به گزارش دفاع پرس از کرمان، به یادماندنیترین ایام زندگی هر شخص، دوران ازدواج و شروع زندگی مشترک است. گاهی با یک مراسم مجلل و یا یک مراسم عقد ساده زندگی آغاز میشود؛ اما نحوه ازدواج رزمندگان در دوران دفاع مقدس متفاوتتر از دیگر ایام بود.
من و یونس، دخترخاله و پسرخاله بودیم و از کودکی با هم بزرگ شدیم. سال 60 بود که وارد سپاه شد و در پادگان 05 کرمان مشغول آموزش نیرو برای اعزام به جبهه بود، یک روز که با موتور از پادگان به سمت زنگیآباد میآمد با پدرم همراه بود، در مورد ازدوجمان با پدرم صحبت کرد و شب با مادرم در میان گذاشت.
چند روز بعد همراه یکی از دوستان پاسدارش به منزل ما آمد. البته ایشان پسر خاله من بودند و به ما سر میزدند اما چون این سری به عنوان خواستگار من بود کمی رستمیتر آمد.
یک شب به خانه ما آمد و از پدر و مادرم اجازه گرفت با هم صحبت کنیم. یونس برگه را از جیبش درآورد و شروطی را که یادداشت کرده بود مطرح کرد. اینکه شغل من پاسداری از انقلاب است و سختیهایی همراه دارد؛ ممکن است شهید یا جانباز شوم و یا حتی اسیر و مفقودالاثر و... شما طاقت دارید؟ مادر حاجی مریضاحوال بود و گفت: مادرم با ما زندگی میکند و زحمت نگهداری ایشان با شماست. از مهریه صحبت کرد و خلاصه هر کدام که من قبول میکردم جلویش تیک میزد و در آخر گفت: چرا هر چه من میگویم شما قبول میکنید؟
من سکوت کردم و ایشان متوجه منظور من شد. چون حاجی را دوست داشتم و چشم بسته همه شروط را قبول میکردم.
خرید عقدمان را هم بدون هیچ تشریفاتی با هم انجام دادیم. خریدمان فقط دو قواره چادر برای من، مانتو و یک قرآن و آینه شمعدان و روسری بود، چون یونس را از نظر مالی درک میکردم حلقه ازدواج نخریدم. بعدها متوجه شدم حاجی هم طلا دوست ندارد. مهریه من هم یک جلد قرآن و یک دوره کامل کتابهای شهید مطهری بود.
عید غدیر بود و مهیای مراسم عقد شدیم. قرار شد شب مراسم عقدمان در مسجد صاحبالزمان (عج) زنگیآباد برگزار شود و میهمانان یونس چندنفر از دوستان و همکارانش بودند و از مراسم خبر داشتند، اما مردمی که در مراسم دعای کمیل شرکت کرده بودند خبر نداشتند امشب حاج یونس در مسجد مراسم عقد دارد.
یونس با لباس سبز پاسداری پس از قرائت دعای کمیل با عاقد آمدند سمت خانمها و صیغه عقد جاری شد و من سریع «بله» ازدواج را گفتم و همه با تعجب به هم نگاه میکردند این چه مدل مراسمی است. من خیلی راضی و خوشحال بودم که خداوند حاج یونس را قسمت من کرد.
یک سال بعد مراسم جشن عروسیمان برگزار شد، مراسم کاملاً معمولی و مثل یک مهمانی بود و حتی من مثل یک مهمان رسمی در مراسم حضور داشتم. بعد از مراسم چراغهای روی حیاط را خاموش کرد. حاجی روی محرم و نامحرم خیلی حساس بود و خیلی این مسئله را رعایت میکرد و من را به خانه خودش برد و روز سوم بعد از مراسم عروسی به جبهه اعزام شد.