سیدی که شهادت نصیبش نمیشد
یک شب درون سنگر بحث شهادت شد. سیدعبدالله کهندل گفت: «در واحد تخریب شهادت سراغ من نمیآید، تصمیم گرفتم از گردان به یک گردان رزمی بروم.» چند وقت بعد هم از گردان تخریب رفت.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، جعفر طهماسبی از جمله رزمندگان تخریبچی دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطراهای پیرامون چگونگی شهادت یکی از رزمندگان ساداتی که شهادت در گردان تخریب نصیبش نمیشد روایت کرد:
«سیدعبدالله کهندل» را از اردوگاه قلاجه میشناسم. روزی از کنار یکی از چادرها عبور میکردم که متوجه شدم صدای ناله میآید. توجهم جلب شد. دنبال صدا رفتم و درب چادر را بالا زدم. دیدم رزمندهای درون چادر خوابیده و یک گوشی واکمن در گوش دارد. با لبهای بسته و با تکان دادن دماغش از خودش صدا در میآورد. از گوشهی پلکهای بستهاش قطرههای اشک سرازیر بود.
ابتدا خیال کردم خودش را به خواب زده است. برای همین یکی دو بار دستم را مقابل صورتش تکان دادم که شاید پلکهایش حرکت کند اما عکسالعملی نشان نداد. خوابِ خواب بود. کنجکاو شدم که با واکمن چه گوش میدهد. گوشی را از گوشش آرام برداشتم و دیدم صدای نالهاش بند آمد و گوشی را در گوش خودم قرار دادم. صدای قرائت قرآن با لحن حزینی بود که تا آن روز نشنیده بودم. ضبطش را خاموش کردم و گوشیاش را کنارش گذاشتم و پرده چادر را انداختم و رفتم.
بعد از نماز ظهر و عصر در برگشت از حسینیه او را کنار کشیدم و سر صحبت را باز کردم و گفتم: «راضی باش. خواب بودی آمدم خلوتت رو به هم زدم.» از آن به بعد گاهی واکمنش را به من میداد تا آن قرائت قرآن را گوش بدهم. سیدعبدالله یک خورده زبانش میگرفت. بعضی وقتها از شدت علاقهای که به من پیدا کرده بود میگفت: «برادر جعفر! من توی گردان با همه دوستم اما فقط با تو رررررفیقم.» من هم سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: «سیدجان، رفیق یه دونه «ر» داره نه چند تاررررررر.»
عملیات «کربلای۲» هم با تیم ما وارد عمل شد اما در مسیر برگشت از شدت خستگی غَش کرد و کلی بازگشت ما به تأخیر خورد. بچههای تخریب در سردشت مستقر بودند و مقابل دشمن را مین گذاری میکردند. یک شب درون سنگر بحث شهادت شد و هرکسی یک چیزی گفت. سید عبدالله گفت: «در واحد تخریب شهادت سراغ من نمیآید، تصمیم گرفتم از گردان به یک گردان رزمی بروم.» چند وقت بعد هم تسویه گرفت و از تخریب رفت.
یک روز صبح برای انجام کاری به سمت واحد تدارکات لشکر ۱۰ رفتم و سید را دیدم. با هم روبوسی کردیم. پرسیدم: «سیدعبدالله برگشتی؟» گفت:« آره اومدم گردان کمیل لشکر۲۷.» سراغ همه بچهها را گرفت و از هم جدا شدیم. چند روز بعد تازه از شناسایی برگشته بودم که یکی از بچهها گفت: «سید عبدالله شهید شده.» شنیدم که گفتند: «وقتی پیکرش را با آمبولانس عقب میبردند چندین بار روح از بدنش جدا شده است و باز به بدنش برگشته و درون آمبولانس بلند شده و نشسته بود.»