به گزارش خبرنگار دفاع پرس
از یزد، کتاب «نمی از ایثار» مشتمل بر مجموعه خاطرات دوران دفاع مقدس رزمندگان
شهرستان ابرکوه است، که به قلم «محمدرضا بابایی ابرقویی» به رشته تحریر درآمده و
توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد منتشر شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و خاطره «پهلوان احمد عزیزی» رزمنده پیشکسوت نیروی انتظامی از استان یزد است.
اواخر سال 1347 در شهربانی شیراز استخدام و مشغول به کار شدم. پس از چندی تقاضای استعفا کردم ولی فرمانده شهربانی موافقت نکرد. پس از 5 سال تعهدم تمام بود و مجدداً تقاضای استعفا کردم، باز هم فرمانده توجهی به این موضوع نکرد. بعد از مدتی با تقاضای خودم به یاسوج اعزام شدم. در یکی از خانههای سازمانی به همسایگی فردی به نام آقای «علیاکبر رستمی» مسکن گزیدیم.
آقای رستمی با علما در حوزه علمیه قم ارتباط داشت و هر از گاهی اعلامیههای امام خمینی (ره) را به یاسوج آورده و توزیع میکردیم. پس از مدتی ساواک یاسوج من و آقای رستمی را جهت پارهای سؤالات خواستند. آنجا از آقای رستمی پرسیدند خیال میکنید ساواک خبر ندارد که شما اعلامیه پخش میکنید؟ جریان شما دو نفر را گزارش کرده و محرمانه فرستادهایم.
آقای رستمی جواب داد: هیچ اشکالی ندارد، اگر یک هواپیما من را سوار کند و در کاخ شاهنشاهی پیاده کند آنجا هم میگویم «ما مردمان خشتیم با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا خمینی!»
سپس به اتاق نگهبانی آمدیم، افسر نگهبان پشت میز نشسته بود. از افسر نگهبان خواستم چند لحظهای از پشت میز بیرون بیاید! وی قبول کرد و آمد، پا روی صندلی گذاشتم و عکس بزرگ شاه که بالای سر افسر نگهبان بود را از جا کندم و به طرف سالن پرتاب کردم، تکه تکه شد. یکی از مأمورین که مسلح به مسلسل یوزی بود متوجه شد، گلنگدن کشید تا به من شلیک کند، بقیه افراد حاضر او را از پشت محکم گرفته و مانع شلیکش شدند. دوستان به من گفتند دیگر صلاح نیست اینجا بمانی فوراً یاسوج را ترک کن والا جانت در خطر است. بلافاصله از یاسوج حرکت کرده و به ابرکوه آمدم.
کمتر از دو ماه بعد حضرت امام خمینی به ایران آمدند و انقلاب پیروز شد. وقتی امام دستور دادند هر کس هر جا مشغول بوده از صبح شنبه دوباره سرکار حاضر شود، بعداز ظهر جمعه از ابرکوه حرکت و صبح شنبه در شهربانی یاسوج سرکارم حاضر شدم.