پرستارهایی که به مجروح جنگی میخندیدند
مجروحی که هر 2 دست و هر 2 پایش قطع شده بود لحظات آخر عمرش را سپری میکرد و مدام یا زهرا(س) میگفت. کنار تختش ایستاده بودم که صدای خنده چند پرستار توجهام را جلب کرد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، کتاب «جنگ فرخنده» شامل خاطرات فرخنده قلعه نوخشتی است که به قلم حدیثه صالحی و زینب بابکی نوشته شده است. این کتاب را انتشارات سرو سرخ با کمک استانداری مازندران و سپاه کربلا منتشر کرده است.
بخش های از این کتاب را در زیر می خوانید:
هر وقت موج ورود مجروح فروکش می کرد، به کمک بقیه می رفتم. سالن خونی را تی می کشیدم یا به آشپزخانه می رفتم. سیب زمینی و تخم مرغ آبپز می کردم و با سطل به سالن می آوردم. روی هر سینی، برای هر مجروح، نان و سیب زمینی و تخم مرغ و از این شیرهای پاکتی مثلثی می گذاشتم. دیگر آن موقع به این فکر نمی کردیم که این جزو وظایف ما هست یا نه. هر کاری که روی زمین مانده بود، انجام می دادیم.
چند باری، همراه اتوبوس مجروحین به اهواز رفتم. بعضی وقتها هم برای کمک به بیمارستان شهدای یک می رفتم. یک بار در همین بیمارستان، صحنه ای دیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجروحی که هر دو دست و هر دو پایش قطع شده بود. شده بود یک مربع باندپیچی شده با یک سر، درست دم در بهشت ایستاده بود و معلوم بود لحظات آخری است که مهمان ما زمینی هاست.
محو صورت نازنین اش شده بودم که بدون هیچ گله و شکایت و ناله ای، فقط یازهرا می گفت. یعنی با هر دم و بازدم، یک یا زهرا می گفت. قشنگ پیدا بود که در حال مزه مزه کردن شهادت است. فکر می کنم، خدا هم عاشق این دلبری اش شده بود، که برای بردنش عجله نمی کرد. کنار تختش ایستاده بودم که صدای ویزویز خنده ی دو، سه تا پرستار، توجه ام را جلب کرد. جلوی در بودند و هر بار که مجروح یازهرا می گفت، می گفتند: «مرض، کی بهت گفت بیای خودت به این روز بندازی! حالاچی بهت دادن!» بعد می زدند زیر خنده. داغ کردم، به شان توپیدم که «بدبختا! این جوون به خاطر من و شما به این روز افتاده! خجالت نمی کشین!» گفتند: «جمع کن نوخشتی! تو هم شدین قاطی اینا!» راهشان را کشیدند و رفتند. از آن نورچشمی هایی بودند که انجمن اسلامی هم حریفشان نمی شد. با این همه، جرات بدرفتاری علنی با مجروحین را نداشتند. کاری هم نمی کردند و فقط روی اعصاب ما رژه می رفتند.
یکی مثل سیمین که با وجود بارداری در منطقه جنگی مانده بود، یکی هم مثل این ها، به قول خدا، از چهارپا هم گمراه تر! البته، این ها در مقابل پرستاران و دکترهای متعهد آن دوره، حکم کف روی آب را داشتند. ولی خب همین تعداد اندک هم، مایه عذاب بودند. همین الان که یاد آن روز می افتم، دلم می خواهد از غصه بمیرم. دلم می خواهد زمین دهان واکند و مرا ببلعد. شاید بعضی ها فکر می کنند، سیاهی لشکر آن فتنه هایی که دهه هفتاد و هشتاد گریبان انقلاب را گرفت، یک شبه از دل خاک، سبز شدند. ولی من این طور فکر نمی کنم. این منافق های دورو، آن روزها هم بین ما بودند. خیلی از آنها مثل ما لباس می پوشیدند، مثل ما در راهپیمایی ها شرکت می کردند، مثل ما داعیه انقلابی بودن داشتند؛ ولی حقیقت این است که هیچ وقت دل به انقلاب ندادند. فقط همرنگ جماعت شدند تا رسوا نشوند و به محض اینکه آب ها از آسیاب افتاد، دُم درآوردند. بگذریم ... ولی کاش نمی گذشتیم. کاش به همین راحتی از سر خیانت آنها نمی گذشتیم.