ماجرای نماز صبحی که باعث حال خوش معنویمان شد
خاطره زیر را در گفتوگو با «مسعود باقری» از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) و لشکر 27 محمد رسولالله (ص) شنیدیم و حیفمان آمد تمام و کمالش را برای خوانندگان منتشر نکنیم.
به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، خاطره زير را در گفتوگو با «مسعود باقری» از رزمندگان لشکر 10 سيدالشهدا(ع) و لشكر 27 محمد رسولالله (ص) شنيديم و حيفمان آمد تمام و كمالش را برای خوانندگان منتشر نكنيم. البته وی خاطره را به نقل از يک همرزم كه نمیخواهد نامش بيان شود تعريف میكند.
در زمان جنگ خيلي از بچه رزمندهها با هم عقد اخوت ميخواندند و من و يكی از همرزمانم نيز با هم برادر دينی بوديم. نحوه آشنايیمان به اين صورت بود كه يك شب در آسايشگاه استراحت میكرديم كه ناگهان در باز شد و دو قوطي گاز اشكآور درون آسايشگاه قل خورد. شستمان خبردار شد خشم شب زدهاند. پشت بندش چند تير مشقی شليك شد و خلاصه تا نيمههاي شب حسابي گروهان را دواندند. چند ساعت بعد آزاد باش دادند و دوباره به آسايشگاه برگشتيم. خيلي از بچهها از فرط خستگي خوابشان برد.
من هم تقريباً بيهوش شدم. يكي از همرزمانم كه تا آن موقع سلام و عليكي با هم داشتيم، تخت بالايي من بود. صداي اذان كه آمد هيچ كس حال بيدار شدن نداشت. شايد يك ربع بعد از اذان همچنان در كشاكش بلند شدن يا خوابيدن بوديم كه يكهو احساس كردم يك نفر خودش را از روي تخت پايين انداخت و از در بيرون رفت. از تكانهايش من هم بيدار شدم و باقي بچهها را بيدار كردم. تا بخواهيم خودمان را تكان دهيم، ديدم همان بنده خدا وضو گرفته و قامت بسته است. بچهها گفتند صبر كن تا ما هم بياييم. وضو گرفتيم و پشت سرش ايستاديم و نماز خواندیم.
اين حركت آن بنده خدا خيلي به دلم نشست و دوستيمان از همان جا شروع شد تا اينكه عقد اخوت خوانديم و برادرهاي ديني هم شديم. من كرد كرمانشاه هستم و دوستم آذري زبان اما بزرگ شده تهران. بنابر دلايلي از طريق لشكر27 اعزام شده بودم و در همين لشكر نيز دوستيمان رقم خورد. برادري ما به قدري عميق شد كه وقت مرخصي طاقت نداشتم در كرمانشاه بمانم و دوستم هم چنين احساسي را در تهران داشت. آن موقع تلفن هم نداشتيم كه تماس بگيريم. يكبار كه دلم خيلي براي او تنگ شده بود، به دو روز نكشيده قيد بقيه مرخصيام را زدم و به دوكوهه برگشتم. يك احساسي به من ميگفت همرزمم را آنجا ميبينم. رفتم و ديدم بله! همان احساس دلتنگي كه من را به دوكوهه كشانده، او را هم آورده و. . . دل به دل راه دارد!
ما تقريباً تا پايان دفاع مقدس دوستي عميقمان را حفظ كرديم. بعد از اتمام جنگ در كرمانشاه ماندم و او به تهران برگشت. گاهي تلفني جوياي احوال هم ميشديم. گاهي نامهنگاري ميكرديم و گاه من به تهران ميرفتم يا او به كرمانشاه سفر ميكرد. خلاصه ارتباط را تنگاتنگ حفظ كرديم تا اينكه به تهران منتقل شدم و جمعمان جمع شد. هيئتي كوچك هم داير کرديم و با دوستان و همرزمان گعدههايي برگزار ميكرديم. مدتي گذشت تا اينكه دوستم شركتي تأسيس كرد و به بندرعباس رفت.
اوايل دلم برايش تنگ ميشد، اما خب سنمان بالاتر رفته بود و هر كسي دنبال كار خودش بود. يعني زن و بچه و درگيريهاي روزمره نميگذاشت خيلي با هم مراوده داشته باشيم. گاهي مينشستم و به گذشته فكر ميكردم و حسرت دوستيهاي آن زمان را ميخوردم. گذشت تا اينكه يك شب در خواب ديدم دوباره به زمان عمليات كربلاي5 برگشتهايم و كنار درياچه ماهي همديگر را بغل كردهايم و طلب شفاعت داريم. اين خواب را كه ديدم فردايش بليت تهيه كردم و سرزده به ديدار دوستم رفتم. همكارانش گفتند خارج از شهر رفته و آمدنت را به او اطلاع دادهايم. فكر كردم نهايتاً تا روز بعد خودش را ميرساند، اما دو روز گذشت و خبري از دوستم نشد. چون بازنشسته شده بودم خيلي هم نگران مسئله زمان و معطلي نبودم. خلاصه روز سوم دوستم برگشت. در كمال تعجب خيلي سرد با من برخورد كرد و علتش را ناراحتي به خاطر يك معامله ناموفق اعلام كرد. به زور لبخند ميزد و سعي ميكرد خودش را گرم نشان دهد.
شب براي شام دعوتم كرد. نماز را خواندم و راهي رستوران شيكي شديم. بعد از صرف شام براي خواب به دفتر دوستم رفتيم. ساعت داشت به 12 نيمه شب ميرسيد و خودم را براي خواب آماده ميكردم كه يكهو دوستم مثل جن زدهها از جايش پريد و رفت وضو گرفت. فكر كردم ميخواهد نماز شب بخواند اما گفت واي اصلاً يادم نبود نمازم داشت قضا ميشد!
پيش خودم گفتم بهانه آشنايي ما نماز صبحي بود كه از ترس دير ادا شدنش او را با وجود خستگي شديد آموزشي از روي تخت به زمين انداخت. حالا ببين كار به كجا كشيده كه نماز مغرب و عشايش را به خاطر روزمرگيها آخر وقت ميخواند. همان لحظه دعايي در دلم جاري شد به اين مضمون كه خدايا اگر قرار نيست دوباره به دوران با صفاي دفاع مقدس برگرديم، حداقل همتي بده تا حال خوب آن زمانمان را حفظ كنيم.
منبع: روزنامه جوان