گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: علی ژاله در سپیده دم 12 بهمن 1340 دیده به جهان گشود و با گذشتن از کوچههای کودکی در روز اول مهر ماه 1347 دست در دست پر عطوفت پدر روانه مدرسه ابتدایی ننیز (علیا) شد. وی پس از اتمام تحصیلات دوره راهنمایی، برای ادامه تحصیل در دوران متوسطه به شهر کرمان رفت.
علی با آگاهی کامل از شرایط بحرانی انقلاب کلاس درس را به حال خود رها کرده و به سنگر عشق میپیودند. وی پس از جذب در سپاه، براساس ضوابط تشکیلات سپاه آموزش نظامی را در کرمان فرا میگیرد و در برگشت به منظور شروع به کار، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه «رابر» مراجعه میکند.
وی در دوازدهم مرداد ماه 61 به منظور ادای تکلیف الهی و انجام سنت نبوی و با ترغیب دوستان مخلص در این امر به فکر ازدواج میافتد تا زندگی مستقلی را شروع کند. علی با انگیزه دفاع از آرمانهای انقلاب پس از ورود به سپاه دلبستگی خاصی به جبهه پیدا کرده و بسان کوهی از صبر و استقامت تنگناهای دنیوی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد و پس از چند بار مجروح شدن و برگشت مجدد به جبهه و با آنکه برای عملیات کربلای پنج تدارک عجیبی دیده بود و مسئول حمل ادوات جنگی بود، خودش را به خط دشمن میرساند و قبل از اینکه وارد صحنه عملیات شود به شهادت میرسد؛ اما به واقع شهید ژاله در تمامی صحنههای کربلای پنج تا آخر نقش داشت چون تا همین امروز، توپ 106 که در لشکر 41 ثارالله وجود دارد باقی الصالحات شهید ژاله است و بخشی از بچههای ادوات دست پروده وی هستند.
در ادامه چند روایت از زندگی شهید علی ژاله را می خوانید:
حلال مشکلات
«احمد افضلی» دوست شهید:
بحثی در آبادی به وجود آمده بود که کم کم به یک
نزاع منجر شد. حاجی ساعت ده و نیم شب نزد من آمد و مرا به خلوت کشید، من که عصبانی
بودم، گفتم: «علی رهایم کن.» گفت: «نه. من از تو خواهش می کنم. حساب شاگرد و معلمی
نداریم...» به هر بهانهای بود من را از آن جمع به کناری کشاند و ادامه داد: «من با
طرف مقابل صحبت میکنم.» اتفاقا رفت و صحبت کرد. فردا دو سه نفر از آنها را آورد.
حاج علی با آن حالت کدخدا منشیاش با اینکه سنش کم بود ولی میتوانست مسائل رابا
دو طرف حل و فصل کند. اتفاقا میتوانم بگویم با واسطه وی مشکل هم حل شد. این از
خصوصیات او بود که یک طرفه قضاوت نمیکرد و طرفدار حق و حقیقت بود.
اولین آرزو
«بهرام سعیدی» دوست شهید:
به ما گفته بودند هر کس برای اولین بار چشمش
به گلدستههای مسجد حضرت رسول (ص) بیفتد یا خانهی خدا را ببیند، خداوند آرزوهایش
را برآورده میکند. آن روزی که چشممان به گلدستههای مسجد النبی افتاد، دیدم حاج
علی اکبر ژاله خیلی گریه میکرد و دستهایش را به دعا بلند کرده بود و میگفت:
«خدایا! امام را به سلامت بدار، جنگ به خوبی و به نفع اسلام تمام شود و من را به
آرزویم که شهادت است، برسان.»
قرآن جیبی
«محمدرضایی» همرزم شهید:
پیش از عملیات بدر، در منطقه جفیر بودیم؛ ما
فراموش کرده بودیم که از لشکر، قرآن به همراه خود بیاوریم. حاج علی، علیرغم خستگی مفرطی
که داشت نزدیک به دو کیلومتر رفت و تبلیغات لشکر را پیدا کرد، یک قرآن جیبی گرفت و
آن را در گوشهای از سنگر قرار داد؛ معمولا پس از نماز هر وقت که فرصتی دست میداد
استفاده می کرد و ما را هم به خواندن قرآن سفارش میکرد و میگفت: «مهمترین ذکر،
قرآن خواندن است.»
شکارچی تانک
«محمود عوضپور» همرزم شهید:
در عملیات «کربلای 1» بود که من رانندهی
آمبولانس بودم و برای انتقال مجروحان به خط رفته بودم؛ در خط به من گفته شد که
بروید فلان موقعیت چند مجروح استف آنها را بیاورید. به محض رسیدن به آن نقطه متوجه
شدم که در فاصلهی ناچیزی تا خط دشمن قرار دارم، دیدم یک تانک دشمن به سمت من در
حال حرکت است، گفتم دیگر کارم تمام است، شهادتین را بر لب جاری کردم؛ اما لحظهای
نگذشت که تانک را دود شده دیدم و توانستم خود و مجروحان را به سلامت از معرکه نجات
دهم. پس از بررسی متوجه شدم که حاج علی تانک دشمن را شکار کرده است.
خنده بر ترکش
«حسین مغفوری» همرزم شهید:
پیش از عملیات والفجر هشت بود که منطقه بسته شد و
کسی حق رفت و آمد نداشت. ما گروهی بودیم که برای آمادهسازی خمپاره کار میکردیم.
یک روز شهید زندی تمام بچهها را جمع کرده و برای توجیه بیشتر، آنها را به خط
آورده بود. با شهید ژاله در حال قدم زدن بودیم که ناگهان شهید ژاله از ما جدا شد و
سراغ تانکها را گرفت و به طرف اروند رفت؛ پس از مدتی، ترکش به بدنش اصابت کرده
بود، اما میخندید و می آمد.
گذشتن جیپ از لابه لای درخت
«حسین سیوندی» همرزم شهید:
در عملیات مریوان با شهید ژاله به پنجوین
رفته بودیم، گفتند: «نمیشود با 106 شلیک کنیم.» نیروها درگیر و عراقیها بالای ارتفاع
بودند، شهید ژاله گفت: من می روم و آن ها را می زنم؛ ما گفتیم: نمیشود. اما او اصرار
داشت که برود و رفت. ما نفهمیدیم که چگونه جیپ را از لا به لای درختان بلوط با این
عظمت و بدون راه و جاده عبور داد. فقط جیپ حاجی توانست به آنجا برود. حاجی شروع به
شلیک کردن، کرد و نیروهای پیاده خودی به آسانی تپه را فتح کردند؛ وقت برگشتن حاجی
گیر کرده بود که چطور جیپ را از لابهلای درختان بیرون بیاورد، با همکاری بچهها جیپ
را بیرون کشیدیم.
الدخیل الخمینی/ گرم شدن با آتش تانک
«محمد رضایی» همرزم شهید:
در جریان عملیات بدر در خط بودیم، از سوی
فرماندهان به ما بی سیم زدند که عقب بیایید، من و حاج علی در حالی به عقب برمیگشتیم
که اسلحههایمان تیر داشت؛ در بین راه سنگی در دستم بود و با آن بازی میکردم؛ ناگهان
چشمم به یک عراقی که روی زمین دراز کشیده بود افتاد. من سنگی که در دست داشتم را به
طرفش پرتاب کردم و خطاب به علی گفتم: نگاهش کن بدبخت مرده، یک دفعه عراقی از جا
بلند شد و هراسان گفت: «الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی»؛ حقیقتا اول یکه خودریم
اما حاج علی با سرنیزهای که در دست داشت به طرف او رفت و وی را تفتیش کرد. از
داخل جیبش نقشهای درآورد و سپس اسیر را به سنگر فرمادهی هدایت کردیم، پس از مدتی
مشخص شد که او یک فرماندهی عراقی بوده است.
در جریان عملیات بدر بود که تانکهای دشمن قصد سوختگیری در خط را داشتند. دو تانک جنگی و یک تانک حامل گازوئیل بود که می خواستند سوخت گیری کنند. حاج علی با فراست و زیرکی خاصی که داشت اول یکی از تانکهای جنگی را مورد هدف قرار داد و با این شلیک دو دستگاه تانک دیگر هم در آتش سوختند، سردار شهید «زندگی» از پشت بیسیم گفت: «علی چه کار میکنی؟» او در جواب گفت: «بیا گرم شویم، آتش درست کردهایم»؛ در همین هنگام صدای تکبیر توام با شادی بسیجیان فضای محیط را سرشار از معنویت کرد.
بازگشت به جبهه پس از مجروحیت
من در روز 23 اسفند ماه 1362 مجروح و قطع نخاع شدم. مرا به شیراز اعزام کردند. در روز 24 اسفند ماه یک روز پس از من، علی هم در خط در حالی که به طرف دشمن شلیک میکرد، مجروح شد. او را هم به شیراز اعزام و در بیمارستان نمازی بستری کردند. مدتی در بیمارستان با هم بودیم، ایشان زودتر مرخص شد، من هنوز در همان بیمارستان بودم که شنیدم حاجی علی دوباره به جبهه رفته، در صورتی که هنوز زخمهایش خوب نشده و تیر در بدنش بود.
آخرین کارت و پلاک
«سید فتحعلی افضلی» همرزم شهید:
یادم میآید پیش از عملیات کربلای پنج بود
که حاج علی و حاج مهدی زندی کارت و پلاکشان گم شده بود، برای تهیه کارت و پلاک به
تعاون لشکر مراجعه کره بودند و لازم بود که هم کارت و هم پلاک را در عملیاتها به
همراه داشته باشند. به حاجی گفتم: «شما همیشه کارت و پلاک خود را گم میکنید؟» آن
دو گفتند: «امیدواریم این آخرین کارت و پلاک ما باشد.» و چنین هم شد.
خنده بر آتش/ غسل شهادت
«کمال مرادی» همرزم شهید:
در شرق دجله بودیم، در حوالی پیش از ظهر وارد
منطقه شدیم و از آب گذشتیم، هواپیماهای ملخی عراق یکی پس از دیگری منطقه را به آتش
می کشیدند، وی میخندید و آنها را مسخره میکرد. حاج علی، زمانی که با تانک دشمن
روبرو می شد احساس می کرد که آهن پارهای بیش نیست؛ وقتی گلوله کنارش میخورد، سرش
را کمی پایین میگرفت و حالت خمیدگی به خود می گرفت. پس از انفجار دوباره قد می
کشید و با یک حالت شوخی میگفت: «نزدیک بود بکشتمان. واقعا این لحظهها برای هیچکس فراموش شدنی نیست.»
یک روز پیش از عملیات «کربلای پنج»، هوا به شدت سرد بود، وقتی صبح بیدارش کردم دیدم که یکی از دوستانش آب روی سر شهید ژاله میریزد و حاج علی غسل میکند (غسل شهادت)، ناخودآگاه به خود لرزیدم، با این حالت دلم نمیخواست که به او چیزی بگویم و از یک جهت هم میترسیدم که ممکن است ایشان شهید شود و وداع نکرده باشم. تا غروب آن روز طاقت آوردم، هنگام غروب حاج علی پیش قدم شد، خجالت میکشید، بالاخره مرا در آغوش کشید و گفت: «اگر بدی از من دیدهای حلالم کن». این آخرین برخورد ما بود.
همپیمانی در سنگر شهید ژاله
«اسماعیل بنی اسدی» همرزم شهید:
وقتی خبر شهادت حاج علی در عملیات
کربلای پنج را شنیدیم، بچههای گردان ضد زره و حتی سایر گردانها که علی را می
شناختند اشک چشمشان تا چند روز خشک نمیشد، به نوعی عزای عمومی شد؛ سکوت غم
انگیزی فضای منطقه را پوشانده بود و بچهها مثل کسی که گمشدهای دارد حیران و
سرگردان از این سنگر به آن سنگر و از این خاکریز به آن خاکریز میرفتند. مصیبت
بزرگی بود. عملیات کربلای پنج پس از شهادت حاج علی دیگر پدافند نداشت؛ یکی میگفت:
حاج علی همان شکارچی تانک را میگویی، خلاصه هر کس چیزی میگفت، اما او به وصال
دیرینهاش رسید و غم او در باورمان نمیگنجید. ما برای پاسداشت حرمت خون حاج علی،
سنگر او را خالی نگذاشتیم و با هم پیمان بستیم که همانند حاج علی دشمن را به زانو
درآوریم.
انتهای پیام/ 131