مرصاد برگ زرین غرب (28)؛

درگیری در گردنه «پاتاق»

منافقين پيچ دوم پاتاق را كه در تيررس‌شان بود می‌زدند. عراقی‌ها هم با بالگرد از آن‌ها پشتيبانی می‌كردند و ما هم شروع به تيراندازی كرديم. در حالی که یکی از رزمندگان تيراندازی می‌كرد با خودش زمزمه‌ای می‌کرد و می‌گفت: «خدايا زحمت امام و خون شهدا چه می‌شود؟ ما چطور زنده بمانيم و اين‌ها بيايند پا روی خون شهدا بگذارند و وارد مملكت ما بشوند؟».
کد خبر: ۲۵۴۳۸۸
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۹ - 26August 2017

درگیری در گردنه پاتاقبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور، توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است. خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات شرفعلی نظری از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دوران دفاع مقدس است.

... صبح من و برادر حاج‌علیانی، برادر نجفی معاون تیپ که بچه‌ی هرسین بود و برادر جمالی مسئول مهندسی، به طرف «پاتاق» رفتیم. منافقین پیچ دوم پاتاق را که در تیررس‌شان بود، می‌زدند. عراقی‌‌ها هم با بالگرد از آن‌ها پشتیبانی می‌کردند. ما هم شروع به تیراندازی کردیم. حاجی در حالی که تیراندازی می‌کرد با خودش زمزمه‌ای می‌کرد و می‌گفت: «خدایا زحمت امام و خون شهدا چه می‌شود؟ ما چطور زنده بمانیم و این‌ها بیایند پا روی خون شهدا بگذارند و وارد مملکت ما بشوند؟» بعد به من گفت: «تو با منطقه آشنایی داری؛ برو عقب. ما هر نقطه‌ای که گرا دادیم تو با 106 و کاتیوشا بزن.»

من به عقب برگشتم. دیدم اکثر بچه‌ها رفته‌اند. تعدادی از آن‌ها به روستای سرمیل رفته بودند. در راهداری با آن‌ها برخورد کردم. چند توپ 106 و یک مینی‌کاتیوشا و یک کمپرسی مهمات همراهشان بود. تعدادی از بچه‌ها را هم دیدم که داشتند به طرف کرند می‌رفتند. جلویشان را گرفتم و به راهدارخانه آوردم و گفتم: «اینجا منتظر باشید. هر وقت آقای حاج‌علیانی تماس گرفت، گوش به فرمان باشید و به دستورش عمل کنید.» تا آن‌ها را مستقر کردم، خواستم به سمت کرند بروم که دیدم کمپرسی بدون هیچ خبری رفت. وقتی برگشتم، دیدم نیروهای ما با توپ 106 و کاتیوشا دارند عقب‌نشینی می‌کنند. توی این موقعیت ماشینم داشت بنزین تمام می‌کرد. به طرف سپاه رفتم تا شاید بتوانم کمی بنزین تهیه کنم.

چون قبلاً در سپاه کرند مسئولیت داشتم، با آنجا آشنا بودم. مستقیم به طرف مقرّ بسیج رفتم که جایگاه سوخت سپاه آنجا بود. بنده‌ی خدا مسئول سوخت خوابیده بود. گفتم: «محمد، بلند شو کمی سوخت به من بده.» از خواب بیدار شد و گفت: «نامه آوردی؟» گفتم: «آره آوردم. بیا سنگر سوخت را باز کن تا ماشین را بیاورم داخل و سوخت بزنم.» بعد سر شیلنگ بنزین را توی باک ماشین قرار دادم. 10 دقیقه‌ای زمان می‌برد تا باک پر شود چون شیلنگ خیلی باریک بود. در این فاصله آمدم بالا تا اوضاع را بررسی کنم. دیدم در میدان کرند تیراندازی شده است.

یکی از بچه‌ها که می‌شناختمش، ولی متأسفانه با منافقین بود با سرعت به طرف من آمد. یک قبضه کلاش دستش بود. گفتم: «چه کار می‌کنی؟» گفت: «دارم به طرف سراب کرند می‌روم.» در اصل می‌خواست مرا بزند. دید که اسلحه دارم، ترسید و فرار کرد. هنوز ماشین را حرکت نداده بودم که یک آیفا را در نزدیکی ما زدند. سریع در باک ماشین را بستم. یک سنگر آنجا بود که حدود 200 متر با جاده‌ی اصلی فاصله داشت. آنجا رفتم و شروع به تیراندازی کردم. همه جا تیراندازی می کردند. من فقط یک کلت کمری با 15-16 تیر داشتم. منافقین دو گروه شدند: گروهی به طرف اسلام‌آباد غرب و گروهی به طرف سراب کرند راه افتادند. با ماشین آمدم کنار پمپ بنزین. دیدم منافقین چند جوان بسیجی را به شهادت رسانده و بدنشان را له کرده‌اند. صحنه‌ی دردآوری بود؛ امّا متأسفانه از من کاری برنمی‌آمد.

روستایی به اسم طلسم در نزدیکی کرند بود. در آنجا چند تانک ایرانی را دیدم که شنی‌هایشان باز شده و کنار جاده مانده بودند. در این فاصله چند تانک از منافقین هم آمدند. من لباس خاکی کره‌ای تنم بود و برای آن‌ها مشخص نبود که من از خودشان نیستم. آن‌ها با تانک‌هایشان، تانک‌های ایرانی را واژگون کردند. در این لحظه فرصت را غنیمت شمردم و شهادتین را بر زبان آوردم و با سرعت از وسط تانک‌ها عبور کردم. منافقین با دیدن من شروع به تیراندازی کردند. یا سعادت شهادت نداشتم یا خواست خدا بود که سالم بمانم. بالاخره از دست آن‌ها نجات یافتم و به خسروآباد رفتم.

در آنجا برادر حاج‌علیانی را با 17 تا 18 نفر از بچه‌ها دیدم. از سالم ماندن من در آن اوضاع و احوال تعجب کردند. با یک قبضه کاتیوشا و یک توپ 106 چند ساعتی در آنجا با منافقین درگیر شدیم. غروب حاجی به من گفت: «به اسلام‌آباد غرب برو و برای ما نیروی کمکی بیاور تا کاری بکنیم.» من با آن اوضاع و احوال از خسروآباد عبور کردم و به روستایی که نزدیک سیلوی اسلام‌آباد غرب بود، رسیدم. شاید حدود 300 جیپ شش سیلندر با نفرات عجیب و غریبی دیدم که اصلاً شباهتی به بسیجی نداشتند. آن‌ها جلوی نیروهای پادگان الله‌اکبر را گرفته بودند. در واقع آنجا را محاصره کرده بودند.

داشتم از طرف سیلو وارد می‌شدم که متوجه شدم جاده را بسته‌اند. مجبور شدم از بین شخم‌ها عبور کنم. یک دفعه یک سلاح ژ3 گذاشتند پشت سرم. برگشتم؛ یک منافق قوی‌هیکل‌‌ با سیبیل بزرگ پشت سرم بود. گفت: «کجا فرار می‌کنی؟» گفتم: «فرمانده‌ی تشکیلات هستم. می‌خواهم نیروهایم را ساماندهی کنم.» گفت: «پس برو نیروهاتو بیار.» آمدم درب پادگان الله‌اکبر. بنده خدایی به اسم آقا امیر را دیدم. بچه‌ی آذربایجان و مسئول کمک‌های مردمی بود. گفت: «همه‌ی نیروها را گرفته‌اند و پادگان در محاصره است.» گفتم: «اگر می‌توانی برو داخل پادگان و هر چه مهمّات و امکانات قابل انتقال است، انتقال بده، و گرنه منفجر کن. اگر هم می‌توانی امکانات موشکی را از پشت پادگان که به روستای برف‌آباد راه دارد، به طرف پل‌دختر یا کرمانشاه انتقال بده.» از آنجا به طرف سپاه اسلام‌آبادغرب رفتم. چند کوچه مانده به سپاه، ماشین را کنار در اداره‌ی برق پارک کردم. گفتم نکند آنجا شلوغ باشد و ماشین را آتش بزنند و بعد وارد سپاه شدم.

اکثر مسئولین کرمانشاه و سپاه چهارم آنجا بودند. گفتند: «از کجا می‌آیی؟» گفتم: «از فیروزآباد می‌آیم. تعداد زیادی از منافقین از خسروآباد عبور کرده و الان به فیروزآباد رسیده‌اند. آن‌ها جلوی نیروهای ما را گرفته‌اند. برای همین به دوشکا و آر.پی.جی و نیروی کمکی نیاز داریم.» خدا خیرش بدهد یکی از بچه‌های سپاه اهل اسلام‌آبادغرب به نام «محمد شریفی» گفت: «فلانی تو خسته‌ای. اینجا بمان. من با این دوشکا که آماده است، به کمک نیروها می‌روم.»

مسئولین با آقای هاشمی تماس گرفتند و ما را امیدوار کردند که به زودی هواپیما به کمک‌تان می‌آید. غروب بود. با خود گفتم:« تا این‌ها مشغول پیگیری هستند، نمازم را بخوانم. وارد ناهارخوری سپاه شدم. دیدم یک سفره‌ی بزرگ پهن است. نان و پنیر و هندوانه روی سفره است؛ امّا کسی سر سفره نیست. خواستم دو سه لقمه بخورم تا توان و رمقی به دست بیاورم. نان را برداشتم که با هندوانه بخورم، به یاد دوستان افتادم. رغبتی به خوردن نشان ندادم و منصرف شدم. نماز مغرب را خواندم. گفتم: «دوری بزنم ببینم بچه‌ها چه کار می‌کنند؟ مبادا منافقین وارد سپاه شده باشند.» برق منطقه‌ی سپاه قطع شد. معلوم بود که بر اثر اصابت گلوله برق آسیب دیده است. دیدم بچه‌ها هنوز هستند. برگشتم و شروع کردم به خواندن نماز عشا. بعد از نماز ، هیچ‌کس از بچه‌ها نمانده بود. منافقین وارد سپاه شدند. تعداد کمی از آن‌ها مسلح بودند. اطراف سپاه دوری زدم. هوا تاریک بود. یک نفر را دیدم که با پوتین و کوله‌پشتی نماز می‌خواند. از صدایش شناختمش؛ جعفر همتی فرمانده‌ی سابق تیپ 127 مقداد بود. گفتم: « تنهایش نگذارم. خدا را خوش نمی‌آید.» منتظر ماندم تا نمازش را خواند.

ساعت حدود 9 شب بود. دو نفری به طرف ماشین رفتیم. سالم سر جایش بود. خواستیم به طرف کرمانشاه برویم ولی راه را بسته بودند. منافقین توی فرمانداری تشکیل جلسه داده و سخنرانی می‌کردند. میدان مرکزی شهر درگیری بود و مدام شهر را می‌زدند. به برادر همتی گفتم:« من راه را بلدم. اگر از این جا توانستیم برویم چه بهتر. اگر نشد، از روستای برف‌آباد، جاده‌ی گیلان‌غرب به طرف پل‌دختر می‌رویم و در نهایت خودمان را به جایی می‌رسانیم.»

نزدیک کارخانه‌ی قند اسلام‌آبادغرب رسیدیم. چند سرباز مجروح افتاده بودند. یکی‌شان که حالش خیلی بد بود، سوار ماشین کردیم و به طرف گیلان‌غرب راه افتادیم. ابتدای جاده‌ی گیلان‌غرب، تپه‌ای دارد به اسم «سیاه‌گل». منافقین آنجا مستقر بودند. مجدداً به طرف اسلام‌آبادغرب برگشتیم. از همان روستای برف‌آباد به طرف فرودگاه نظامی که خارج از شهر است، رفتیم. در مسیر راه مردم را می‌دیدم. زن و بچه، پیر و جوان داشتند پیاده به طرف کرمانشاه می‌رفتند. یکی گریه می‌کرد؛ یکی دشنام می‌داد؛ یکی منافقین را نفرین می‌کرد. به آخر فرودگاه که رسیدیم، سرباز را پیاده کردیم.

قهوه‌خانه‌ای آنجا بود. گفتیم لقمه‌ای نان بخوریم تا بعد خدا چه بخواهد؟ کمی نان خشک گیر آوردیم و خوردیم. چند تانک خودی را دیدم که رو به جلو می‌بردند. به آقای همتی گفتم: «آن‌ها را نگه دارم؟!» گفت: «نه، این‌ها را دارند به طرف جنوب می‌برند. آنجا در خطره. در اینجا اسلام‌آبادغرب را از دست داده‌ایم. حداقل آن منطقه در امان بماند.» حدود دو ساعت آنجا ماندیم. در این فکر بودیم که از چه طریقی به مسیر خود ادامه دهیم؟ پس از تجزیه و تحلیل راه‌ها، بالاخره از بیراهه رفتیم. از چندین روستا گذشتیم. تا ساعت 8 صبح رانندگی کردیم. در نهایت به گردنه‌ی چهارزبر رسیدیم و به نیروهای خودمان ملحق شدیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها