ماجرای اسارت عراقی‌ها توسط چند بچه بسیجی

یکی از زنانی که دوران دفاع مقدس در پشت جبهه حضور داشت گفت: در عملیات شکست حصر آبادان بسیجی‌ها تعدادی از عراقی‌ها را اسیر کرده بودند؛ پرسیدیم چطور اینها را گرفتید؟ گفتند «طوفان شد نه ما آن‌ها را می‌دیدیم و نه آن‌ها ما را می‌دیدند، عراقی‌ها هم اسلحه‌هایشان را انداخته و فرار کرده ‌بودند.
کد خبر: ۲۵۱۸۱۸
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۳ - 09August 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هشت سال دفاع مقدس یادآور رشادت‌ها و از خودگذشتگی‌های مردان و زنانی است که در این راه نه تنها از جان که از آینده و خوشبختی خود گذشتند. زنان و مردانی که با دست خالی در برابر دشمن ایستادگی کردند و امروز پس از سال‌ها یادآوری خاطرات آن دوران برایشان گاهی همراه با درد و رنج، گاهی همراه با سکوت و گاهی با لبخند است.

میمنت کریمی متولد سال 1331 از انقلابیون و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس است که به مدت سه سال در بیمارستان طالقانی آبادان خدمت کرد. کریمی اهل استان چهارمحال و بختیاری است، خانواده ایشان قبل از زمان جنگ به آبادان مهاجرت کرده‌اند که از چند سال گذشته همواره با مادرشان در شهرکرد ساکن شده‌اند. ایشان در خانواده‌ای انقلابی رشد کرده و در زمان جنگ در سنگر بیمارستان همراه با هم‌رزمانش از مجروحان جنگ پرستاری و امروز از مادری که انقلابی بوده و در زمان جنگ در پشت جبهه کمک‌رسانی کرده اما دیگر توان برخواستن ندارد پرستاری می‌کند. گفت‌وگویی با ایشان انجام شده که در ادامه می‌خوانید.
 
ماجرای دستگیری گردان عراقی توسط چند بچه بسیجی

مادرم اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را شهر به شهر می‌برد

در زمان قبل از انقلاب چه فعالیت‌هایی انجام می‌دادید؟

ما ساکن آبادان بودیم. قبل از انقلاب مربی قرآن بودم. کلاس‌های قرآن در مسجد مهدی موعود(عج) برگزار می‌شد که البته مسجد تحت کنترل شدید ساواک بود. برادرم از قم نوارها و اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را برای ما ارسال می‌کرد ولی مادرم اجازه نمی‌داد که ما اعلامیه‌ها را پخش کنیم، می‌گفت «شما دختر جوان هستید نمی‌خواهم زیر دست اینها بیفتید» خودش اعلامیه‌های امام را شهر به شهر می‌برد.

نخستین راهپیمایی که در شهر آبادان برگزار شد مادرم در راهپیمایی شرکت کرده بود، شب مادرم را از تلویزیون پخش کردند. پدرم گفت «نگفتی دستگیرت می‌کنند» در جواب گفت «خب دستگیر کنند، می‌خواستند چیکار کنند». در زمان جنگ نیز مادرم با دخترهای جوان در مسجد برای رزمندگان در خرمشهر با مواد غذایی که از خانه‌ها می‌آوردند غذا می‌پخت. با دیگر خانم‌ها صابون رنده می‌کردند برای ساخت بمب‌های دستی که به اندازه‌ای صابون رنده کرده بود که انگشتانش زخم شده بود.
 
ماجرای دستگیری گردان عراقی توسط چند بچه بسیجی

چطور شد به آبادان رفتید؟

پدرم در شرکت نفت آبادان استخدام می‌شود و با مادرم که از بستگانش است ازدواج می‌کند و در شهر آبادان ساکن می‌شود.
 
از خانواده خود بگویید، چند خواهر و چند برادر دارید؟

یک خواهر و چهار برادر دارم. یکی از برادرانم در عملیات والفجر شیمیایی شد که سال 90 شهید شد و یکی دیگر از برادرانم نیز در جنگ شهید شد. 2 برادر دیگرم هم مجروح هستند.

40 روز تمام خرمشهر را با دست خالی نگه داشتند

در زمان آغاز جنگ چه فعالیت‌هایی انجام می‌دادید؟

جنگ که شروع شد من بین بچه‌هایی که باقی مانده بودند از همه بزرگتر بودم. پس از انقلاب با جهاد همکاری می‌کردم. 31 شهریورماه سال 59 بود که در نماز جمعه اعلام کردند سپاهیان، جهادگران، بسیجیان و همه در مقرهای خودشان مستقر شوند. همه پراکنده شدند، تنها تعداد کمی باقی ماند و همه نیروهای انتظامی و نظامی رفتند.
 
ماجرای دستگیری گردان عراقی توسط چند بچه بسیجی

از فردا بمباران شروع شد. مسئولان شهر در محل آموزش و پرورش جلسه گرفته بودند که اولین نقطه‌ای را هم که زدند آموزش و پرورش بود.

من بعضی روزها در بیمارستان شهید بهشتی «شیر و خورشید سابق» بخش خانه کودک، محل نگهداری کودکان بی‌سرپرست فعالیت می‌کردم. 2 مهر رفتم بیمارستان که نخستین شهید را آوردند. رفتم خانه و گفتم منتظر من نباشید.

در همان ساعات اولیه بیمارستان پر از مجروح و سردخانه بیمارستان هم پر از شهید شد. با وجود گرمای شدید هوا در نمازخانه هم شهید گذاشته بودند. راه هم نبود که شهدا را برای دفن ببرند.

من خودم آدم شجاعی نبودم اما نمی‌دانم چطور آن صحنه‌ها را تحمل می‌کردم. اصلاً امکاناتی نداشتیم. فکر نمی‌کردیم قصد جنگ داشته باشند. بنی‌صدر هم اجازه ورود موادغذایی و مهمات را به شهر نمی‌داد، 40 روز تمام خرمشهر را با دست خالی نگه داشتند.

رفتیم جلوی مسجد جامع بچه‌هایی با اسلحه‌های از خودشان بزرگتر تکبیر می‌گفتند و سوار ماشین می‌شدند برای اعزام به خرمشهر، اصلاً همه چیز جور دیگری بود.

روزهای نخست از طرف هلال احمر به ما گفته بودند کمبودها در بیمارستان‌ها را اطلاع دهید. اصلاً کسی وجود نداشت که کمبودها را بگوید. در بخش اورژانس بیمارستان همراه با 2 خانم دیگر مشغول خدمت‌رسانی شدیم. کارهای اولیه مجروحان را انجام می‌دادیم. سرپایی که زخم سطحی داشته باشد که خیلی کم بود.
 
ماجرای دستگیری گردان عراقی توسط چند بچه بسیجی

فرمان امام خمینی‌(ره): دخترها فوراً از آبادان خارج شوند

به امام گزارش شده بود که دخترها در بیمارستان هستند و امام نیز به علت اتفاقاتی که برای دختران سوسنگرد و هویزه افتاده بود دستور دادند که دخترها فوراً از آبادان خارج شوند. بچه‌ها پیش امام رفته بودند و برای ایشان توضیح داده بودند درست است ما کار آنچنانی انجام نمی‌دهیم اما بیمارستان کمبود نیرو دارد. امام فرمودند که اشکالی ندارد حضرت زینب (س) نیز در صحرای کربلا به مجروحان رسیدگی می‌کردند.

مریم فرهانیان چگونه شهید شد؟

با بچه‌های بیمارستان قرار گذاشته بودیم که هر کسی که وقت آزاد داشت سخنرانی‌های امام را یادداشت کند و شب یا هر موقع دیگر که وقت خالی داشتیم، صحبت‌های امام را مررو کنیم و به اصطلاح پشت سر امام حرکت کنیم. شهیده مریم فرهانیان در این کار همیشه پیش‌دست بود. بردار مریم، شهید مهدی فرهانیان جزء 15 نفری بود که در منطقه مارد جلوی دشمن را گرفتند که اگر این 15 نفر نبودند آبادان سقوط کرده بود.

سال 63 بود که مریم به همراه 2 پرستار دیگر بودند که در مسیر خمپاره می‌زنند و ترکشی به قلب ایشان اصابت و در مسیر بیمارستان شهید شدند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم ابتدا به یاد شوخی‌هایمان در بیمارستان افتادم که در زمان بمباران به یکدیگر وصیت می‌کردیم. نوجوان بود سن کمی داشت اما بزرگتر از سن خودش بود.

حسرت آه کشیدن را به دل صدام می‌گذارم

از خاطراتتان در بیمارستان بگویید؟

یک مجروح داشتیم که حالش خیلی وخیم بود. می‌گفت «حسرت آه کشیدن را به دل صدام می‌گذارم» یکی از پزشکان که چندان مقید نبود وقتی این رفتارها را می‌دید، می‌گفت که ما این داستان‌ها را در جنگ‌های ویتنام خوانده بودیم اما اینها کجا و آنها کجا؟

در اورژانس شش نفر بودند که به عنوان دانشجوی پزشکی آمده بودند. سه نفر چریک فدایی بودند و سه نفر هم توده‌ای. وقتی اذان می‌دادند می‌دویدند و به ما می‌گفتند که شما نماز نمی‌خوانید آن وقت خودشان با کفش به نماز می‌ایستادند. در زمانی که مجروح می‌آوردند و سرمان خیلی شلوغ می‌شد وسایل پزشکی را جمع می‌کردند و با خودشان می‌بردند آنهایی هم که می‌ماندند در آبدارخانه استراحت می‌کردند. شش ماه بیشتر در بیمارستان نبودند که با پیگیری از شهر اخراج شدند. خانه تیمی‌شان که بررسی شد چیزهای عجیبی پیدا کردند، مثلاً برای هر کدام از ما یک خصلت نوشته بودند.

در زمانی که مجروح یا شهید می‌آوردند یکی از بچه‌ها نوار قرآن می‌گذاشت با این استدلال که مجروحان نارحت می‌شوند نوار را خاموش می‌کردند که بچه‌ها دوباره نوار را روشن می‌کردند.
 
ماجرای دستگیری گردان عراقی توسط چند بچه بسیجی

بزرگترین رمز پیروزی وحدت و پیروی از امام بود

رمز موفقیت رزمندگان از دیدگاه شما در جبهه چه بود؟

بزرگترین رمز پیروزی ما وحدت و پیروی از امام بود. پشت سر ایشان حرکت می‌کردیم. یادم است بنی‌صدر هنوز عزل نشده بود. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند باید عکسش را برداریم اما دیگران می‌گفتند تا امام نگفته برنمی‌داریم. یک روز یک مجروح آوردند با دستش می‌خواست عکس را بردارد. گفتم بِکَن برادر هیچکس او را نمی‌خواهد فقط منتظر فرمان امام هستیم.

چه زمانی استخدام آموزش و پرورش شدید؟

سال 62 استخدام آموزش و پرورش در اروندکنار معلم دوره ابتدایی شدم. زمان بمباران بچه‌ها از کلاس‌ بیرون می‌آمدند و در حیاط شعار مرگ بر صدام می‌دادند. از اینهمه شجاعت تعجب می‌کردیم.

سال 63 حملات شیمیایی آغاز شد و آبادان صددرصد نظامی شد و مدارس آبادان و اروندکنار به طور کامل تعطیل شد. به منطقه هفته‌تپه منتقل شدم و در شهرک ممکو «بعثت کنونی» ساکن شدیم. بعد از قبول قطعنامه دوباره به آبادان برگشتیم.

در جنگ آسیب هم دیدید؟

سال 62 بود که در مسیر خمپاره زدند فردا صبح خون به دماغ شدم. سال 64 عمل جراحی کردم اما فایده نداشت. شدت خونریزی خیلی زیاد بود به نحوی که حتی جرأت خندیدن و یا گریه کردن نداشتم. پابوس امام رضا(ع) رفتم و 40 روز مقابل ضریح سوره انعام خواندم پس از آن یکی، 2 مرتبه دوباره خون به دماغ شدم اما حالم خوب شد.

اگر خاطره شیرینی از جنگ دارید بفرمایید؟

در عملیات شکست حصر آبادان مجروح‌ها که می‌آمدند می‌گفتند زخم ما را زود ببندید نیروهای کمکی هنوز نرسیده‌اند. ما یکباره دیدیم که بچه‌های کم سن و سال بسیجی عراقی‌ها را که خیلی از خودشان بزرگتر بودند روی دوششان گذاشته‌ و می‌دوند. سؤال که کردیم، گفتند نمی‌دانیم طوفان شد نه ما آنها را می‌دیدیم و نه آنها ما را می‌دیدند نیروهای کمکی هم رسیدند. یکباره دیدیم که وسط عراقی‌ها هستیم، عراقی‌ها هم اسلحه‌هایشان را انداخته بودند و فرار کرده ‌بودند.

معصومه آباد را از کجا می‌شناسید؟

قبل از انقلاب مربی قرآن معصومه آباد بودم. دختر خیلی زرنگی بود و بین سایر بچه‌ها خیلی کنجکاو بود. بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر جای او بودم شاید دوام نمی‌آوردم.

چرا ازدواج نکردید؟

در زمان جنگ کسی نمی‌توانست به زندگی، آسایش و راحتی فکر کند. به اصرار در همان زمان جنگ قرار بود که ازدواج کنم اما شکست حصر آبادان پیش آمد و آن آقا شهید شد.

چطور شد که به شهرکرد آمدید؟

پس از فوت برادرم، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد و زمین‌گیر هم شد. اینجا هم خیلی خویشاوند داریم. سه سال پیش به شهرکرد آمدیم و در طبقه پایین منزل برادرم ساکن شدیم.

درباره اوضاع امروز جامعه بگویید؟

نمی‌دانم چرا این اندازه وضعیت حجاب بده شده. بعضی وقت‌ها که برای انجام کاری بیرون می‌روم از وضعیت حجاب زنان متأسف می‌شوم، تذکر هم می‌دهم اما. غرب تلاش می‌کند از درون فرهنگ ما را نابود کند که این فاجعه بزرگی است.

به نظر شما برای این مشکل باید چه راهکارهایی اندیشید؟

نخست اینکه نباید بگوییم ما که خودمان نماز می‌خوانیم و روزه می‌گیریم پس دیگران به ما ربطی ندارند این درست همان چیزی است که آنها می‌خواهند. عقلمان به چشممان است، چرا نباید هشیار باشیم، اینهمه رهبر تذکر می‌دهد.

دوم اینکه مسئولان باید جلوی واردات بی‌رویه را بگیرند و ابتدا خودشان مقید باشند. دختران و زنان باید عفیف و مردان باید غیرت و شرف داشته باشند.
 
منبع: تسنیم
نظر شما
پربیننده ها