نظریاتی که به اشخاص پیوند می خورد
اما وقتی به قرن نوزدهم میرسیم، شاهد تحول در علوم انسانی هستیم. علوم انسانی به معنای مدرن عمدتاً در آلمان توسط دیلتای و دیگران شکل گرفت. میبینید که علوم اجتماعی به معنای مدرن از قرن نوزدهم پدید میآید و مؤثر است. تا اکنون هم مرتب در حال «شدن» است؛ تغییرات اساسی در علوم انسانی صورت میگیرد. من نمیخواهم بگویم، این تحول در علوم طبیعی نیست، ولی ما در علوم طبیعی عمدتاً شاهد یک اجماع نسبی بین عالمان هستیم، اما در علوم انسانی اینگونه نیست. علوم انسانی بهقدری متنوع و پراکنده است که گاهی نظریههای علوم انسانی به اشخاص پیوند پیدا میکند؛ مثلاً میگویند نظریۀ خودکشی دورکیم، نظریۀ تابع مصرف فریدمن، نظریۀ روانکاوی فروید یا یونگ، نظریۀ جامعهشناسی گیدنز یا پارسونز یا مارکس و ... یعنی به افراد وصل میشود. گاهی بهصورت جزیرهای به مکتب ارتباط پیدا میکند؛ مثلاً نظریه با مکتب لیبرالیسم یا مارکسیسم یا ... پیوند پیدا میکند. این وضعیت علوم اجتماعی است.
آغاز عصر دین گریزی
حال خود این علوم انسانی با همۀ تحولات و تکثری که دارد، زاییدۀ یک اتفاقی است که در رنسانس افتاد و آن تفسیر جدیدی از اصالت انسان (humanizem) بود؛ انسانی که نگاهش به خدا یک نگاه خاص است و کاملاً با نگاهی که در قرونوسطی وجود داشت متفاوت بود. در قرونوسطی که دینگرایی و خداگرایی حاکم بود، انسان اشرف مخلوقاتی بود که در عیسی مسیح ظهور داشت که یک پیوندش با خدا بود، چون پسر خدا بود و یک پیوند با انسان داشت که تجسد انسانی پیدا کرده بود؛ بنابراین اومانیسم یا اصالت انسانی در قرونوسطی پیوندی وسیع با خدا و کلیسا و دین دارد. اما در دورۀ رنسانس اینگونه نیست. نمیگویم اومانیسم در رنسانس دینستیز بوده، اما دینگریز بوده است، در واقع میخواهد انسان روی پای خودش بایستد، از طرفی انسان متعارف هم مورد بحث آن است نه عیسی مسیح؛ ولو که خدا را هم قبول داشته باشد، ولی خدا دیگر حق دخالت کردن در اندیشیدن انسان را ندارد. انسان در اندیشیدن باید استقلال داشته باشد، از آن به سوبژکتیویسم تعبیر میکنند؛ یکی از شاخههای زاییدۀ اومانیسم، سوبژکتیویستی است که به معنای اصالت شناسای فاعل انسانی است؛ یعنی انسان در شناخت موجودات اصالت دارد. فاعل شناسا فقط انسان است، بقیه ابژه و متعلق شناسا میشوند؛ یعنی حتی خدا و دین هم متعلق شناسای انسان هستند. در شناخت، فقط انسان اصالت دارد. همچنین در تغییرات جهان و دنیا فقط انسان اصالت دارد که سکولاریسم و سکولاریزه مطرح میشود. در سکولاریسم، اصالت دنیا و این جهان در مقابل اصالت دین و اصالت آخرت قرار میگیرد.
مثلث اومانیسم و سوبژکتیویسم و سکولاریسم، حاکم بر همین علوم انسانی مدرنی است که اینهمه تحول و تکثر در آن هست.
آسیب های جدید در نظام آموزشی ایران
حال که من تصویری خیلی سریع و اجمالی از علوم انسانی مدرن دادم، اجازه بدهید سه بحران و آسیب جدی این علوم انسانی مدرن را مطرح کنم، بعد ضرورت تحول خودبهخود از این سه آسیب بیرون میآید. آن سه بحران چیست؟ عنوان بحث من میشود سه بحران علوم انسانی در نهادهای آموزشی ایران.
آسیب اول
آسیب اول این است که عمدتاً نظریههایی که تاریخ مصرفشان گذشته، آموزش داده میشوند؛ یعنی هنوز هم از نظریۀ خودکشی دورکیم حرف میزنند و استفاده میکنند. هنوز که هنوز است میبینیم، گاهی نظریههای جامعهشناختی مارکس در جامعۀ ما مطرح میشود، آموزش داده میشود و حتی فراتر، در نشریههای ما معرفی میشود؛ درحالیکه در فضای غرب، نظریات خیلی جدیدتری آمده و کتابهای فراوانی هم در نقد این نظریات نوشته شده است. به گونهای نظریۀ جامعهشناختی هابرماس در جامعۀ ما شناخته میشود که گویا هابرماس اصلاً هیچ منتقدی در غرب نداشته است، هیچ نظریات بدیلی در مقابل نظریۀ عقلانیت هابرماس مطرح نشده است. به گونهای نظریۀ تابع مصرف فریدمن مطرح میشود که گویا اصلاً این نظریه نقد نشده و مخالفی ندارد. این یک آسیب است. وقتی میبینیم، علوم انسانی غرب مرتب در حال تحول است، اگر هم میخواهیم علوم انسانی غربی را در جامعه پیاده کنیم باید آخرین دستاوردها و نظریات را بدانیم و استفاده کنیم. حالا که مقلد و تابع یک مدل خاص از علوم انسانی هستیم و معتقد به یک سبک زندگی تابع علوم انسانی مدرن هستیم، پس دیگر باید فراتر از علوم انسانی قرن نوزدهم پیش برویم، حتی فراتر از قرن بیستم؛ و ببینیم دستاوردهای علوم انسانی مدرن در قرن بیستویکم چه بوده است، همانها را بپذیریم و استفاده کنیم. ما از جدیدترین دستاوردهای علوم انسانی مدرن خیلی فاصله داریم.
آسیب دوم
آسیب دومی که وجود دارد، این است که بخشی از نظریههای علوم انسانی مدرن، نظریههای تجربی هستند، نه همه. چون این خطا و مغالطه هم وجود دارد که برخی نگاه پوزیتیویستی به علوم انسانی دارند، میگویند علوم تجربی یا طبیعی است یا انسانی؛ یعنی میگویند، علوم انسانی کاملاً تجربی است، درحالیکه چنین نیست. بخشی از گزارههای علوم انسانی تجربی هستند؛ یعنی رفتهاند کار میدانی انجام دادهاند، یک تحقیق آماری و پیمایشی و آزمایشی انجام شده و در نهایت به نتیجهای رسیدهاند و رابطهای بین دو پدیدۀ انسانی را کشف کردهاند. آسیبی که در مراکز علمی علوم انسانی ایران وجود دارد، این است که گمان میرود، این نظریۀ تجربی علوم انسانی-اجتماعی که زاییدۀ یک تحقیق میدانی در یک جامعۀ آماری مشخصی است، در همه جا تعمیمپذیر است. اگر یک نظریه در حوزههای اقتصاد، فرهنگ یا سیاست در یک جامعۀ آماری جواب داده، چطور میتوان گفت در تمام جوامع تعمیمپذیر است؟ انسانها، افعال ارادی دارند، قصد و نیت دارند؛ مثلاً در یک جامعهای قشر خاصی با قصد خاصی دست به خودکشی میزنند، اما در جامعهای دیگر، اگر خودکشی هست به قصد دیگری است.
بنابراین نمیشود نظریۀ خودکشی را تعمیم داد و گفت اینجا هم جواب میدهد. به خاطر همین نکته است که خیلی اوقات نظریات تجربی علوم انسانی و اجتماعی مرتب تغییر میکنند، چون جامعۀ آماری تغییر پیدا میکند، چون انسان قرن بیستویکم با انسان قرن بیستم تفاوت دارد، حتی انسان قرن بیستویکم در فرانسه با انسان قرن بیستویکم در آمریکا تفاوت دارد. انسانی که در قرن بیستویکم در جنوب تهران زندگی میکند، با انسانی که در همین قرن در شمال تهران زندگی میکند متفاوت است. نمیتوانیم دقیقاً روابط اجتماعی این دو دسته انسان را یکسان داوری کنیم؛ پس چطور میخواهیم این نظریات را که یک محقق غربی انجام داده به همۀ جوامع تعمیم بدهیم؟ علت اینکه میبینید مثلاً مدیریت اقتصادی یا فرهنگی یا سیاسی ما در کشور موفق نیستند و نمیتوانند برنامههایی مبتنی بر نظریههای سیاسی و فرهنگی و اقتصادی بدهند، این نیست که بگوییم چون اسلام کارآمدی ندارد. مگر اصلاً نظریۀ اسلام پیاده میشود؟ این به خاطر این است که میخواهیم نظریاتی را که برگرفته از یک جامعۀ آماری خاصی هستند، در جامعۀ خودمان هم پیاده کنیم و مشکل مسکن را حل کنیم. مگر نمیگویند در عرضه و تقاضا هرقدر عرضه بیشتر شود، تقاضا کاهش پیدا میکند یا برعکس؛ و قیمتها بر اساس این فرمول عرضه و تقاضا کاهش یا افزایش پیدا میکند؟ بنابراین مشکل دوم ما این است که ما برای حل معضلات اجتماعی به دنبال تولید نظریات تجربی علوم انسانی و کشف روابط بین پدیدههای علوم انسانی با تحقیقات تجربی میدانی جدید نیستیم و به همان نظریههای مجرب در یک منطقۀ خاص مانند اروپا و آمریکا بسنده میکنیم.
آسیب سوم
آسیب سوم این است، به این نکته توجه نمیشود، این نکاتی که مطرح میشود، چه نظریههای تجربی در علوم اجتماعی-انسانی، چه نظریاتی غیرتجربی در علوم اجتماعی-انسانی که بسیار هم فراوان هستند، مبتنی بر یکسری مبانی فلسفی هستند؛ حال چه فلسفهالاجتماع یعنی چه مبتنی بر نظریههای فلسفۀ اجتماع و چه مبتنی بر نظریههای فلسفۀ محض مثل هستیشناسی، معرفتشناسی و انسانشناسی محض. فرض کنید، در مکاتب علوم اجتماعی وقتی از اصالت فرد و جامعه یا اصالت آزادی و عدالت صحبت میشود، این اصلاً مربوط به تجربه نیست، این یک بحث نظری است؛ یعنی اگر فرض کنیم، مارکس و گیدنز و بقیه در باب رابطۀ ساختار و کارگزار نظریات مختلفی ارائه میکنند، علت این است که نظریاتشان در باب اصالت فرد و جامعه متفاوت است. خب این نظریۀ اصالت فرد یا جامعه از کجا آمده است؟ اگر ما به این آبشخور فلسفی توجه نکنیم، نظریات علوم اجتماعی را هم درست نمیفهمیم. از این نکته غفلت میکنیم که اگر نظریههای فلسفی تغییر پیدا کرد، این نظریات تجربی یا غیرتجربی در حوزۀ علوم اجتماعی هم تغییر پیدا میکند. عمدتاً در رشتههای علوم اجتماعی از مبانی فلسفی، چه فلسفۀ محض و چه فلسفههای مضافی مانند فلسفۀ اجتماع غفلت میشود. البته نمیخواهم بگویم همه استادان توجه ندارند، برخی از استادان هم توجه دارند. من آسیب را بهصورت نسبی در جامعۀ علوم انسانی مطرح میکنم.
منبع: روزنامه قدس