بخش دوم/ در گفت‌وگوی دفاع پرس با 4 آزاده مطرح شد؛

ناراحتی رزمندگان ایرانی از کشته شدن سرباز عراقی/ ایجاد «خط آتش» از سوی بعثی‌ها برای اسرای ایرانی

«خمپاره خورد و مغز یکی از آن دو عراقی‌‎ که به ما پناه آورده بودند، متلاشی شد. من هاج و واج از این صحنه بودم که دیدم آن یکی عراقی اسم دوستش را صدا می‌‎زند، کسی که کشته شده بود، نامش آشور بود.»
کد خبر: ۲۵۶۸۰۷
تاریخ انتشار: ۲۱ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۴ - 12September 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: رزمندگی آن‌ها با اسارت و جانبازی همراه بود، آزادگانی که به عشق دفاع از اعتقادات و دینشان پا در میدان جنگ نهاده بودند؛ اما در برهه‌ای خود را اسیر دست دشمن دیدند و برگی از تاریخ دفاع مقدس را با صبوری‌ها و استقامتشان در اردوگاه‌های رژیم بعثی رقم زدند.

«علی قربان‌پور» معروف به علی فاروجی، «حمید رضایی»، «حاج عباس پیرهادی» و «محمد سلیمانی» چهار آزاده اردوگاه تکریت 11 هستند که میهمان خبرگزاری دفاع مقدس شدند تا از روزهای اسارت خود بگویند. بخش اول مصاحبه چندی پیش منتشر شد. در ادامه بخش دوم این گفت‌و‌گو از منظر مخاطبان می‌گذرد:

خواب زیارت امام حسین(ع)

دفاع پرس: فکر می‌کردید که روزی اسیر شوید؟

رضایی: سال 65 زمانی که داوطلب اعزام به جبهه شدم، دختری سه ساله و پسری پنج ماهه به نام حامد داشتم. سربازی‌ام را در جنگ گذرانده و استخدام پلیس قضایی شده بودم. شبی در تب و تاب جبهه و جنگ خواب دیدم که در حرم امام حسین(ع) هستم و حجره‌ای دارم، وقتی به سقف نگاه کردم همان سقفی بود که بعدها در اردوگاه 11 تکریت دیدم. در حالت خواب دیدم قطاری از سوی ایران پر از جمعیت ایران درست رو به روی حرم امام حسین(ع) توقف کرد. یکی از دوستانم پیاده شد و به من گفت تو کجایی؟ در به در دنبالت می‌گردیم. گفتم من اینجا یک حجره دارم، وقتی اشاره می‌کردم که مغازه ام را ببین همان سطل‌هایی در حجره قرار داشت که در اردوگاه بود.

از خواب که بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود. ظهر که از اداره برگشتم به همسرم گفتم من خوابی دیدم و آرام و قرار ندارم. می خواهم به جبهه بروم. گفت رضایی اجازه بده حامد یک ساله و کمی بزرگتر شود، گفتم اگر خدایی نکرده، فردا جنگ تمام شد من نمی توانم خودم را ببخشم، جلوی حضرت زهرا(س) احساس شرم می کنم که چه سهمی در این جنگ و دفاع از مقدسات و دینم داشتم. همسرم گفت تو سربازی رفتی 24 ماه در جنگ بودی لازم نیست، اما من قبول نکردم و همسرم را راضی به رفتن کردم.

درست فردا که به اداره آمدم دیدم از بین کارکنان برای رفتن به جبهه ثبت نام می کنند و من اولین نفر ثبت نام کردم. از همسرم خواستم اگر رفتم و شهید یا مفقودالاثر شدم مراقب باش منافقین نیایند زیر گوشت نجوا کنند که تو باعث شدی شوهرت برود، شوهرت می توانست نرود، من دوست دارم مثل حضرت زینب(س) بچه هایم را بزرگ کنی.

دفاع پرس: از روزی بگویید که اسیر شدید.

رضایی: روز عملیات وقتی وارد نخلستان ها شدیم عراق آتش تهیه سنگینی روی ما ریخت. شهید پازوکی با معاونش را دیدیم که از عمق نخلستان در حال بیرون آمدن بودند، موج انفجار خورده بود و باعث شده بود در حالت عادی نباشند. وقتی آتش تهیه تمام شد به دوستانم گفتم ما جلوی خود چیزی نمی بینیم و مشخص نیست کجا می خواهیم برویم، کالک را هم به ما ندادند و به وضعیت منطقه هم آشنا نیستیم حالا باید چه کار کنیم؟

ماجرای ناراحتی یک اسیر از کشته شدن سرباز عراقی/ خواب زیارت امام حسین(ع) که در واقعیت به اسارت تعبیر شد
 

شهید پتراکو که امروز در خیابان شهرستانی میدان امام حسین(ع) کوچه ای به نامش هست، گفت: شما را به فاطمه زهرا(س) عقب نروید بچه ها در عمق نخلستان تنها هستند، بروید به آن ها دست بدید تا عراقی ها قلع و قمعش نکنند.

وقتی رفتیم جلو یکی از بچه ها مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به شدت مجروح شده بود. چندتا از نیروها او را توی برانکارد گذاشتند که به عقب برگردند، من هم به هوس افتادم به عقب برگردم؛ اما نرفتم، آن‌ها رفتند و دوباره برگشتند، گفتند چندین عراقی نزدیک موتور خانه هستند و راه را بستند. وقتی آتش تهیه ریخته شده بود عراقی ها ما را قیچی کرده بودند.

شب که تصمیم گرفتیم دوباره حمله کنیم فهمیدیم آتش تهیه ای که عراق می ریزد وسعتش بالاتر از 15 متر است، حدود 300 متر فقط گلوله می آمد. در آن 48 ساعت سه اسیر عراقی و سه تانک و یک لودر گرفتیم.

عراق موقعیت ما را پیدا کرده بود، منور می زدند که ببینند کجا نقطه وصل است و همانجا را زیر آتش بگیرند. روز سوم آقا هادی گفت به خط عراقی ها بزنید هرکس توانست، به ایران برود هرکس نتوانست می ماند. در واقع چون راه بسته شده بود و اختیار را به دست خودمان قرار دادند.

وقتی اسیر شدیم تازه فهمیدم کنار موتورخانه ای که نخلستان ها را می خواست سیراب کند عراق سنگرهای زمینی حفر کرده بودند. سنگرهایی به عرض 50 در 2 متر که وقتی دستمان را بستند من نگاه کردم عراقی ها فقط سرهایشان از سنگر بیرون بود. ما فکر می کردیم نیروی دشمن بالاست در صورتی که از پایین اجرای آتش می کردند.

ماجرای پناه آوردن دو سرباز عراقی

سلیمانی: در همان اثنا دوتا عراقی شیعه به ما پناه آوردند. من یک ریالی تبرک امام به یکی از آن ها دادم و او یک دیناری داد. یکی از این دو اسیر اسمش آشور بود. چند دقیقه بعد خمپاره ای آمد و به یکی از آن ها اصابت کرد، مغزش پرید و پاشید، بهت زده بودم و اصلا متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده است، فقط صحنه متلاشی شدن مغز او و دوستش را به خاطر دارم که با فریاد آشور را صدا می زد.

تا شب ته‌مانده گردان به 8 نفر رسیده بود که اسیر شدیم. عراقی ها از سمت جزیره جاده را زیر آتش گرفته بودند و چاره ای نداشتیم. یکی از اسیرها از ما خواست دست نگه داریم و شلیک نکنیم. به عراقی ها رو کرد و گفت: انا العراقی. لباس عراقی هم تنش بود. به سمت نیروهای عراقی رفت و چند لحظه بعد آتش خاموش شد. وقتی که برگشت به ما گفت سریع به سمت نخل ها بروید، وقتی رد شدیم، دیدیم دوباره آتش شروع شد.

به اندازه یک گروهان عراقی آمد تا ما 8 نفر را ببرد. از توی جزیره بی سیم زدند که تعدادی ایرانی در منطقه هستند، ما رفتیم در نخلستان که پنهان شویم دیدیم عراقی ها به سمت ما می آیند. من یک مدالیوم آرم سپاه روی جیبم داشتم با اینکه دستم که تیر خورده بود از ترس اینکه نفهمند پاسدار هستم مدالیوم را کندم و چال کردم. دینار عراقی را هم زیر یک نخل چاله درست کردم و آن جا گذاشتم. گفتم شاید اگر روزی روزگاری به اینجا رسیدم پیدایش کنیم.

ماجرای ناراحتی یک اسیر از کشته شدن سرباز عراقی/ خواب زیارت امام حسین(ع) که در واقعیت به اسارت تعبیر شد 

عراقی ها موز دادند، فکر کردیم سم هست

لحظه ای که ما را گرفتند و به مقر فرماندهی بردند برایمان یک خط آتش درست کردند، آنجا اشهدمان را خواندیم، فکر می کردیم شهید می شویم. قبل عملیات به ذهنمان خطور نمی کرد اسیر شویم. و به ستونمان کردند همین که خواستند دستور آتش بدهند از طرف دیگر یکی داد زد که نزنید نزنید فرمانده این ها را زنده می خواهد. ما را به خانه های کاهگلی بردند که مقر فرماندهیشان بود.

یک سرباز عراقی یکی یکی همه را نگاه کرد و به من با زبان عربی اشاره کرد. با زبان دست و پا شکسته فهمیدم که می گوید تو مریض هستی، دکتر را صدا کرد، دکتر که آمد، پرسید زخمی ها کو؟ تا ما را دید که اسیر هستیم، برگشت. کسی که سوگندنامه بقراط را امضا کرده است باید در هر شرایطی تبعیض قائل نشود ولی بدون اینکه به ما توجهی داشته باشد،‌از کنار ما عبور کرد. بعد از این یک سرباز عراقی به روز به ما یک قاچ موز داد. فکر کردیم دارند سم می دهند. در ارتش عراق، هم آدم های خوب و هم آدم های بد داشتیم. از آنجا هم ما را سمت بصره بردند.

رضایی: آن زمان که تصمیم گرفتیم به خط عراقی ها بزنیم چند نفر از دوستان موفق شدند با اجرای آتش نجات پیدا کنند؛ اما ما گیر کردیم. آقای هادی بچه ها را صدا کرد و گفت به انتهای نخلستان بیایید تا حمله کنیم در مدت زمانی که رفتیم تا باقی بچه ها را صدا کنیم درگیری با عراق شروع شده بود. شهید کیاشمشکی آر پی جی به پایش اصابت کرد. این زمان من شبیه امدادگر شده بودم یکی از اینور رودخانه کمک می خواست یکی از آن طرف و من در بین آتش دشمن به این طرف و آن طرف می رفتم؛ اما دریغ از اینکه تیری به من اصابت کند. حتی صدای تیرها را می شنیدم. بالای سر شهید کیا شمشکی که رسیدم بلندش کردم و به درخت تکیه اش دادم، دلداری دادم گفتم چیزی نیست زخم ساده است، گفت نه، پاهایم حرکت ندارد از من آب خواست طبق آن چیزی که به ما یاد دادند گفتم کیا جان چند دقیقه دیگر راه باز می شود، صبر کن. گفت سلام من را به هادی وکیلی برسان. این را گفت و ما رفتیم جلو که درگیر شویم چند نفر بیشتر نبودیم، فکر اسارت را هم نمی کردیم می گفتیم خط را می شکنیم و نجات پیدا می کنیم.

رفتم لب رودخانه آبی به صورتم زدم. در حین صحبت با آقای اسماعیلی گفتم احمد آقا چه کار کنیم؟ گفت نمی دانم هر تصمیمی که بچه ها گرفتند همان کار را کنیم. همان حین دیدیم چند نفر از نیروها با عراقی ها خوش و بش می کنند! چون قرار بود تیپ بدر عراق اجرای آتش کند فکر کردیم آن ها هستند. عراقی ها اسلحه اش را گرفتند و نشاندنش. ستوانی عراقی طرفم آمد گفت انا مسلم هذا بلاد الامن. فهمیدم که می خواهد مرا تسکین دهد. آمد که اسلحه ام را بگیرد دست زدم به سینه اش. با اشاره دست گفت «شوف». نگاه کردم، دیدیم نیروهای عراقی منتظر دستور برای اجرای آتش هستند. همان زمان بود که احساس کردم اسیر شده ام.

اسلحه ام را گرفتند و جیب هایم را تخلیه کردند یک ساعت یادگار مادرخانمم بود که از من گرفتند. توی خط معمولا عراقی ها با ایرانی ها رفتار بدی نمی کردند چون ممکن بود نیروهای ایرانی با آن ها برخورد کنند. ما را به خانه های کاهگلی و بعد به مقر دژبانی انتقال دادند اینجا بود که شکنجه ها شروع شد، با دسته کلت به سر بچه ها می زدند حتی یکی از نیروهای عراقی شصتش را فشار داد به گوشه چشمم تا چشمم را درآورد. بعد به مقر سپاه پنجم منتقل شدیم بماند در این شکنجه ها هرکس برای خودش داستانی دارد.

ادامه دارد...

 
انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها