درمان زخم‌های اسرا با دستان مسیحایی یک پزشک

در همان چند روزی كه در آسايشگاه ١٧، با دکتر «مجید» هم‌آسايشگاهی بودم، ديدم كه چگونه دستان مسيحايی‌اش همه زخم‌های من و بقيه را ترميم نمود و ما را شفا داد.
کد خبر: ۲۵۴۴۲۰
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۷ - 26August 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، دکتر حمیدرضا قنبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد. وی در یادداشت‌های کوتاهی خاطرات دوران اسارت خود را به رشته تحریر درآورده است، که نوشته زیر به حضور یک پزشک ایرانی در بین اسرا و کمک‌های او به اسرای تازه‌وارد اشاره دارد.

وی در یادداشت خود آورده است: 

وارد اردوگاه كه شديم، چشمانم را باز كردند، سه تا ساختمان ديدم، دو تا در يك امتداد، و آن يكی موازی که به ساختمان ها "قاطع"می گفتند، هر قاطع، ٨ آسايشگاه داشت چهار آسايشگاه در همكف، چهار آسايشگاه طبقه بالا راه پله هم كه در وسط بود

طول هرآسايشگاه حدود ٢٥ متر و عرض آن ٦متر بود آسايشگاه ١٧ و ١٨ واقع در قاطع ٣ را موقتآ به مجروحان اسيرِ والفجر مقدماتي اختصاص داده بودند. برای رسيدن به آسايشگاه ١٧ از كنار قاطع ٢ و از ميان خيل انبوه اسرای اردوگاه رد شدم كه تک تک يا ٢-٣ نفره با هم در حال قدم زدن در زمين خاكی كنار قاطع خودشان بودند!

روی كفِ سيمانی آسايشگاه ١٧ و ١٨، دو طرف، تشک های ابری انداخته بودند، بالای سر هر تشک، يک كوله ی برزنتی ارتشی آويزان بود و به اسير مجروحی اختصاص داشت كه روی آن تشک می خوابيد، اولين اسيری كه بالای سرم آمد و به من خوش آمد گفت محمدعلی بلک بود. گفت اهل اهواز هستم، هم‌شهری بوديم!

١٤-١٥ ماه قبل، در طريق القدس در سن ١٧سالگی، اسيرشده بود. می گفت «در آن عمليات، ٧روز و٧شب در بيابان های اطراف بستان گم شدم روزها از ترس اسارت، می خوابيدم و شب ها دنبال راهِ برگشت، می گشتم. در آن ٧ شبانه روز تغذيه ام فقط از علف های بيابان بود. تا اينكه عراقی ها، من بی جان و بی رمق را در گوشه ای يافته و به اسارت گرفتند»

برادر ١٦ ساله اش مهدی بلك از شهدای فتح المبين بود، به او گفتم در مراسم خاكسپاری برادر شما شركت كرده ام، تمایلی نداشت آنجا كسی بداند كه او برادر شهيد است.

ساعت ٥ عصر، صدای بلند سوت كه شبيه سوت داوران ورزشی بود توجه ما تازه واردها را به خود جلب كرد، گفتند سوت داخل باش است. ظرف 15 دقيقه، محوطه ی هر ٣ قاطع از اسير خالی شد و همه به آسايشگاه های خود رفتند.

گروه كامل نگهبانی عراقی، شامل سربازها و درجه داران وارد يک به يک آسايشگاه ها می شدند و آمار می گرفتند، چندين قفل به پشت در آهنی هر آسايشگاه می زدند و می رفتند.

شب فرارسيد يک نفر از اسرای قديمی كه به مجروحان خدمت می كرد روی تاقچه ی پنجره مستقر شد كه نگهباني بدهد. يک نفر ديگر كه او هم به مجروحان رسيدگی می كرد كناری ايستاد و شروع به صحبت كرد. «بسم الله الرحمن الرحيم. دكترمجيد هستم ٢٩ماه از اسارت من می گذرد» مات و مبهوت ماندم. خدای من. يعنی اين مرد، ٢سال ونيم است كه اينجاست؟ يعنی من هم بايد بتوانم ٢سال و....؟!

دکتر ادامه داد: «امام به ما فرموده اين جنگ اگر٢٠سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم. ما هم به امام عرض می كنيم اگر اين اسارت ٢٠سال طول بكشد ما می ايستيم و مقاومت مي كنيم» دكتر مجيد خيلی حرف برای گفتن داشت «اين جا كسی سراغ بابا مامان رو نگيره. اينجا خبری از پدر، مادر، برادر و خواهر نيست. اينجا خبری از دخترعمو، دختر خاله و دختر همسايه و الی اخر نيست. اينجا بايد برای همديگر برادر باشيد، پدر باشيد.»

پزشکی که در اسارت «عشق» را به اسرا تزریق می‌‎کرد
 

دكتر مجيد آنقدر گفت و گفت تا مطمئن شود توانسته برای ما، يک اسارت طولانی را ترسيم كند. و اين كار را هم كرد. دكترمجيد همان شب اول، برای يك ماراتن طولانی، ما را مهيّا كرد.

حدود ٢ هفته در آسايشگاه ١٧بودم هر روز دكترمجيد مي آمد كنارم زانو می زد و زخم های پشت كمر مرا پانسمان می كرد!

پيشانی مرا می بوسيد، با کش پشت عينک من هم شوخ می كرد و به سراغ مجروح بعدی می رفت در همان روزهای نخستين بود كه نمايندگان صليب سرخ جهانی آمدند. اسرای قديمی می گفتند شما اسرای والفجرمقدماتی از خوش شانس ترين اسرا هستيد.

تا وارد اردوگاه شديد صليب هم آمد و شما را ثبت كرد. شماره صليب ٥٧٣٧ به نام من ثبت شد. نمايندگان صليب سرخ كه آمدند به هركدام از اسرای قديمی طبق روال قبل، ٢برگ نامه دادند كه در آنها نامه هايشان را بنويسند و نامه هايی هم، از ايران برايشان آوردند ولی به هركدام از ما، فقط يک نامه دادند كه جایی برای نوشتن پيام نداشت و فقط محلی برای نوشتن نام و امضا داشت علت هم اينگونه بيان شد كه نامه های با متن وپيام، به علت توقف در بغداد و ژنو و تهران برای سانسور و كنترل امنيتی، در مدت حدود ٣ماه به مقصد می رسند ولی نامه ی بدون متن وپيام، زودتر و در مدت حداكثر يك ماه.

پرمشغله ترين روزها و شب ها را به لحاظ ذهنی در همان روزهای اول داشتم. چند روزی می گذشت كه شرايط زندگی ام تغيير كرده بود، از كنار همسر، مادر و عزيزانم جدا شده بودم، از ميادين مبارزه و صحنه های دفاع از اسلام و انقلاب فاصله گرفته بودم، من جوان انقلابی، گرفتار دشمن و در چنگال او بودم.

از يک سو، همه ی ذهنم به طرف همسر جوانم مشغول می شد كه پا به ماه بود و ماه نهم بارداری را سپری می كرد و به حضور همسر در كنار خود، فوق العاده محتاج بود و گاهی همه فكرم به اين مشغول می شد كه حالا در محيط اسارت چه بايد كرد؟!يعني مبارزه ادامه دارد؟؟

اين جا، اسارت، وظائف انقلابي، و... دكتر مجيد الگوی خوبی به نظر می رسيد. او را كه می ديدم، نه ٢٤ ساعت شبانه روز را می شناسد و نه ٧روز هفته را. تمامي ذرات خاک زمين اردوگاه الانبار، گواه صدق گفتار من است كه او می دويد و عرق می ريخت و دل مي سوزاند و نگران اسرا بود.

دكتر مجيد، «عشق» را در لابه لای نگاه محبت خود به اسرا يافته و آن را تفسير كرده بود. او، تابستان و زمستان، پالتو به تن می كرد تا بتواند در جيب های فراوان آن، داروهای بیشتری را از داروخانه ی عراقی ها و دور از چشم آنها جاسازی كند و به اسرای بيمار برساند.

دكتر مجيد جلالوند، افسر نيروی دريایی ارتش بود. ارتش ما به داشتن اين آزاده ی گرانقدر بر خود می بالد وافتخار می كند.

در همان چندروزی كه در آسايشگاه١٧، با او هم آسايشگاهی بودم، ديدم كه چگونه دستان مسيحايی اش همه زخم های من و بقيه را ترميم نمود و ما را شفا داد. اسرای مجروح والفجرمقدماتی كه يكی يكی بهبود پيدا می كردند با دستور عراقی ها بين آسايشگاه ها پخش می شدند، من به قاطع٢ و آسايشگاه١٠ رفتم. آسايشگاه های ١٧و١٨ هم كه به تدريج خالی شدند با اسرايی از آسايشگاه های قاطع٢و٣ پر شدند.

دكتر مجيد هم برای ادامه مأموريت خود به قاطع١ كه درمانگاه اردوگاه، آنجا بود برگشت.

انتهای پیام/ 141
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار