سروده‌ «صرافان» به یاد شهید حججی؛

در بند و غریب است، ولی بیم ندارد/ سر می‌دهد، اما سرِ تسلیم ندارد

یکی از شاعران کشورمان قطعه شعری را به شهید «محسن حججی» تقدیم کرده است.
کد خبر: ۲۵۳۲۹۳
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۰ - 19August 2017
در بند و غریب است، ولی بیم ندارد/ سر می‌دهد، اما سرِ تسلیم نداردبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مدتی است که خبر شهادت «محسن حججی» از دلاوران و پاسداران حریم اهل‌بیت(ع) منتشر شده است، کسی که از جهادگران و از اعضای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بود، وی در عملیات مستشاری نزدیک مرز سوریه با عراق به اسارت گروه تروریستی داعش درآمد و پس از 2 روز به دست تروریست‌های تکفیری در سوریه شهید شد.

این جهادگر فرهنگی از فعالان ترویج و تبلیغ کتاب بود و اقدامات جهادی را در اردوهای سازندگی برای خدمت به مناطق محروم انجام داده و از خادمین راهیان نور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بود. شهید محسن حججی 25 ساله و  اصالتاً اهل نجف آباد اصفهان بود که از وی  فرزندی 2 ساله به یادگار مانده است.

قاسم صرافان از شاعران کشورمان قطعه شعری را سروده و آن را به شهید مدافع حرم «محسن حججی» تقدیم کرده است:

آرام تر از عقلم و دیوانه‌تر از عشق
آن خانه به دوشم، که درآورده سر از عشق

آن قایقِ طوفان‌زده‌ در موجِ جنونم
دیوانه‌ی لبخند کسی، در دلِ خونم

اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟
در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟

اینجا چه خبرهاست، که یاران همه رفتند؟
تا مسلخ خود، سرخوش و بی‌واهمه رفتند؟

رفتند بمیرند، در این عشق بمیرند
رفتند بمیرند و همه روح پذیرند

رفتند بمیرند و از این مرگ نترسند
از خاک برآیند و در افلاک برقصند

رفتند بمیرند و از این نفس ببُرّند
کندند دل از خود، که حبیبند، که حرّند

رفتند، نگویید به عاشق، به سلامت!
مجنون نخورد هیچ، به جز سنگ ملامت

کی می‌شود از عشق و جنون دم زد و آسود؟
از دلبر و دل دم زد و آواره‌ی خود بود؟

دلبسته‌ی معشوق، که دلخسته‌ی خود نیست
دل‌داده‌ی دلدار، که دلبسته‌ی خود نیست

مهمانی عشق، آن‌سوی دریاچه‌ی خون است
آبادی لیلا، وسط دشت جنون است

هر کس که در این راه، دلش رفت، سرش رفت
سینا، پدرش پر زد و لیلا، پسرش رفت

اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟
در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟

ای عشق! نظر کن، که تو مقصود جهانی
حکم است بمیریم، که تو زنده بمانی

ای عشق! نظر کن، که در این خاک، چه کردی؟
با یوسف و آن پیرهن پاک، چه کردی؟

در بند و غریب است، ولی بیم ندارد
سر می‌دهد، اما سرِ تسلیم ندارد

می‌رفت و دلم رفت به دنبال نگاهش
حالم، چقدَر خوب شد از حالِ نگاهش

از حال نگاهش، سرِ حال آمده جانم
وا کرده دلش، پنجره‌ای رو به جهانم

من، غرقِ غریبی که دلیرانه قدم زد
در بندِ اسیری که امیرانه قدم زد

در آن نظرِ آخرش، ای عشق! چه‌ها بود؟
گفت آن سرِ بر خاک: خدا بود، خدا بود
 
منبع: تسنیم
نظر شما
پربیننده ها