از سالها زندگی عزتمندانه و موفقيتهای پياپی با شهادت همراه باشد»
آن روز برای دقايقی پای صحبتهايش نشستم تا شايد كمی دردهايش التيام يابد. اسكويی همواره یک كلاه مشهدی پشمی و سفيد بر سر داشت، همچنين دندانی با روكش طلا در بين دندانهای پيشينش بود. برخی از دوستان به مزاح به او میگفتند: «اسكويی با اين كلاه پشمی سفيد و دندان طلا، بهترين گرا برای تک تيراندازهای عراقی هستی»
در طول مدت يک ماهه كه با هم بوديم و تا زمان شهادت وی، هيچ گاه با او برای جابه جايی مجروح هم مسير نشده بودم، ولی گاهی كه برای استحمام به پايگاه شهيد ممقانی میآمدم، او را میديدم.
بچه هايی كه با او كار كرده بودند، میگفتند: «هر زمان به خط مقدم میرفتيم و به مقصد میرسيديم، اسكويی بیقرار همواره در پی روزنهای بود تا به داخل خطوط عراقیها نفوذ كند و اين راز سر به مهر تا پس از شهادت برايمان مبهم مانده بود»
همچنين اسكويی خيلی به آن طرف خاكريز سرک میكشيد، همچون كسی كه به دنبال گمشدهای باشد، تا سرانجام در يكی از همين سرک كشيدنها، تک تيرانداز عراقی با سلاح سيمينوف سر ايشان را نشانه رفت. عجيب اين است كه پيش بينی مزاح گونه بچهها سرانجام به وقوع پيوست. گلوله سيمينوف درست به ناحيه دهان وی اصابت و از پشت گردن اين شهيد بزرگوار خارج شد.
پس از شهادت وی طبق شنيدهها از همرزمان، پی به آن راز سر به مهر برديم. گويا برادر و يا يكی از اقوام نزديک وی در مرحله اول كربلای پنج شهيد شده و پيكر مطهرش در منطقه مانده بود.
شهيد ميرعبدالله اسكويی در تاريخ يازدهم اسفند ماه ٦٥ و در سن ٢٦ سالگی در خط پرورش ماهی به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در قطعه ٢٩ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/ 131