به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از اميران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع آوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «امير غريب شادفر» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
... اواخر تيرماه سال 1367 بود. فرماندهی لشكر 81 زرهي –سرتيپ «رادفر»- كه افسري شجاع و با ايمان بود، همهی فرماندهان تيپ و يگانهاي مستقل را احضار كرد. وقتي در اتاق جنگ حاضر شديم، علاوه بر فرماندهان ارتش، تعدادي از فرماندهان سپاه نيز در جلسه حضور داشتند.
امير رادفر از روي نقشهاي كه روي ميز پهن شده بود، توضيحاتي داد و گفت:« طبق اطلاعاتي كه به دست آمده، امشب 5 لشكر از نيروهاي بعث عراق در منطقه غرب به ما حمله خواهند كرد. آنها مجهز به تمامي تجهيزات نظامي و حتي شيميايي هستند و قرار است در اين حمله، هواپيماها و بالگردهايشان هم از آنها حمايت كنند. با توجه به اينكه كشورمان قطعنامه 598 را پذيرفته، براي كاهش تلفات بايد دو، سوم نيروهايمان را از نوار مرزي عقب بكشيم. بنابراين از تمام يگانها انتظار دارم امشب اين عقبنشيني تاكتيكي را انجام دهند و فقط تعداد كمي از نيروها را در خط تماس مرزي باقي بگذارند.»
همان شب دستور عقبنشيني تاكتيكي توسط فرماندهان انجام شد. با توجه به اينكه ما يگان پدافند شيميايي بوديم، تمام پيشبينيهاي لازم را انجام داده، ايستگاههاي رفع آلودگي را مشخص كرديم. حتي بيمارستان پادگان «ابوذر» را نيز مجهز كرده و به دستههاي پدافند شيميايي هشدارهاي لازم را داديم.
همزمان با اقدامات ما، نيروها و يگانهاي زرهي در مرز، كمكم عقبنشينيشان را شروع كرده و عقب ميآمدند. حوالي ساعت 4 صبح بود كه به يگان برگشتم تا كمي استراحت كنم. هنوز چشمهايم گرم نشده بود كه صداي غرش هواپيماهاي دشمن از خواب بيدارم كرد. پس ازمدت كوتاهي، از طريق بيسيم اطلاع دادند كه روستاهاي «نسار ديره»، «زرده ريجاب»، «سرميل كرندغرب» و «پادگان ابوذر» مورد بمباران شيميايي دشمن قرار گرفتهاند.
به سرعت تيمهاي مختلفي از يگان پدافند شيميايي را به نقاط شيميايي شده اعزام كرديم. اين تيمها مجهز به پزشك، دارو، آمبولانس و چند دستگاه خودروي باري براي حمل مجروحين بودند. من به اتفاق تعدادي از نيروها به روستاي «زرده» كه بيشتر از نقاط ديگر مورد حملهی شيميايي دشمن قرار گرفته بود، رفتم.
گويا يكي از اهالي روستا فوت كرده و جمعيت زيادي براي تشييع جنازهی او آمده بودند، چون تعداد شهدا و مجروحين شيميايي در آنجا خيلي زياد بود. به سرعت دست به كار شديم و تعداد زيادي از افرادي كه هنوز زنده بودند را به بيمارستان کرمانشاه و شهرستانهاي ديگر اعزام كرديم. اقدامات لازم جهت پاكسازي منطقه و نواركشي از محدودهی شيميايي شده نيز توسط نيروهاي ما انجام شد. بقيهی تيمها هم در مناطق ديره، سرميل و پادگان ابوذر چنين اقداماتي را انجام داده بودند.
نزديكيهاي ظهر بود كه كارمان تمام شد. نيروهايي كه در مرز بودند، آرام آرام عقبنشيني تاكتيكيشان را شروع كرده و در حال عبور از ما بودند. با ديدن آنها احساس كردم كه روحيه پرسنلام ضعيف شده؛ چون در بين خودشان جلساتي تشكيل ميدادند و در اين مورد صحبت ميكردند. سعي كردم به روي خودم نياورم. به نيروها دستور دادم وسايل و تجهيزاتشان را جمع كنند و آماده حركت شوند.
يك خودروي ريو داشتيم كه از كار افتاده بود. به بچهها گفتم:« آن را همراه خودتان بياوريد، نبايد دست دشمن بيفتد.»
براي كشيدن خودرو، سيم بكسل نداشتيم. مجبور شديم با سيم مخابرات آن را يدك كنيم كه البته آن هم بعد از چند تكان پياپي بريده ميشد. حتي تراكتوري كه پنچر بود را با خودمان آورديم. به يكي از سربازها به نام «چراغعلي صيدينژاد» كه اهل ايلام بود، گفتم:« چراغعلي! تراكتور را راه بينداز.» گفت:« با سه چرخ كه نميشود، حركت نميكند.»
گفتم:« به هر حال بايد كاري كنيم كه حركت كند. به هيچ وجه نبايد آن را جا بگذاريم.» او هم با جك، چرخ پنچر شده را بلند كرد و با سه چرخ آن را راه انداخت.
وقتي ستون شروع به حركت كرد، معاونم را از جلو فرستادم و خودم آخرين نفر حركت كردم، چون تعدادي از نيروهاي خودي در حين عقبنشيني، راه را گم كرده و از شدت خستگي و تشنگي در ميان كوهها به شهادت رسيده بودند. براي اينكه اين اتفاق براي نيروهاي يگانم نيفتد به گروهبان «صالحمرادي» كه از درجه دارهاي شجاع يگان بود، دستور دادم اجازه ندهد كسي از صف جدا شود. هر كسي هم تمرد كرد با شليك تيرهوايي او را بترساند. ميخواستم همهی نيروهايم را سالم از آن معركه نجات دهم.
عراقيها لحظه به لحظه نزديكتر ميشدند و از ارتفاعات بازيدراز به طرف ما ميآمدند. در تماسي كه با فرماندهی لشكر داشتم، ايشان تأكيد كرد كه مانند ديگر يگانها، نيروهايم را عقب بكشم. اگر مي مانديم، همهمان اسير ميشديم. اين بود كه از منطقهی «ديره» عقب كشيديم و در منطقهاي به نام «پل شاهي» مستقر شديم.
ساعت 2 بعدازظهر بود؛ راديو را كه روشن كردم خبر سقوط سرپلذهاب، سرابگرم، بازيدراز و چند منطقهی ديگر را شنيدم، بنابراين نميتوانستم يگان را به آن مناطق ببرم. تنها راهي كه براي نجاتمان باقي مانده بود، عبور از گردنهی«سگان» بود. چند بار با فرماندهی لشكر تماس گرفتيم، اما هيچ خبري از ايشان و ساير يگانها نبود. ارتباط بيسيميمان كاملاً قطع شده بود. به سختي وسايل و تجهيزاتمان را از گردنهی سگان عبور داديم و حوالي عصر، پشت گردنه- جايي كه از گواور به سمت پادگان ابوذر ميرفت ـ مستقر كرديم. منطقه جاي امني بود و محل ورود و خروج داشت اما گردوخاك شديد حسابي روحيهی بچهها را پايين آورده بود. از طرفي تراكتور سه چرخ هم حركت ما را كند كرده بود. مجبور شدم به گروهبان «باييز شريفي» كه اهل جوانرود بود، دستور بدهم آن را به پاسگاه «گواور» تحويل داده و رسيد بگيرد. عليرغم بيميلي افراد مستقر در پاسگاه، او تراكتور را تحويلشان داده و رسيد گرفته بود.
آن شب با وجود اينكه خيلي خسته بودم، اما تا نيمههاي شب خوابم نبرد. به بچهها گفتم:« ميخواهم بروم جلو و اوضاع را بررسي كنم.»
چند نفر از نيروها هم اعلام آمادگي كردند. شبانه با دو دستگاه تويوتا حركت كرديم و به كوه «دانه خشك» كه تسلط خوبي به مناطق اطراف داشت، رفتيم. از آن بالا به خوبي نيروهاي دشمن را ميديديم كه در منطقه ديره مستقر شده بودند. همين طور كه مشغول ديدهباني بوديم، ناگهان هواپيماهاي عراقي كه مشغول گشتزني در منطقه بودند، متوجه حضور ما شدند و نورافكنهايي به شكل لوستر در هوا روشن كردند. قبل از اينكه اوضاع بحراني شود، به سرعت از كوه پايين آمديم و به سمت پادگان ابوذر حركت كرديم. خوشبختانه آنجا هنوز به اشغال عراقيها در نيامده بود. از اوضاع و احوال ساير يگانها پرسيديم، گفتند:« گردان 143 پياده و ساير گردانهاي تيپ 3 زرهي به فرماندهي سرتيپ «ايوبي»- كه از افسران رشيد و دلير بود- با دشمن درگير شدهاند و قدم به قدم با آنها ميجنگند.»
پس از بررسي اوضاع به سمت يگانهاي خط مقدم حركت كرديم؛ اما نميدانستيم آنها دقيقاً كجا هستند؟ روی جاده كه ميآمديم، يك دفعه گلوله تانكي به سمت خودروي ما شليك شد. تويوتا به علت موج انفجار 180 درجه چرخيد به طوري كه راننده به سختي توانست كنترلش كند. تازه فهميدم كه مسيرمان اشتباه بوده و در حال حركت به سمت عراقيها بودهايم! به سرعت به سمت عقب برگشتيم و بالاخره موفق شديم بچههاي يگان را پيدا كرده و به آنها ملحق شويم.
روز بعد دوباره به پادگان ابوذر رفتم. زير يكي از درختهاي پادگان، سرتيپ ايوبي را همراه يكي از درجهدارهاي مخابرات ديدم كه با بيسيم مشغول ارتباط با گردان هايش بود. با وجود اينكه از فرط گرما و تشنگي لبهايش ترك خورده بود، با يك دستمال ابريشمي كوچك مرتب لبهايش را تر ميكرد و با يگانهايشان در جلو ارتباط داشت. انصافاً نيروهايش با شجاعت در برابر دشمن ميجنگيدند. نيمساعتي آنجا ماندم و اوضاع و احوال تيپ 3 را از آنها جويا شدم. ظهر بود كه به يگان خودمان برگشتم. صداي گلولههاي توپ و تانك دشمن لحظه به لحظه نزديكتر ميشد. حتي چندتايي گلولهی توپ به نزديكيهاي يگان ما اصابت كرد. به نيروهايم گفتم:« شما همين جا بمانيد.» به اتفاق چند نفر از سربازها براي شناسايي منطقه، سوار تويوتا شديم و حركت كرديم. منطقهاي بين كرندغرب و اسلامآبادغرب بود كه مكان خوبي براي استقرار يگان به نظر ميآمد. اگر دشمن به ما نزديك ميشد به راحتي ميتوانستيم تجهيزات گران قيمت و نيروها را از آن مسير نجات دهيم.
گرماي مردادماه و فعاليت زياد حسابي تشنهمان كرده بود. به روستايي كه آن حوالي بود، رفتم تا كمي آب تهيه كنم. كنار چشمه، مردي را ديدم كه به گرمي با من سلام و احوالپرسي كرد، فكر ميكنم نام و نشان مرا از روي اتيكت لباسم خوانده بود.
بعد از شناسايي منطقه، از جاده گواور به طرف يگانم برگشتم. چون خيلي دير كرده بودم، نيروهايم فكر كرده بودند كه آنها را تنها گذاشته و از منطقه فرار كردهام! برايشان توضيح دادم كه منطقهی امني را براي استقرارمان پيدا كردهام. يكي از بچهها گفت:« جناب سروان! بعد از رفتن شما با خبر شديم كه پادگان ابوذر هم سقوط كرده و عراقيها آنجا را گرفتهاند.»
سقوط پادگان مساوي با ناامن شدن منطقه براي يگان ما بود. تصميم گرفتيم شبانه موضع خود را ترك كرده و به سمت اسلام آبادغرب برويم. در حال حركت، چون ستون بلندي بوديم، هواپيماهاي دشمن كنجكاو شده بودند و مرتب روي سرمان نورافكن روشن ميكردند. هميشه عادت داشتم عقب ستون را هدايت كنم اما اين بار تصميم گرفتم از جلو حركت كنم تا مبادا نيروهايم از اسلامآباد به طرف كرمانشاه تغيير مسير بدهند و قادر نباشم آنها را كنترل كنم. وقتي به جادهی اسلام آبادغرب رسيديم، سرستون را به سمت قلاجه هدايت كردم. هوا كمكم روشن ميشد و ما همچنان به حركت خود ادامه ميداديم. آفتاب كه طلوع كرد، به نزديكي كوههاي «زواره كوه» كه پوشش جنگلي خوبي داشت، رسيديم. نيروها از خستگي، تشنگي و گرسنگي ناي راه رفتن نداشتند. اين در حالي بود كه به جز مقدار كمي نان، چيز ديگري براي خوردن نداشتيم. تصميم گرفتيم همانجا مستقر شويم. خوشبختانه تعدادي روستا در نزديكي محلي كه ما مستقر شده بوديم، وجود داشت.چند نفر از بچهها را فرستادم تا مقداري نان از اهالي روستا تهيه كنند. وقتي برگشتند، يكي از آنها گفت: « گلهی گوسفندي حوالي روستا، مورد هجوم بمباران دشمن قرار گرفته و تعدادي از گوسفندها در حال تلف شدن هستند.»
چند نفر از بچهها گفتند:« برويم و تعدادي از آنها را بياوريم.»
گفتم:« برويد؛ اما اول بايد پولش را به چوپان گله بدهيد، بعد گوسفندها را بياوريد.» چوپان چند رأسي كه در حال تلف شدن بودند با قيمت مناسب به نيروهاي ما فروخت. بچهها هم دست به كار شدند و به سرعت آنها را ذبح كرده و كباب كردند.
يكي از تانكرهاي سمپاش رفع آلودگي، چرخش در رفته بود. وقتي آن را حركت ميداديم، روي جاده خط ميانداخت. بنابراين آن را جا گذاشتيم تا راحتتر به راهمان ادامه دهيم. هر چند، چند نفر از سربازها را مأمور حفاظت از يدك سمپاش كرده بودم، اما همزمان با حملهی منافقين ديگر اطلاعي از آنها نداشتم؛ فكر میكردم اسير شدهاند. چند نفري را كه دنبال آنها فرستاده بودم، موفق نشدند تانكر را بياورند. يكي از كساني كه براي آوردن تانكر رفته بود، استوار «فاضلي» بود. او قدي بلند داشت و به زبان تركي حرف ميزد. وقتي برگشت به سرعت نزد من آمد و فرياد زد:« جناب سروان، اسلامآبادغرب هم در حال سقوط است!» با عصبانيت سرش داد زدم و گفتم:« اين چه حرفي است كه ميزني، چرا با گفتن اين حرفها تخريب روحيه ميكني؟!»
او در حالي كه به شدت مضطرب به نظر ميرسيد، قسم خورد كه حرفهايش واقعيت دارد و دروغ نميگويد. ستوان «همتي» كه از افراد شجاع و با روحيهی يگان بود را صدا زدم و از او خواستم با چند نفر از بچهها به اسلامآبادغرب برود و خبري از شهر و اوضاع و احوال آنجا بگيرد. وقتي برگشتند، شب شده بود. از چهرهی رنگ پريدهاش ميشد فهميد كه خبر راست بوده و اسلامآبادغرب هم سقوط كرده است. دستهها و تيمهاي رفع آلودگي يگان كه به جاهاي ديگر مأمور شده بودند هم به ما ملحق شده و جمعيت يگانمان بيشتر شده بود. تصميم گرفتيم به سمت قلاجه برويم. نرسيده به گردنهی قلاجه، سرتيپ رادفر را ديدم كه سوار يك جيپ KM داشت به طرف ما ميآمد. علاوه بر او، 11 نفر ديگر هم داخل جيپ بودند. برايشان احترام نظامي گرفتم و گفتم:« اين ستون عظيم را كه ميبينيد، نيروهاي بنده هستند. ما بدون اينكه تجهيزاتي را جا بگذاريم، همه را نجات داده و با خودمان آوردهايم.»
ايشان گفت:« من از كردستان تقاضاي نيروي كمكي كردهام. با ديدن شما فكر كردم نيروي كمكي هستيد!»
بعد در حالي كه به ستون نيروهايم نگاه ميكرد، گفت:« يگانت را مستقر كن. من بالاي كوه قلاجه منتظرت هستم.»
بعد از آنكه يگانم را در جايي امن مستقر كردم، نزد سرتيپ رادفر رفتم. امير «علياري» -فرمانده قرارگاه غرب- و امير «عبادت»- جانشين فرمانده نيروي زميني- و ساير فرمانده لشكرهاي ديگر از جمله؛ فرمانده لشكر 88 زاهدان هم در آن جمع حضور داشتند. بعد از اينكه احترام نظامي گذاشتم، امير رادفر مرا معرفي كرد و گفت:« يگان ايشان آمادگي كامل براي انجام هر مأموريتي را دارد.»
جانشين فرماندهی نيروي زميني هم روي يك برگ كاغذ تقويم حكمي را با اين عنوان نوشت:« به سروان شادفر مأموريت داده ميشود با تعدادي از پرسنل خود به سمت پادگان اللهاكبر حركت كرده و تأمين پادگان را برقرار كند.»
هر چند وظيفهی ما چيز ديگري بود، اما فرمان بود و بايد اطاعت ميكرديم. پس از دريافت دستور، نزد نيروهايم رفتم و با لحني حماسي گفتم:« برادران! اكنون مملكت و انقلاب ما در خطر است. هر كدام از شما عزيزان كه داوطلب هستيد، بياييد تا به اسلامآبادغرب برويم و از ناموس و كيان خود دفاع كرده و با دشمن بجنگيم.»
چهار نفر از معاونانم از ميان جمع بلند شدند و اعلام آمادگي كردند. سپس تعداد زيادي از درجهدارها و سربازها نيز داواطلب شدند كه بيايند. سرگروهبان «قاسمي» كه فردي پهلوان منش و نترس بود، بلند شد تا همراه ما بيايد. به او گفتم:« تو همين جا بمان و به جاي من نيروها را هدايت كن.»
بعد كلاه آهنيام را روي سرش گذاشتم و به نيروهايي كه باقيمانده بودند، گفتم:« در نبود من، سرگروهبان قاسمي مسئول شماست؛ دستور او دستور من است.»
تقريباً 50 نفري ميشديم. همراه با تجهيزات كامل پياده نظام، با 6 دستگاه خودروي تويوتا به سمت اسلامآبادغرب حركت كرديم؛ اما از وضعيت پيشروي دشمن و منافقين اطلاع چنداني نداشتيم، حتي نميدانستيم كه آنها از جاده ايلام هم جلو آمدهاند!
ساعت حوالي 2 بامداد بود كه به 2 كيلومتري اسلامآبادغرب رسيديم. ناگهان دو گلولهی خمپاره، درست جلوي ماشين ما روي جاده منفجر شد. در اثر موج انفجار، تويوتا سروته شد و چند نفر از بچهها از پشت تويوتا به زمين افتادند و مجروح شدند. بعد از چند دقيقه، ماشينمان را به رگبار بستند. نميدانستيم مهاجمان چند نفر و چه كساني هستند؟! به سختي توانستيم خودمان را از معركه نجات بدهيم. خوشبختانه تعدادي از نيروهاي بسيجي هم آن حوالي مستقر شده بودند كه با شنيدن صداي تيراندازي به كمك ما آمدند تا در جاي امني پناه بگيريم.
صبح روز بعد، سرتيپ «علياري»، فرمانده قرارگاه غرب و سرتيپ رادفر به من دستور دادند كه تعدادي از نيروهايم را براي ديدهباني توپخانه در آن منطقه مستقر كنم.ما هم به كمك برادران بسيجي،گردنه را بستيم تا منافقين نتوانند به سمت ايلام پيشروي كنند كه البته چنين هم شد. چند نفر از افسران را در محلهاي تعيين شده جهت ديدهباني قرار دادم. آنها هم به نيروهايي كه از قرارگاه غرب و ساير يگانها آمده بودند، اطلاعات ميدادند تا مواضع دشمن را گلوله باران كنند. با توجه به اينكه ارتش عراق از نيروهاي منافقين پشتيباني هوايي میكرد، نگران شدم كه مبادا در نبودم به يگانمان آسيبي برسد. وقتي به مواضع قبليمان برگشتم، بچههاي يگان آنجا نبودند. به شهرستانهاي ايوان و ايلام رفتم تا خبري از آنها بگيريم، اما آنجا هم نبودند. مردي كه در پمپ بنزين ايلام كار ميكرد بعد از اينكه مشخصات يگان و دستگاههاي رفع آلودگي را از من شنيد، گفت:« آنها به اينجا آمدند و با تهديد از من بنزين گرفتند و رفتند.»
در واقع در نبود من، نيروها وحدت فرماندهيشان را از دست داده و تعدادي به سمت خرمآباد و تعدادي هم به سمت قلاجه رفته بودند. به قلاجه رفتم؛ قسمت عمدهی يگان آنجا بود. بعد از آن به خرمآباد رفتم تا بقيهی نيروها را پيدا كنم. در آنجا گفتند:« نيروها –كه تقريباً 40 نفري ميشدند- به سمت كرمانشاه رفتهاند.»
در كرمانشاه دوباره نيروها را سازماندهي كردم و شبانه از مسير جاده «سراب قنبر» و «جيران بلاغ» به سمت قلاجه حركت دادم. نزديكيهاي صبح بود كه به يگانمان ملحق شديم. در آنجا با خبر شديم قسمتي از اسلامآبادغرب از دست منافقين آزاد شده است. با توجه به اينكه جانشين فرمانده نيروي زميني، تأمين پادگان «الله اكبر» اسلامآبادغرب را به من سپرده بود، با تعدادي از نيروهايم بيمحابا به سمت پادگان، حركت كرديم. نزديكيهاي پادگان يكي از نظاميان ارتشي كه درجهی سرگردي داشت، جلوي مرا گرفت و گفت:« كجا ميخواهي بروي؟ جلوتر، بچههاي بسيجي و سپاهي در حال جنگ تن به تن با منافقين هستند. رفتن شما به طرف پادگان خطرناك است!»
ماشينهايمان را در جاي امني پارك كرديم و همراه نيروهاي بسيجي قدم به قدم منافقين را عقب رانديم و به پادگان اللهاكبر رسيديم و آنجا مستقر شديم. چند بازوبند پارچهاي كه روي آن كلمه «دژبان» نوشته شده بود را به بازوي سربازها و نيروهايمان بستيم تا با ساير نيروها قابل تفكيك باشند.
بعد از چند ساعت، سرتيپ رادفر و فرمانده حفاظت به پادگان آمدند. بعد از صحبت با ايشان، تصميم گرفته شد كه تعدادي از نيروها در پادگان اللهاكبر باقي بمانند و من به اتفاق ساير نيروها براي تعقيب منافقين به سمت بالاطاق حركت كنیم.
در بين راه، گروه گروه از منافقين را ميديديم كه دست به خودكشي زده بودند. البته در كنار جاده، تعداد زيادي از شهداي ارتشي را هم ديديم كه چند روز قبل شهيد شده بودند. با ديدن آنها كه مظلومانه به شهادت رسيده بودند، احساس كردم بغض تلخي گلويم را چنگ ميزند. از بالاي طاق به سمت سرپلذهاب حركت كرديم، منافقين از آنجا در حال عقبنشيني بودند و چون نميخواستند كسي از نيروهاي ما آنها را تعقيب كند، سر راهشان تمام پلها و ساختمانها را خراب ميكردند و ميرفتند. براي گزارش اوضاع منطقه، دوباره به پادگان اسلامآبادغرب برگشتم و به سرتيپ رادفر گفتم:«منافقين از سرپلذهاب هم عقبنشيني كردهاند. »
ايشان دستور داد كه به سمت مقر اوليهمان در دشت ديره برگرديم. در حين حركت به سمت مقرمان، متوجه شديم عراقيها تمام پلهاي بين راه را منفجر و اطراف جاده را مينگذاري كردهاند، براي همين مجبور شديم با احتياط كامل حركت كنيم. در واقعه ما جزو اولين يگانهايي بوديم كه بعد از عمليات مرصاد بدون اينكه شيرازهی نيروهايمان از هم پاشيده شود به مواضع قبلي خود بازگشتيم.
انتهای پیام/