شهیدی که معلمش را امر به معروف کرد

حسين در دوران راهنمایی از اینکه دبیر زبان آن‌ها حجابش را رعایت نمی‌کرد بسیار ناراحت بود و حتی یک روز در کلاس درس با این خانم سر مسئله حجاب جر و بحث می‌کند و از او می‌خواهد که پوشش مناسبی داشته باشد و به نشانه اعتراض از کلاس خارج می‌شود.
کد خبر: ۲۵۱۶۵۸
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۲:۳۰ - 09August 2017
حاج قاسم  گفت:شناسايي اين منطقه نياز به دوربين نداردبه گزارش دفاع پرس از کرمان، به بهانه برگزاری اولین یادواره شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب‌شرق کشور که پنج‌شنبه 19 مرداد در حسینیه ثارالله کرمان برگزار می‌شود، به معرفی تعدادی از شهدای این واحد در دوران هشت سال دفاع مقدس می‌پردازیم.
 
در ادامه نگاهی کوتاه به زندگی و خصوصیات رفتاری شهید «حسین صادقی» انداختیم که در ادامه می‌خوانید.

شهید حسین صادقی فرزند محمد در اسفند 1342 در روستای لطف‌آباد کشکوئیه رفسنجان به دنیا آمد و در سن هفت سالگی در مدرسه لطف‌آباد تحصیل کرد و پس از اخذ مدرک پنجم ابتدایی و به دلیل نبود امکانات، تحصیل را ترک کرد. در سال 1357 این شهید بزرگوار اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های امام خمینی (ره) را دنبال می‌کرد؛ در راهپیمایی‌ها و سخنرانی‌های ضد رژیم شرکت می‌کرد.

در همان روزهای اول جنگ حسین از طریق بسیج به جبهه رفت و در واحد اطلاعات عملیات لشکر ثارالله مشغول به خدمت شد وی در عملیات‌های والفجر یک تا چهار شرکت کرد. این شهید بزرگوار دی ماه 1363 در حالی که به همراه دو نفر از همرزمانش برای شناسایی مواضع دشمن به منطقه شلمچه رفته بود در درگیری با نیروهای بعثی از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

حسین فوق‌العاده مهربان و باوفا بود

همرزم شهید روایت می‌کند: افتخار آشنایی با حسین که از نیروهای قدیمی واحد اطلاعات بود از همان بدو ورود نصیب من شد زیرا من اهل رفسنجان بودم و با حسین همشهری می‌شدم و این مسئله باعث شده بود در رفت و آمدها بیشتر با هم همسفر باشیم و بین ما رابطه عمیق عاطفی ایجاد شود و مثل دو برادر هوای همدیگر را داشته باشیم. بعد از عملیات والفجر 4 که در منطقه مریوان و ارتفاعات انجام شد قرار بود ما چند عملیات ایذایی را در منطقه انجام بدهیم.

بعد از ظهر بود که حاج قاسم آمد خط مقدم و دستور داد این منطقه باید امشب شناسایی شود و همین امشب هم وارد عملیات شویم. حسین به حاج قاسم گفت: ما دوربین دید در شب نداریم اگر امکان دارد برامون تهیه کنید. حاج قاسم با اقتدار گفت: شناسایی این منطقه نیاز به دوربین ندارد. غروب که شد کار را شروع و گزارش را تهیه می‌کنید. من و حسین سر شب کار را شروع کردیم.

منطقه‌ای بود دارای ارتفاعات، شیار، رودخانه و تپه‌های کوچک و بزرگ. تنها راه ممکن پیمودن مسیر و شمردن قدم‌ها و ثبت آن‌ها بود. حدود 150 الی 200 متری که رفتیم هوا کاملاً تاریک شد و چشم‌مان چیزی را نمی‌دید. تجربه‌ها را روی هم ریختیم و با استفاده از نور و صدا، مسافت خودمان با دشمن را تخمین زدیم و منطقه را شناسایی کردیم و برگشتیم.

آن شب ما با سه گروهان وارد عملیات شدیم. یک گروهان به فرماندهی حاج حمید شفیعی که از قبل طرح‌ریزی شده بود، یک گروهان را حسین برد و یک گروهان را هم من بردم. از طرفی ارتش بعث عراق هم با کمبود نیرو مواجه شده بود و نیروهای گارد را وارد عمل کرده بود به طوری که یک نفر از آن‌ها از لحاظ رزمی به اندازه 10 نفر نیروی عادی کارایی داشت چون آموزش‌های خاصی دیده و بسیار زبده و توانمند بودند و از امکانات تسلیحاتی هم چیزی کم نداشتند و مرتب روی بچه‌ها آتش می‌ریختند. بچه‌ها به سختی توانستند تعدادی از این نیروهای گارد را سر به نیست کنند. آن شب تجهیزات دشمن باعث شد ما تلفات زیادی بدهیم و از طرفی کوهستانی بودن منطقه بچه‌ها را نیز متفرق کرده بود.

عملیات که انجام شد من نیروهای خودم را برگرداندم و دو مرتبه برگشتم که نیروهای پشتیبانی را برسانم، آنقدر کنارم انفجار صورت گرفت که دچار موج انفجار شدم و راه خودم را گم کردم.

حدود 6‌ ـ 5 ساعت طول کشید تا خودم را از خط دشمن به نیروهای خودی رساندم. بچه‌ها تعریف کردند در این مدت که من نبودم و همه از من بی‌خبر بودند حسین لب این شیار نشسته و گفته تا سیدعباس نیاید من لب به آب و غذا نمی‌زنم. او فوق‌العاده مهربان و باوفا بود.

می‌خواهم از او سؤال کنم حالا از وضعیت حجابم راضی هست

مادر شهید روایت می‌کند: یکی از خصوصیات فردی و شاخص حسین تعصب و غیرت دینی و حجب و حیا و وقار بود و این اعتقادات او در جلساتی که با انقلابیون داشت محکم‌تر شده بود. این خصوصیات را در رفتار و کردار او چه در جمع خانواده و چه در محل تحصیل می‌شد فهمید.

یادم می‌آید دوران راهنمایی را در مدرسه شهاب می‌گذراند و از اینکه دبیر زبان آن‌ها خانم بود و اصلاً حجابش را رعایت نمی‌کرد بسیار ناراحت بود و اعتراضش را در خانواده هم بیان می‌کرد. انگار از رفتن به مدرسه با این شرایط راضی نبود، حتی یک روز در کلاس درس با این خانم سر مسئله حجاب جر و بحث می‌کند و از او می‌خواهد که پوشش مناسبی داشته باشد و به نشانه اعتراض از کلاس خارج می‌شود که بعد از تنبیه از سوی مسئولین مدرسه دوباره به کلاس برمی‌گردد.

تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و همین خانم که از آشنایان بود و با ما رفت و آمد خانوادگی داشت به منزل ما آمد، بعد از دقایقی که نشست، گفت:‌ این شاگرد ما کجاست؟ می‌خواهم از او سؤال کنم حالا از وضعیت حجابم راضی هست؟ پدرش به سراغ حسین رفت و از او خواست که جلو بیاید و با معلمش احوالپرسی و سپس از او عذرخواهی کند، اما حسین قبول نکرد و گفت: من کاری نکردم که به خاطرش عذرخواهی کنم، شما برو، می‌آیم و احوالپرسی می‌کنم.

بعد هر چه صدایش کردند جلو نیامد. مهمانی تمام شد و خانم رفت و حسین آمد. به او گفتم: حسین چرا روی حرف پدرت حرف زدی؟ تو هیچ وقت به پدرت نه نمی‌گفتی! چی شده اینقدر عوض شدی؟ در جواب گفت: با این وضع پوششی که او داشت به هیچ وجه حاضر نبودم باهاش روبرو شوم و حرف بزنم.

از نظر حسین ملاک پوشش اسلامی همان حدود اسلام بود که این خانم رعایت نکرده بود.

اینکه خفه نشدم و توانستم فرار کنم باید ممنون خدا باشیم

مادر شهید روایت می‌کند: صبح زود حسین دوچرخه‌اش را برداشت و به قصد مدرسه از خانه خارج شد اما یک ساعتی نگذشته بود که برگشت و کتاب‌های درسی‌اش را در گوشه اتاق انداخت و لقمه‌ای صبحانه خورده و نخورده باز هم قصد رفتن کرد. از او پرسیدم: چرا برگشتی؟ مدرسه نرفتی؟ گفت: رفتم اما مدرسه تعطیل شد. گفتم: خب کجا می‌خواهی بروی؟ گفت الان می‌روم مسجد جامع، چهلم شهدای تبریز است و تجمع داریم. دنبالش دویدم و از او خواستم که زود برگردد و او در پاسخ گفت: ان‌شاءالله.

او که رفت، مقداری آرد برداشتم و خمیر کردم تا نان بپزم، هنوز تنور را روشن نکرده بودم که زن همسایه آشفته و نگران وارد شد و بسیار بی‌تابی می‌کرد که «خدایا بچه‌هامون را به سلامت برسان». او را آرام کردم و علت بی‌تابی‌اش را جویا شدم. او گفت: مسجد جامع را آتش زدند و بچه‌های ما توی مسجد هستند، خدا به خیر بگذراند.  از من خواست که آماده شوم تا به مسجد برویم. من در پاسخ گفتم: می‌خواهم نان بپزم، شما هم آرام باش و بچه‌ها را هم به صاحب مسجد بسپار، خدا خودش آن‌ها را حفظ می‌کند.

او دقایقی نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت اما واقعیت اینکه من وضعیتی بهتر از او نداشتم و بی‌نهایت دل‌شوره داشتم و حال و حواس خودم را نمی‌فهمیدم. هنوز کارم تمام نشده بود که در زدند، نان‌ها را رها کردم و به شوق دیدن حسین به طرف در دویدم اما حسین نبود و پدرش پشت در بود،‌ از او خواستم که سریع به مسجد برود تا خبری از بچه‌ها بیاورد. او نیز سراسیمه رفت و بعد از ساعتی برگشت و خبر آورد که از سه‌راه شمال جنوبی راه را بسته‌اند و نمی‌توان به طرف مسجد رفت. او گفت که خیابان‌ها پر از مأمور است و رفتن به طرف مسجد کاری خطرناک است.

زمان به سختی می‌گذشت و از حسین خبری نبود، ظهر شد، دست و پا شکسته ناهاری درست کردم و اصلاً‌ نفهمیدیم که چی خوردیم، عقربه‌های ساعت و تیک تیک آن‌ها روی اعصاب بود اما چاره‌ای جز گذر زمان نبود. تا اینکه ساعت 5 ـ 4 بعد از ظهر دوباره در به صدا درآمد، سراسیمه به سمت در رفتم،‌ حسین بود با تن و لباس دود زده و سیاه و چرخ نیمه سوخته. خدا را شکر کردم و به او گفتم: نصف عمر شدم، کجا بودی؟ این چه قیافه‌ای است؟ او همانطور که صورتش را می‌شست گفت: مادر گرسنه‌ام، گرسنه. غذایی آوردم،‌ خورد.

وقتی از او سؤال کردم ماجرای آتش کشیدن مسجد چی بود و چطور نجات پیدا کردی؟ گفت: اینکه خفه نشدم و اینکه توانستم فرار کنم باید ممنون خدا باشیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار