به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، کتاب «حرفهای»، خاطرات زنده یاد «جواد شریفیراد» معلم و سرتیم خنثی سازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. شریفیراد نه تنها در خنثی سازی بلکه در جایگاه مسئول جلوههای ویژه فیلمهای سینمایی نیز هنرمند حرفهای و کاربلدی بود.
در کتاب «حرفهای» خاطرات جهادی شریفیراد مرور میشود. نویسنده در این کتاب رزمندهای را معرفی کرده است که هر چند در جبههها حضور ندارد و در وسط شهر خدمت میکند اما در خط مقدم است. امثال شریفیراد که وظیفه خنثی سازی بمبهای عمل نکرده در جنگ شهرها را به عهده دارند کمتر دیده شده و درباره آنها کتابی منتشر شده است.
شریفیراد علاوه بر حیطه نظامی در قاب تصویر هم ماندگار
است. فیلمهایی چون «محمد رسول الله (ص)»، «حمله به اچ۳»، «دایره سرخ»، «عبور از خط سرخ»، «خلبان»، «شمارش
معکوس»، «موج مرده»، «دختری در قفس»، «خداحافظ
رفیق»، «شاه خاموش»، «به رنگ ارغوان»، «جنگ کودکانه»، «یک تکه نان»، «به نام پدر»،
«اخراجیهای ۱و ۲» و ... از آثار به یادماندنی وی در حوزه جلوه ویژه، در حافظه تاریخ سینمای ایران است. این رزمنده و هنرمند دفاع مقدس در بهمن 1392 در صحنه فیلم «معراجیها» هنگام آماده سازی یکی از سکانسهای این فیلم به همراه چهار نفر از همکارانش دار فانی را وداع گفتند.
جایگاه قابل اعتنا و اتکای سینمای ایران از حیث جلوههای ویژه میدانی مرهون تلاشها و ممارست شریفیرادها است.
متن زیر قسمتی از کتاب «حرفهای» به کوشش «مرتضی قاضی» است که بر اساس مصاحبه با «جواد شریفیراد» تنظیم شده است.
بمب عراقی، روی سر عراقیها
«یک شب در ماه رمضان بعد از سحر، حشمتیه را بمباران کردند. الان هم هنوز پادگان حشمتیه هست. ابن بمب آن شب پادگان حشمتیه و خانههای اطراف را نابود کرد. یکی از بمبها خورد توی بازداشتگاه اسرای عراقی. آن زمان آنجا بازداشگاه اسرا بود. بمب خورده بود وسط پادگان. اتفاق خاصی نیفتاده بود. یک جایی توی پادگان درست کرده بودند برای ظرف شستن. یک عده سرباز هم آنجا داشتند ظرف میشستند. بمب همانجا را منفجر کرده بود، و همه ریخته بودند تپی خیابان، دست و پا هایشان شکسته بود، ولی کسی کشته نشده بود. وقتی ما رسیدیم، همه سربازها را از آنجا برده بودند.
من دیدم اسیرها از لای شیشهها نگاه میکنند. تاریک هم بود، ترس داشت. یکی از بمبها خورده بود آن طرف پادگان، توی خانههای منطقه. اسم آن محله چهارم آبان بود. یکی از خانهها بود که آجر بهمنی قرمز داشت. اگر الان بروید آنجا، قطعا این ساختمان را میبینید. یک کوچه نسبتا پهن بود. بمب خورده بود و این خانهها همه در هم تنیده شده بودند. یک بمب هم عمل نکرده بود.
چیز جالبی که من آنجا دیدم، یک دیوار بود که وسط این خرابهها صاف ایستاده بود. این دیوار یک طاقچه داشت، از این طاقچههایی بود که ۳۰ سانت بیشتر عمق نداشت، ولی بزرگ بود. کاغذ دیواری سبز رنگ داشت. یک تلفن خوشگل سبز هم رویش بود. این تلفن سالم بود. خطش هم کار میکرد. یک جام شیشهای هم روی طاقچه بود که توی آن طلا و جواهرات بود. احتمالا این جواهرات برای خانم صاحبخانه بود. آن جام هم آن وسط سالم مانده بود. توی آن همه خرابی خانهها این دیوار با طاقچهاش سالم مانده بود.
رفتیم و مشغول شدیم. ما نسبت به خیابان، بالاتر بودیم.
از بالا ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. دوباره
این گروه شعاری که شعار میدادند، سر و کلهشان پیدا شد. همان وقت ریشو را آنجا دیدم.
۵۰ متر جلوتر از من ایستاده بود و دوباره شعار میداد. یک دفعه یک آجر از آن بالا آمد
وسط سر این آدم. این آقا وسط جمعیت رفت پایین. من دیگر بین جمعیت ندیدمش. بعد گفتیم: مردم رو دور کنید، میخوایم بمبه رو خنثی کنیم.
بالاخره محیط خلوت شد و ما شروع کردیم به کار. بعد از نیم ساعت من دیدم یک زن از خانهاش آمد بیرون. خونریزی داشت. چادرش را بسته بود. ظاهرا توی خانه بیهوش شده بود و تازه به هوش آمده بود. با صدای خیلی زیر، حیغ جیغ میکرد، خیلی ریز نقش بود. از خانهاش که آمد بیرون، اطرافش را نگاه کرد، یک دفعه دید خانه همسایهها، صغری خانم و کبری خانم، هیچ کس نیست. شروع کرد به فحش دادن به یکی از مسئولین مملکت. فحش میداد، آن هم چه فحشهایی. ما آن بالا نشسته بودیم و میخندیدیم. پشت سر هم فحش میداد. کمکم داشت روی اعصاب من راه میرفت. گفتم: بابا این خانم رو بردارید ببرید، ما میخوایم کار کنیم.
بالاخره بمب خثی شد. وقتی من رفتم پایین توی خیابان، دیدم روی زمین کلی خون ریخته. خون آن آقای شعاری بود که آجر خورده بود توی سرش. حالا کی زده بود توی سرش، من نفهمیدم. آن شب هم آن آقا را دیدم، ولی بعد از آن غیب شد. این ماجرا هم برای اواخر ماه رمضان ۶۴ بود.»
انتهای پیام/ 161