گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: صحبت هایشان از ناخوشی ها و خوشی های اسارت آنقدر زیاد است که در چند ساعت جمع نمی شود، به اختصار هر چهار آزاده ای که چند ساعتی مهمان خبرگزاری دفاع مقدس شده اند از روزهای اسارتشان می گویند تا در روزهایی که به یاد بازگشت سرافرازانهشان به میهن آن را جشن می گیریم یادی از آن دوران کرده باشند.
«علی قربانپور» معروف به علی فاروجی، «حمید رضایی»، «حاج عباس پیرهادی» و «محمد سلیمانی» چهار آزاده اردوگاه تکریت 11 هستند. اردوگاهی مخفی که صلیب سرخ هیچ اطلاعاتی از آن و اسرای دربند آن نداشت و همین باعث شده بود تا سرنوشت اسرای آن نیز در ابهام باشد.
آنچه در ادامه آمده، ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با این چهار آزاده است که قسمت اول آن را میخوانید.
دفاع پرس: معمولا رزمندگانی که وارد جبهه های جنگ می شوند تصویر مبهمی از اسارت دارند، یعنی آنقدر که توقع جانبازی و شهادت دارند توقع ندارند اسیر شوند برای شما هم همینطور بود؟
قربانپور: سال آخر دبیرستان خوابی دیدم و برای یکی از دوستان تعریف کردم که نظرش این بود خوابم رویای صادقه است، موضوع فراموش شد تا رسیدیم به عملیات والفجر هشت، که سه روز قبل از حادثه در فاو مجددا آن خواب را دیدم. آقای قندیلی روحانی تخریب بود که خواب را برایش تعریف کردم و گفتم که دو سال پیش هم چنین خوابی دیدم. سریع به محمدباقر قالیباف فرمانده لشکر که با سردار قاآنی آن زمان زیاد به نیروهای تخریب و اطلاعات عملیات سر می زدند گفت که من نور بالا می زنم باید زودتر زمینه رفتنم به مرخصی را فراهم کنند.
همان زمان یک تلگراف به دستم رسید که عروسی خواهرم روز 13 عید است و من سه روز وقت داشتم که به خانه بروم. برگه مرخصی را گرفتم و به اهواز آمدم. ساعت 4 غروب زمان حرکت اتوبوس بود. بستنی خوردم و به سینما رفتم آماده شدم که به گاراژ بروم، دیدم ماشین یکی از نیروهای تخریب ایستاده. تا من را دید گفت: کجایی؟ گفتم: میروم مرخصی. گفت بچه ها را فرستادیم جلو باید برگردی. بلیط را پس دادم و برگشتم. نقشه منطقه دست من و دو نفر دیگر بود که یکی از آن ها به شدت مجروح شده و یکی دیگر هم شهید شده بود و به هیچ کس دسترسی نداشتند فقط می خواستند دو نفر را توجیه کنم و منطقه را توضیح بدهم و برگردم.
همان شب امام سخنرانی چند دقیقه ای داشت که فرمودند فرصت به دشمن ندهید. برنامه ریزی کردند که برنامه گشتی رزمی بگذارند. به من گفتند علی آقا میآیی؟ قبول کردم. گفتند اگر امشب بیایی قول می دهیم فردا ماشین تو را تا خود مشهد برساند. 21 نفر در سه گروه هفت نفره وارد عملیات ایذایی شدیم. آن شب درگیری شد و به عنوان تنها بازمانده، 16 تیر خوردم و یک نارنجک زیر بغلم عمل کرد. چندین ماه در بیمارستان خوابیدم، بین جنازه ها که افتاده بودم افسر عراقی تک تک به مجروحین تیر خلاصی می زد. نزدیک من که رسید شنیدم گفت «قنبله» و فرار کرد. بعدها که اسیر شدم فهمیدم منظورش مین بود. من مین های ام چهارده در کوله ام بود تا در مسیر که می رویم زمین را ناامن کنیم. این مین ها پاشیده و پخش شده بود روی زمین افسر تا مین ها را دید فرار کرد.
از دور تیری شلیک کرد که به گردنم خورد. دست که کشیدم دیدم خون از گردنم جاری شده. تا ساعت 2 شب که با مکافات 50 متر رفتیم جلو یک تیر دیگر زدند، باز سی متر جلو رفتیم یک تیر دیگر زدند تا اینکه نجات پیدا کردم و به بیمارستان بردند.
در آخرین اعزامم با اینکه هنوز بخیه سینه ام را نکشیده بودم و دکتر
توصیه کرده بود چند ماه صبر کنم ولی طاقت نیاوردم و بخیه ها را خودم کشیدم و با
کاروان محمد به جبهه برگشتم و چه لذتی هم داشت. برایم افت داشت چون دانشجوی آموزش
ابتدایی تربیت معلم بودم، دوستانم به جبهه بروند و من نروم.
دفاع پرس: تاثیرگذارترین خاطره ای که از اسارت دارید چیست؟
قربانپور: شهید رضایی در اردوگاه تکریت مظلومترین شهید است. این شهید را زدند، یک غواص نوجوان 16 ساله که صابون توی دهانش کردند با آب جوش سوزاندند و به شهادت رساندند.
پیرهادی: شهید رضایی را آنقدر با چوب و کابل زدند که نفسی برایش نمانده بود. او را به حمام بردند و رویش آب جوش ریختند. جان نداشت تکان بخورد ولی تقلا می کرد که از زیر آب جوش حمام بیرون بیاید که باز نگهبان ها در آشپزخانه آب جوش کردند و همراه با نمک روی او ریختند و وقتی دیدند هنوز شهید نشده در دهانش صابون گذاشتند. بعد هم پیکرش را روی سیم خاردار گذاشتند. از معجزات شهید رضایی این بود که جنازه اش بعد 16 سال سالم به کشور بازگشت. البته از این معجزات در اسارت کم ندیدیم.
یا شهید حسن طاهری کف پایش را با اتو سوزاندند. نبشی هایی که در زمین فرو می کردند که سیم خاردار را وصل کنند را داغ کردند پاهای حسن طاهری و دو تن از بچه ها را سوزاندند.
دفاع پرس: چه اتفاقی افتاده بود برای شهید رضایی؟
پیرهادی: سهوی یا عمدی یکی گفته بود که روحانی است.
دفاع پرس: غالبا در دوران اسارت آنچه از نگهبانان بعثی تعریف می کنند رفتار بسیار بد آن ها با اسرا است، ولی قطعا در چند سال حضور اسرا در اردوگاه های عراق و زندگی با نگهبانان این همزیستی تاثیری روی رفتار و اخلاق آن ها داشته است.
پیرهادی: درست است که نگهبانان دژخیمی داشتیم ولی بین اینها چندتایی هم بودند که کمی رعایت حال اسرا را می کردند.
قربانپور: یک نگهبان به نام عدنان بود که ماجرای جالبی با آقای رضایی داشت. هر روز عدنان او را صدای می کرد و باهم حرف می زدند. روزهای اول فقط خدا خدا می کردم که زنده بماند چون کمی از روحیات رضایی خبر داشتم و می دانستم چه اشتیاقی برای دیدن پسرش حامد دارد تا جایی که با نخ اسم پسرش را حکاکی کرده بود. اما بعدها رضایی آنقدر روی عدنان تاثیر گذاشته بود که گاهی برای اینکه صدای شکنجه های ما روی صحبت های این ها تاثیری نداشته باشد شکنجه ها را قطع می کردند و اواخر اسارت هم کلی عوض شده بود.
دفاع پرس: خبری از عدنان دارید؟
رضایی: خیر از عدنان خبر نداریم
هادی پور: ولی از برخی نگهبان های اردوگاه خبر داریم. «نصیر محسن» یکی از نگهبانان بود که کمی هوای اسرا را داشت. چند روز اولی که اسرا وارد اردوگاه می شدند. نصیر محسن وقتی می دید اسرایی که برای غذا گرفتن می روند، کتک می خورند خودش شروع می کرد ادای کتک زدن را در می آورد. کابل بزرگی بر می داشت و به در و دیوار راهرویی که مسیر اسرا برای گرفتن غذا بود می کوبید تا صدای رعب آوری ایجاد کند و باقی سربازان فکر کنند که دارد اسرا را کتک می زند. یکی از بهترین لذت برای بچه ها این بود که با این آدم بروند و غذا بیاورند.
اما مدتی بعد وقتی فرماندهان عراقی چند روز بعد دیدند نه کسی را می زند و نه کسی از او حساب می برد او را به برجک های نگهبانی فرستادند. در آنجا هم برای اسرای کارگری که بعدا با او همکار شدند از خانه مادرش شیرینی می آورد. یکی از عادت هایش این بود که هر شب جمعه از شهرک صدر بغداد که منزلش آن جا بود برای زیارت به کربلا می رفت و هنوز هم این کار را انجام می دهد. حاج آقا شیخ «علی باطنی» از اسرای اصفهانی ما بود که نامش در یاد این افسر عراقی مانده بود. در همین زیارت های شب جمعه نصیر محسن بارها از کاروان های ایرانی که از اصفهان به کربلا آمده بودند سراغ شیخ علی باطنی را گرفت. در همین جست و جوها بود که بلاخره کسی پیدا شد که این اسم برایش آشنا بود. اسم و آدرسش را می دهد تا اگر علی باطنی را پیدا کردند شماره افسر عراقی را به او بدهند.
این زائر ایرانی هم بعد بازگشت از عراق در بنیاد شهید اصفهان پیگیر شیخ علی می شود و خلاصه شماره تلفن را به او می رساند. وقتی شیخ علی تماس می گیرد می فهمد نصیر محسن است که همان ابتدای کارش در اردوگاه او را اخراج کردند. حاج آقا که یکی روحانیون خوب و سرشناس اصفهان است در یکی از سفرهایش به عراق با نصیر محسن تماس می گیرد. جالب است افسر عراقی نمی دانست حاج آقا باطنی شیخ و طلبه است. این ارتباط برقرار می شود و هربار که آزاده ها به کربلا می روند مهمان نصیر محسن می شوند.
یکبار هم برای مراسمی تماس گرفتیم و دعوتش کردیم اما گویا کسی ترسانده بودش که تو نگهبان اسرا بودی حالا که برنامه دعوتت کردند شاید بخواهند اذیتت کنند که نیامد.
یکی از اعیاد با گروهی از آزاده ها به عراق رفته بودیم که نصیر محسن تا فهمید به کاظمین رفتیم سریع پسرش را با یک ون دنبال ما فرستاد و چه پذیرایی مفصلی از بچه ها کرد. فیلم ها و عکس هایش را نشانمان داد. یکی از دوستانش حتی ما را به خانه اش دعوت کرد که چند ساعتی مهمانش شدیم. روی دیوار اتاقش تابلوهای چوبی متفاوتی نصب بود همه را جمع کرد و جلوی حاج آقا باطنی گذاشت و گفت این تابلوها را هنگام بازسازی حرم جمع کردم همه برای شما.
دفاع پرس: آقای فاروجی چه شد که اقدام به نوشتن کتاب کردید؟
فاروجی: چند سال پیش سفر ایرانگردی با دوچرخه داشتم که از مشهد مسیر 3200 کیلومتری را با طی کردن 14 شهر با شعار «پیام آزادگان میثاق با شهدا» به همراه اولین شاگردم بعد از دوران اسارت رکاب زدم. زمانی که سر مزار شهید رضایی رفتم حالم دگرگون شده بود و از شبکه اترک هم آمده بودند از من گزارش بگیرند. خبر به گوش پدر شهید رضایی رسید و او هم اصرار کرد که اجازه ندهند من بروم تا به دیدنم بیاید. ما هم عجله داشتیم و می بایست هرچه سریعتر برویم با این حال مستخدم مسجد تا زمانی که پدر شهید بیاید اجازه نداد برویم گفت پدر شهید گفته مگر می شود بوی شهید رضایی به مشامم برسد و نیایم. نمی دانم چطور مسیر 160 کیلومتری را یک ساعته از مشهد آمد.
زمانی که درباره محمد صحبت کرد فضا عوض شد. در نهایت به برگشت شهید اشاره کرد، بدنی که بیش از ده سال در عراق مانده بود بعد بازگشت به کشور 2 بار پنبه هایش را به خاطر خون آبه هایی که جاری شد عوض کرد. جناره هم سالم بود ولی جزو شهدای شهر هم حساب نشده بود. شهیدی که یکی از اسرا تعریف می کرد طوری او را زده بودند که تکه های گوشت بدنش به سقف دیوار چسبیده بود. یکی از دوستانم تعریف می کرد وقتی بالای سرش رفتم هنوز نبض داشت که پیکرش را بردند روی سیم خاردار گذاشتند و از چند نفر هم امضا گرفتند که در حال فرار او را دستگیر کرده اند.
این شهید را در مرز بین شیروان و فاروج جلوی مسجدی که پدرش ساخته دفن کردند. چندین سال پیش که کتابی در مورد شهدای فاروج نوشتم بنیاد شهید گلایه کرد که چرا تعداد اسامی زیاد است. گفتم تعریف شما از شهید چیست؟ گفتم شهید زاییده نشده این به خاطر سهل انگاری شماست که آمار درستی از آن ها ندارید. خواستند مثال بزنم گفتم علی قربانپور را جزو اسرا دارید؟ گفتند نه. شهید رضایی را برایشان مثال زدم که اسطوره تکریت 11 بود که در آمار شهدایشان وجود نداشتند.
ادارات ما ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را جرم می دانند
زمانی که بنیاد شهید از این شهدا بی اطلاع بود کتاب نشان از لاله ها را شروع کردم و با خودم عهد کردم حتی اگر سازمان های متولی هم کمک نکنند خودم را وقف این کار کنم.
پدر شهید رضایی باغی داشت وقف این کار کرد و برای من انگیزه جدی شد تا روی بحث اسارت و شهدا کار کنم. جالب است در حالی که مقام معظم رهبری ترویج فرهنگ ایثار را یک تکلیف می داند ادارات ما ترویج را جرم می دانند و گاهی بازخواست می کنند که چرا می نویسید و برای اثبات آزاده بودن باید کارت داشته باشیم.
ادامه دارد...