علیاکبر شجره فرزند حسین در سال 1340 در شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدر بزگوارش در شرکت سیمان مشغول به کار بود. تا پایان مقطع متوسطه درس خواند. سال 1362 ازدواج کرد و در بیست و هشتم بهمن 1363 در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار یک دختر به یادگار مانده است.
چه کسی شهید میشود؟
بین ما چند نفر که با هم رفیق بودیم، فقط اكبر ازدواج كرده بود. یک روز دیدم اكبر خیلی دمق و ناراحته. با خودم گفتم چون متأهله، حتماً دلش برای خانواده تنگ شده. همین طور كه توی خیابان قدم میزدیم، برگهای از كتابی را دیدم كه روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و خواندم، یک قطعه شعر عاشقانه روی آن نوشته شده بود. به دوستم گفتم این برگه را بده اكبر بخونه كه حال و هواش عوض بشه. اكبر بیتوجه به حرف و حركت من برگه را عقب زد و انگار حرفم را نشنید به راهش ادامه داد. آن روز هر چه سر به سرش گذاشتیم نفهمیدیم چرا دمق است، حرفی هم نزد.
بعدها از یكی از بچهها شنیدم كه اینها شب گذشته دور هم نشسته بودند، علی رحیمآبادی یكی از بچههای اطلاعات خوابی را تعریف میكند و میگوید: در خواب دیدم آقایی وارد شد و به بچهها اشاره میكرد و میگفت تو شهید میشوی و تو شهید نمیشوی. در این میان اكبر بلند شد و سؤال کرد پس من چی؟ آن آقا بهش گفت تو هم اگر روی خودت كار كنی شهید میشوی. اكبر نگران بود كه نكند از قافله شهدا عقب بماند و از آن به بعد او همیشه در حال مراقبه و تهذیب نفس بود تا جایی پیش رفت كه گاهی ذهن بچهها را میخواند و تعبیر خوابش هم حرف نداشت.
اكبر ظرفیت بالایی داشت
اكبر از مسئولین واحد اطلاعات و از رزمندههایی بود كه روابط عمومی و اجتماعی بسیار بالایی داشت. با هر گروه سنی میجوشید و دوستان زیادی را دور خود جمع میكرد. گاهی بچهها هنگام بیکاری در سنگر با هم شوخی میكردند و از سر و كله هم بالا میرفتند و گاهی كار به كتکكاری میكشید. در این میان اكبر گذشت و ظرفیت بالایی داشت و سعی میكرد با كلام نافذ و شیرینش بچهها را كنترل كند. او بیشتر سعی میكرد اوقات فراغت بچهها را با آموزش قطبنما و اصول شناسایی پر كند و یا اینكه افرادی را میآورد تا با بحثهای عقیدتی و سیاسی آنها را سرگرم كند.
بسیار خانواده دوست بود
او بسیار خانواده دوست بود، اما با این حال دفاع از میهن و اسلام را در رأس كارهای خود قرار میداد به طوری كه دقیقاً 15 روز بعد از ازدواج راهی جبهههای حق علیه باطل شد و این نشان میداد كه امور دنیایی هیچگاه سد راه كمال او نشدند. این علاقه اكبر نه تنها نسبت به خانواده بلكه در جبهه هم نسبت به بچههای زیردستش كاملاً مشخص بود به طوری كه وقتی بچهها شناسایی میرفتند، تا به سلامت برنمیگشتند، پلک بر هم نمیگذاشت.
نسبت به بچههای واحد، بسیار احساس مسئولیت داشت
یادم میآید من به اتفاق رضا سخی، حسن سلطانی و كیهاننژاد كه از بچههای تخریب بودند با یكی دو نفر دیگر برای شناسایی به منطقه مهران رفته بودیم. مسافتی از راه را كه طی كردیم، رضا گفت: «شما به اتفاق حسن در همین مكان به كمین بنشینید اگر تا ساعت 4 صبح ما برنگشتیم شما بروید». البته ناگفته نماند این رسم و شیوه كار بچههای اطلاعات بود.
ما به كمین نشستیم تا وقت قرارمون، اما خبری از رضا و همراهانش نشد. تا یک ربع شاید هم بیشتر برای احتیاط محل قرار را ترک نكردیم اما خبری از آنها نشد. هوا بسیار تاریک بود و به سختی جلوی پا را میدیدیم، ما راه را گم كردیم. تنها چیزی که یادمان بود اینكه دو تا جاده آسفالته توی مسیر هست و به حساب خودمان از آسفالت دوم تا خاكریز بچهها 50 متر بیشتر فاصله نبود. 50 متری كه رفتیم خبری از خاكریز نبود، همچنان جلو رفتیم اما به خاكریز نمیرسیدیم، شاید دو سه برابر پنجاه متر را هم رفتیم اما به خاكریز نرسیدیم.
خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم همانجا بنشینیم تا هوا روشن شود. نماز كه خواندیم چیزی نگذشت هوا هم روشن شد، بعد متوجه شدیم كه ما نزدیک خاكریز هستیم اما به جای اینكه 50 متر را به طرف جلو برویم در امتداد خاكریز حركت میكردیم، به همین دلیل به مقصد نمیرسیدیم. وقتی آن طرف خاكریز رفتیم، ماجرا را تعریف كردیم و كلی خندیدیم.
جویای حال رضا و همراهانش شدیم، اما هیچ كس خبری از آنها نداشت و هنوز برنگشته بودند. وقتی اكبر این جریان را شنید، خیلی آشفته و نگران شد و با چند نفر سراسیمه به طرف خاكریز رفتند. مسافتی از راه را كه طی كردند، دیدند رضا به اتفاق بچههای دیگر در راه بازگشت هستند، آنقدر اكبر از دیدن آنها خوشحال شده بود كه خدا میداند.
ایشان نسبت به بچههای واحد، بسیار احساس مسئولیت داشت و آنها را مثل بچههای خودش میدانست و بسیار متواضع با آنها برخورد میكرد.
انتهای پیام/