«یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار»
پوستت مثل برف سفید است و موهات مثل طلا. نامت «محمدعلی» است ولی «مندلیطلا» صدایت میزنند. شاید زیباییات حسرت خیلیها باشد؛ شاید. خیلیها هنوز نمیدانند که در «شاندیز» و «گراخک» بعضیها دلشان به بشکههای مشروبی که خودت درست میکنی و میفروشی، خوش است. خیلیها نمیدانند ولی حالا نیروهای کمیته انقلاب شناساییات کردهاند و حالا، همه خواهند دانست؛ حتی...!
باید تاوان بدهی؛ همینجا. جلو همین مسجد؛ در حالی که همه مردم به تماشای شلاقخوردنت ایستادهاند. همه مردم و پدرت! باید تو را روی همین چهارپایه بخوابانند و حد را بر تو جاری کنند. باید پدرت بایستد و تو را نگاه کند. نگاه کند و زجر بکشد و پیشانیاش خیس عرق شود. باید پیش بیاید و خشمش را جمع کند در دستش و آن را بکوبد به صورتت. تف کند روی زمین و بگوید: «خیر نبینی که آبروی مرا بردی و مرا از نماز خواندن در مسجد محروم کردی!»
پدرت دست به کمر و عرق ریزان دور میشود. تو مایه ننگ پدرت هستی! حرفها و نگاهها و عرقها و اشکهای پدرت، گلوله میشوند و کوبیده میشوند به صورتت و دلت. تو را چه شده است که رو به مسجد میکنی و طلب بخشش میکنی؟! متحول شدهای؟! با همین حرفها؟!
مغزت که نه، دلت تکان خورده است. میخواهی بروی جبهه. میخواهی مندلی که نه، طلا باشی.
... آرام و سرشکسته و سرخورده، به خانه باز میگردی. چه کسی حاضر است تو را، یک مشروبفروش را، بفرستد جبهه؟ مگر جبهه جای تو و امثال توست؟!
همانجا پشت در مینشینی روی زمین. از لابهلای غبارهای دلت، نالهای برمیخیزد و از میان تاریکیهای کوچه رد میشود و گراخک و شاندیز و مشهد و شهرهای ایران را پشت سر میگذارد و در کربلا میایستد. آنجا زانو میزند و سلام تو را به حسین(ع) میرساند.
... خواستهات شنیده شده و به جبهه دعوت شدهای. میخواهی دست و صورت پدرت را ببوسی. اما او نمیخواهد. او سرخم نمیکند. تو کمرش را خم کردهای. تو مایه ننگ پدرت هستی.
... به دوستت میگویی: «من 27 روز دیگر شهید میشوم و بدنم تا بیست روز در بیابان میماند...» دوستت اگرچه سر تکان میدهد ولی دلش تکان نمیخورد. ما آدمها سخت باورمان میشود که کسی مثل تو، توبه کند و توبهاش پذیرفته شود و شهید هم بشود!
... این تیر که از خشاب خارج شده و در جانِ لوله پیش میآید، میآید تا جان تو را بگیرد و جان دیگری به تو بدهد. اینها که کنارت ایستادهاند، منتظرند تا دهان بازکنی و بگویی «روی مرا به طرف کربلا بگردانید». دست راستت منتظر است تا رویت که به طرف کربلا شد، روی سینهات قرار بگیرد و لبهایت منتظرند تا دستت روی سینهات قرار بگیرد و آنها به حرکت درآیند و بگویند: «السّلام علیک یا ابا عبدالله!»
... تابوتت را میگذارند روی زمین؛ روبهروی مسجد. مگر نه این که خودت وصیّت کرده بودی که همین جا، همین جایی که حد خوردی و پدرت را شرمنده و بیآبرو کردی، تو را روی زمین بگذارند تا پدرت قد راست کند و بایستد و تو را نگاه کند و آه بکشد و چشمهایش خیس اشک شود. سپس دوباره پیش بیاید و خم شود و همة اندوه و غصهاش را جمع کند در دستش و سینه ای که هدف گلوله دشمن قرار گرفته را نوازش کند و بگوید: «خیر ببینی که آبروی مرا خریدی!» و سرخم کند و کمر خم کند و صورتت را ببوسد. تو مایه افتخار پدرت هستی! تو مایه افتخار پدرت خواهی بود...
بر اساس زندگینامه شهید محمدعلی پورعلی